سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

هنوز توی جلسه انیمیشن بودم که موبایلم زنگ خورد. عکس بابای مهربونم روی صفحه بود. گوشی رو برداشتم و گفت همین الان از اتوشویی میاد و میخواد بیاد دنبالم. چقدر خوشحال شدم. با این هوای سرد و سرفه های بی امونم مونده بودم چه جوری پیاده تا خونه برم؟ ماشینتم هم که بعدازظهر روشن نمی شد و انگار باتری خالی کرده بود. با هم اومدیم و توی راه کلی حرف زدیم. نزدیک خونه بودیم که قرار شد بابا بره و واسه منکه خیلی سرفه میکنم  از آشپزخونه سوپ بگیره. از من پرسید میرم خونه یا باهاش میرم؟ گفتم باهات میام. دوباره ماشین راه افتاد. رفتیم چهارراه دانشجو. بعد چند دقیقه با دست پر از نون اومد. گفت آشپزخونه تعطیل بوده ولی گفتم امشب نون تازه بخوریم. نونها رو گذاشت عقب ماشین و دوباره حرکت کرد. گفت میریم از آشپزخونه سر کوچه. گفتم اون زیاد غذاش خوب نیست ها! گفت از هیچی بهتره. سر راه چندتا مغازه دیدیم: حلیم نیشابور، آشکده یاران گناباد،...پرسید اینا سوپ دارن؟ میخوای بگیرم؟ گفتم نمیدونم. ولی فکر نکنم. بالاخره رسیدیم سر کوچه. بابای مهربونم بخاری ماشین رو واسه من روشن کرد و خودش رفت. هنوز توی ماشین بودم که فکری به ذهنم رسید. زنگ زدم به بابا و گفتم: میگم حالا که فرشته خونمونه و خیلی چلوکباب دوست داره واسش یه پرس چلوکباب بگیر. بابای مهربونم گفت:  می دونم. خودم سفارش چند پرس چلوکباب هم دادم. حاضر که شد زودی میام. گوشی رو قطع کردم و مشغول جواب دادن به پیامک یکی از دوستهام راجع به یک مصاحبه ی سایت شدم. هنوز پیامک رو کامل ننوشته بودم که دیدم در طرف راننده وا شد. بابای مهربونم با قیافه ای وحشتناک و صورتی که از همه جاش خون می ریخت داد کشید: هدیه! زمین خوردم. با صورت! فکر کنم همه جام شکسته! با گریه از ماشین پیاده شدم و همراه باهاش بطرف داروخونه ی سر کوچه دویدم. خانم دکتر که بابام رو میشناخت با یک جعبه دستمال کاغذی بیرون اومد و همونطور که صورت بابام رو خشک می کرد بهم گفت: هدیه جان! گریه نکن! تو الان باید به بابا روحیه بدی. بعد کلینیک اونور چهارراهو نشون داد و گفت: برین اونجا! یا با آژانس یا پیاده. بابای مهربونم دستمو گرفت و با سرعت بطرف خیابون راه افتاد. خون از صورتش می ریخت. روی لباسهاش کاپشنش و آسفالت خیابون. مردم با وحشت صورتشو نگاه می کردن. از پله های مرمر سفید کلینیک بالا رفتیم. خون از سز و صورت بابای مهربونم قطره قطره می ریخت روی سفیدی پله ها. وارد کلینیک شدیم. همه وحشت کرده بودن. بابام رو به اتاقی راهنمایی کردن و گفتن صورتتو توی این دستشویی بشور.( این در حالیه که فکر میکنم وقتی معلوم نیست چه بلایی سر مصدوم اومده نباید به این راحتی اجازه بدن آب به صورتش بخوره) بابای مهربونم هی صورتشو می شست و خانمه می گفت هنوز تمیز نیست. سرشون داد زدم: مثل اینکه ایشون مریضه و شما وظیفه تون اینه که این کارا رو بکنین. زود گفت: عزیزم! نگران نباش. ما اینجا هم پرستار داریم و هم دکتر. خلاصه خودم کمک کردم و لخته ها رو از روی صورتش پاک کردم. گفتن بشین. شروع کردن به پاک کردن زخمها با گاز استریل. توی بینیش تامپون کردن. یک خانم مسن سر تکون می داد و میگفت همه ش از نحسی صفره. باید واسش صدقه کنار بذارین. آقای جوونی میگفت: آقا! می خواین اگه کسی نیست همراهتون من ببرمتون بیمارستان؟ من موبایل دستم بود و هرچی داداشم و خواهرامو میگرفتم جواب نمیدادن. از طرفی سرفه امونم رو بریده بود. داشتم خفه می شدم. بالاخره خواهرم گوشی رو برداشت. براش همه چی رو گفتم. و اون یکی خواهر و داداشم. بابام حالا اومده بود توی سالن و بیحال سرش رو به دیوار تکیه داده بود. بقیه رسیدن. بابا رو سوار ماشین کردیم. خواهر بزرگم سفارش کرد ببرینش امدادی. خانم دکتر کلینیک گفت اونور شهر غلغله ست. برین همین کلینیک اول بلوار معلم. عکسبرداری هم داره. ببینین تشخیصشون چیه. داداشم اومد سر کوچه. از توی ماشین بابا کیفش و دفترچه بیمه ش رو برداشت. من با چشم گریون پیاده شدم. بهم گفتن با اینهمه سرفه برو خونه استراحت کن. از صندلی عقب نونهای تازه رو برداشتم. همه ش خشک شده بود. ماشینشون دور شد و من پیاده راه افتادم طرف خونه. توی جوی سر کوچه، دوتا پلاستیک افتاده بود و از توشون سوپ و چلوکباب بیرون ریخته بود. اطراف پلاستیکها و لب جوی پر خون بود. خون بابای مهربون من. توی تاریکی کوچه بطرف خونه راه افتادم. تمام راه گریه کردم....

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/1ساعت 10:13 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak