سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست


یکی از روزهای سرد زمستونیه. سوز هوا و آلودگیش مثل همیشه سرفه هامو شدیدتر کرده. با این وجود صبح زود خودمو میرسونم موسسه و مشغول کار میشم. آخه کار زیاد دارم. خیلی زیاد. یکی از خانومای همکار که بعد من رسیده به شوخی میگه: «صبح توی اتوبوسمون نمیدونی چه خبر بود! یک دختر و پسر  بودن. ضایع بود که با هم دوستن. دختره ازینور به پسره ادا اشاره میکرد و اس ام اس میداد و پسره از اونور دیگه. همه مردم فهمیده بودن چه خبره!» همینطور که چشمم به صفحه ی مونیتور مقابلمه خیلی جدی بهش میگم: «معلومه تازه کار بودن. وگرنه که نیازی به این کارا نبود! یک صندلی دونفره انتخاب میکردن و کنار هم مینشستن!» ازین حرف چند نفر به خنده میفتن. برای تایید نظرات کاربرای سایت وارد بخش نظرات میشم. زیر یکی از مقاله هایی که در مورد آمادگی ازدواج بود یک نفر نظر گذاشته: «ببخشید اینجوری میگم ها! ولی همه ی حرفای شما چرت و پرته. من یک پسر 26ساله ام. و وقتی حرف ازدواج میزنم خانوادم مسخرم میکنن. چون هیچ جوره با حساب کتاباشون جور درنمیاد. هیشکی به نیاز من جوون واسه ازدواج فکر نمیکنه.  امثال من باید فکر ازدواجو به گور ببرن. شما هم دلتون خوشه و واسه خودتون شر و ور میبافین.» دفعه ی اولی نیست که همچین نظری میبینم. ولی باز هم از حرفش حالم گرفته میشه و دلم بدجوری میگیره. یاد چند روز پیش میفتم. و بحث داغی که توی آرایشگاه سر کوچه گل انداخته بود. یک خانم 43 ساله که بدلیل ازدواج زودهنگام پسری در آستانه ازدواج داشت میگفت: «پسرم میگه ما باید آرزوی همه چی رو به گور ببریم. پراید که یه موقعی میشد با چند میلیون خرید حالا رسیده نزدیک بیست تومن. خونه دار که هیچوقت نمیشیم. زن هم که کی میتونه بگیره با این شرایط؟» خانم آرایشگر هم که دوتا پسر فارغ التحصیل نزدیک سی سال داره با تایید این حرف میگفت: «به پسرهام گفتم هروقت صد میلیون سرمایه داشتین حرف زن گرفتن رو بزنین.» خانم اول میگفت: «تازه اینهمه پول جور کنن، از کجا معلوم یه دختر خوب گیرشون بیاد. دخترای الان فقط به فکر گرفتن مهریه و خرج تراشین.» دختر جوونی که گوشه ی آرایشگاه کنار بخاری نشسته بود با اعتراض گفت: «همه ی دخترا که اینجوری نیستن. بعضی ها مثل من کم توقعن. الان دو ساله عقدم. واسم یک شب چلگی نگرفتن. ناراحت هم نیستم. خب شوهرم شرایطش رو نداره....»

***

بعدازظهر یک روز زمستونیه. توی خیابون دانشگاه سوار اتوبوس میشم. اتوبوس خلوتی که دیدن اونهمه صندلی خالی مسافرای جدیدش رو سر ذوق میاره. دختر و پسری کم سن و سال هم با همدیگه از پله ها بالا میان. قیافه هاشون خجالت زده ست و توی دست پسر یک تخته نقاشی و چندتا کاغذه. شاید از آموزشگاه نقاشی میان که همون حوالیه. اول هرکدوم توی ردیف خودشون میشینن. ولی لحظاتی بعد پسر به دختر اشاره میکنه تا بره روی یکی از صندلیهای دونفره ی قسمت آقایون. دختر با خجالت نیم نگاهی به ما زنها میندازه و زود خودش رو اونطرف میرسونه. صورت قشنگ و کشیده ای داره. با جثه ی ریز. یک مانتوی ژاکتی روشن هم تنشه. پسر برعکس قدش بلنده. ولی صورت بچگونش حکایت از سن و سال کمش داره. روی صندلی کنار هم میشینن ولی پیداس که هنوز از هم خجالت میکشن. حتی روی صندلی هم یک کم از هم فاصله گرفتن. اتوبوس توی ایستگاههای مختلف توقف میکنه و صندلیاش پر و خالی میشه. دختر و پسر جوون ولی هنوز صندلیاشون رو ترک نکردن. حدس میزنم مثل من مسافر ایستگاه آخر باشن. ایستگاه پارک ملت. بالاخره اتوبوس به ایستگاه آخر میرسه و همه ی مسافرا پیاده میشن. دختر و پسر رو با چشم تعقیب میکنم. با کمی فاصله از هم راه میرن و طبق حدسم وارد پارک میشن. دختر موقع راه رفتن کمی میلنگه. به طرف اتوبوس بعدی میرم که داره درهاش رو میبنده تا حرکت کنه. دست تکون میدم و من کارتمو نشون میدم. راننده بی توجه گاز میده و میره. سر جام می مونم و باز برمیگردم به عقب. نگاهم میچرخه توی پارک. پیداشون میکنم. دختر تنهاست.  روی نیمکتی نشسته و تخته ی نقاشی توی دستشه. تعجب میکنم. لحظاتی بعد پسر با یک نایلون خوراکی به طرفش میاد. بعد دوتایی با هم راه میفتن به طرف داخل پارک. حالا به هم نزدیکتر شدن و دختر دستش رو محکم توی دستای پسر گرفته....

بالاخره اتوبوس جدید از راه میرسه. خسته از یک روز کاری روی یکی از صندلیهاش میشینم. اتوبوس حرکت میکنه و محو تماشای بیرون میشم. دختر چادری کم سن و سالی که دست در دست پسری ریش بزی توی پارک راه میرن و میخندن. دختر مانتویی کم سن آرایش کرده ای که با دوتا پسر توی ایستگاه گرم خنده ست و بعد چند لحظه همراه یکیشون طرف یکی از اتوبوسا میره. دختر و پسری که کنار دکه ی نون رضوی وایستادن و با اشتها اشترودل می خورن و....

اتوبوس میره و من به جوونای شهرم فکر میکنم و جوونای سرزمینم. دوست دارم همه شون خوشبخت باشن. همه شون خوشحال باشن. دلم میخواد شرایطی براشون فراهم شه که همه شون بتونن با همون کسی که دوستش دارن و میدونن خوشبختشون میکنه پیمان ابدی ازدواج ببندن. دوست دارم براشون کاری کنم. دوست ندارم هیچوقت غمشون رو بینم وحرفای تلخشون رو بشنوم از شکستهای عاطفی. دوست دارم براشون کاری کنم. واسه همینه که توی قصه هام همیشه از خوبی مینویسم. از پاکی، حیا، وفاداری، گذشت. واسه همینه که توی سایتهایی که دبیرشونم همیشه مطالبی میذارم که براشون کارگشا باشه. از مقاله تا داستان از حرف مشاورین و اساتید تا خبرها و گزارشهایی که شاید بتونه یه گره ی کوچیک از مشکلاتشون باز کنه. ولی میدونم اینا هیچکدوم کافی نیست. و هنوز خیلی زیادن جوونایی از سرزمین من که به کمک احتیاج دارن. که دل جوونشون پره از حسرت و آرزوهای رنگین. دوست دارم براشون کاری کنم....




نوشته شده در چهارشنبه 92/11/2ساعت 10:49 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak