سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

اتوبوس سواری رو دوست دارم. برام خاطره انگیزه. چه همه سال جزو مسافرهای اتوبوس بودم. از ترم اول دانشگاه. همون روزایی که خونه مون خیابون احمدآباد بود و باید با خط 14 یا 18 می رفتم چهارراه ستاری دانشگاه پیام نور. همون موقعها بود که خیلی قوانین رو یاد گرفتم. اینکه توی اتوبوس شلوغ کجاها وایستی که کمتر اذیت شی و در مسیر رفت و آمد نباشی. چه جوری خودت رو روی پله ها جا کنی و طی هر بار فرآیند باز و بسته شدن در اتوبوس، لای در نری! حس ششمت چقدر قوی باشه که خالی شدن هر صندلی حتی پشت سرت رو بتونی حدس بزنی و چقدر فرز باشی که بتونی قبل از قاپیدن صندلی توسط دیگرون سریع اون رو تسخیر کنی. یک نکته ی مهم دیگه اینه که هر ساعت روز مثل صبح ظهر یا عصر کدوم طرف اتوبوس بشینی که آفتاب توی چشمت نخوره!

اتوبوس سواری رو دوس دارم. بخاطر شلوغیش حرفهای زنها، دوستی هاشون که توی همون مسیر کوتاه شکل میگیره، نسخه هایی که واسه زندگی هم میپیچن، صدای بچه های شیطون، بخاطر بسته هایی که از دستهای پر مسافری میگیریم. بخاطر بچه های کوچیکی که از بغل مامانهاشون میگیریم و روی پامون میذاریم. بچه های شیرین زبونی که گاهی خیلی زود باهامون صمیمی میشن و گاهی اونقدر گریه میکنن که مجبوری برشون گردونی پیش مامانهای وایستاده شون یا جات رو بهشون تعارف کنی. اتوبوس رو دوست دارم. بخاطر خیلی چیزهاش.

برای همین هم باوجود داشتن ماشین شخصی بدم نمیاد هرچند وقت یکبار سوار این وسیله ی نقلیه ی بی در و پیکر بشم و خاطرات قدیمی برام زنده شه. دو روز پیش هم همین اتفاق افتاد. ماشین نداشتم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس شلوغی که مجبورم کرد از اول تا آخر مسیرش بایستم. اتوبوس مسیرش رو میرفت و داخلش زندگی جریان داشت. دختر جوونی خسته از یک روز کاری سرش رو به شیشه تکیه داده و خوابیده بود. زن کنار دستیش کاموا بدست گرفته و تندتند شالگردن قشنگی می بافت. برای کی؟ کسی چمیدونست! زن جوونی ردیف اول بچه ش رو توی بغل گرفته بود. بچه ش با کلاه سفید گوش دار قیافه ی بامزه ای پیدا کرده بود و مدام از مامانش می خواست اجازه بده توی اتوبوس وایسته یا اینکه دستش رو به میله ی بالاسر بگیره. البته نه اینکه اینها رو به زبون بیاره ها! طفلی هنوز زبون وا نکرده بود و فقط صداهای نامفهوم از دهنش خارج میشد. چند نفری به معرکه ی بچه می خندیدن و مشغول بودن. چندتا دختر آخر اتوبوس رو گذاشته بودن بالای سرشون. و اونقدر از پروژه و استاد و برنامه نویسی میگفتن که فکر کنم راننده اتوبوس هم موضوع پایان نامشون دستگیرش شده بود! میون اونهمه شلوغی و سر و صدا، پسر بچه ای حدودا 10 ساله باریک و لاغر با کتی کهنه به تن و کلاه کاموایی خاکستری به سر، بین زنها وول می خورد و دعاهای کوچیکش رو برای فروش تعارف میکرد. لحنش سوزناک بود و صداش بیشتر به بچه گربه می موند: تو رو خدا...فقط یکی بخرین...خب چی میشه اگه بخرین؟ ها؟....ولی این همه ی ماجرا نبود. پسر بچه اولش اینجوری وارد معامله میشد ولی هرکی ازش خرید نمیکرد رو با قلدری مورد حمله قرار میداد: خسیس....خب نخر! به جهنم!....برو بابا....دختر چادری جوونی دسته ی دعاهاش رو گرفت. برق شادی توی چشمهای پسر درخشید. سرش رو میون صندلی گرفته بود و به دختر نگاه میکرد. چند لحظه گذشت. دختر دسته ی دعاها رو به پسرک پس داد: نمی خوام! همه ش رو دارم. پسر التماس می کرد: خب حالا بازم بخر! فقط یکی...لحن دختر بی تفاوت بود: گفتم که! همه ش تکراری بود! نمی خوام!

به مسیر نگاه میکردم. یک ایستگاه مونده بود. دوست داشتم واسه پسرک کاری کنم. و ازش چندتا دعا بخرم. این حداقل چیزی بود که می تونست خوشحالش کنه. ولی فرصتی باقی نمونده بود. پسر حالا داشت به پیرزن کنار دختر التماس میکرد: حاج خانم! تو رو خدا بخر! پیرزن با صدایی آروم جواب داد: نمی خوام پسرم! خودم دارم. پسرم! شاید همین واژه بود که باعث شد پسر باز اصرارش رو ادامه بده: حالا بازم بخر! چی میشه مگه بخری؟ تو رو خدا...

اتوبوس به ایستگاه صدف رسید. موقع پیاده شدن بود. پیرزن هم از جا بلند شد. پسر هنوز پشت سرش التماس میکرد: تو رو خدا...تو رو خدا....بدنبال پیرزن از اتوبوس پیاده شد. دلم میخواست صداش کنم و بگم: بیا اینجا پسرکوچولو! کی میدونه از درد دل تو؟ کی میدونه چه سختیهایی کشیدی که توی این سن اینطور خشن و قلدر شدی؟ کی میدونی چقدر خسته ای؟ که چقدر دلت لک زده واسه یه شیکم سیر خوراکی خوردن؟ واسه یه خواب حسابی. واسه یه جای گرم و نرم؟

چند قدم دنبال پسر و پیرزن رفتم. هرچی قدمهای پیرزن تند میشد پسر هم تندتر دنبالش میدوید. حالا داشت داد میزد: حاج خانم! خب چی میشه بخری؟ ساعت رو نگاه میکردم. چقدر دیر شده بود. مامان وقت دکتر داشت و من کلید نداشتم. بهش قول داده بودم زود خودم رو به خونه برسونم. پسر حالا داشت محکم به پیرزن تنه می زد و داد و بیداد میکرد. مردم این منظره رو تماشا میکردن. با تعجب. با تمسخر....پیرزن با قدمهای تند پیچید توی کوچه. پسر سر کوچه ایستاده بود. و دعاهاش هنوز توی دستش بود. من از دور میدیدمش. پسر رو که توی غروب خورشید با کلاه کاموایی خاکستری و کت کهنه، دعا بدتس ایستاده بود. بدون اینکه بتونه دعایی بفروشه. میخواستم از خیابون رد بشم. ماشینی بوق زد. خودم رو عقب کشیدم. دوباره نگاه کردم. حاج خانم برگشته بود. شونه های پسرک رو با مهربونی گرفته بود و داشت باهاش حرف میزد. از خیابون رد شدم. سر کوچه مون رسیدم و پیرزن هنوز داشت توی تاریکی خیابون با پسر دعافروش صحبت میکرد...

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/9/19ساعت 8:35 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak