سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

سه تا؟سه تاچی ؟                                          هدیه سادات میرمرتضوی

 

-تِرِق... تِرِق...

 

پیرزن با صدای چرخش کلید ، جست زد طرف در و ازتوی سیاهی ِ هال داد کشید:

-کدومِ پس ِگوری بودی تا نصف شب؟ نگفتم تنها میترسم؟میان اذیت میکنن؟ آدم نیستی کثافت؟

دخترجوان ، کفشهای بندبندش را بزحمت روی موکت ِجلوی در، از پا کند ، کیف سفید ورنیش را طرف جالباسی پرتاب کرد و دست به کمر، توی

ها ل آمد:

-ها ؟... چته باز؟ قرصاتو نخوردی زده به سرت ، منِ  بد بخت باید جواب پس بدم؟

پیرزن زوزه کشان صورتش را پنگول کشید و پهن شد کفِ زمین:

-اصلا نمیخورم نمیخورم نمیخورم . به تو چه ربطی داره زنیکه ی سلیطه؟

دخترآهسته به سمتِ در،عقبگرد کرد وکلمات، آرام و شمرده ازحفره ی کوچک دهانش بالازد: -باشه... نخور... به هیچکدوم لب نزن... بجاش منم

چی؟ ...  اون  کاری رو که  نباید ، میکنم!

پیرزن  چهار دست  و  پا جلو آمد . دخترعقبتررفت.  پیرزن دو دستی پایین مانتویش را چنگ انداخت :- نه نه ! غلط کردم ! گه خوردم . تو رو خدا

معصومه جان!

معصومه ، بیحرکت سرِجایش ایستاده بود و خیره خیره ، باریکه ی نورِ لای دررا نگاه میکرد. صدای ناله ها و نفس نفس های پیرزن درفضای خالی

خانه دورمی خورد:

-میخورم معصومه جان! همه شو میخورم . دیگه نرو! باشه مادر؟

 

@@@

 

که پول نمیدی آ اِ ؟ همچی بزنمت خون استِفاغ کنی .

طناب زرد لای انگشتهای پسرجوان می پیچید و بالا پایین میرفت. معصومه روی گلهای رنگ پریده ی تشک غلت میزد و جیغ میکشید:

-چرا میزنی نامرد؟ پولم کجا بود اول صبحی ؟

پیرزن با موهای درهم وبرهم  پرید وسطِ اتاق :

-مسعود ولش کن ، کشتیش. غلط کرد . الان میده پولا رو. خودم دیدم دیشب، پرِ پول سبزداشت زنیکه ی دیوونه!

طناب گوشه ی تشک افتاد  و مسعود ، بیحال روی  زانوها خم شد . معصومه پنجه اش  را  به دیوارفشارداد و قد راست کرد. لنگ زنان رفت توی

هال:

-بگیر لجن همه ش مال تو!

تکه کاغذهای سبز درهوا به پیچ و تاب درآمدند. به قابِ درتکیه داد و آبی بنفشهای ساقش را با گریه مالید :- مفتخورِ بیشرف!

رو به پیرزن هوار کشید:

-چرا توپی در رو که عوض کردم، بازم راهش دادی ؟... حالا که همچین کردی، دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم .شبم برنمیگردم .ببینم تنهایی

چه غلطی میخوای بکنی با اونا!

پیرزن چشمهای سرخش را چین داد  و صدایش نرم شد:

-نه. نرو . الهی  قربون اون ناخنای آبیت  بشم  . غلط کرده مرتیکه ی الدنگ!

حدقه های چشمش را رو به مسعود گشاد کرد :- پدسگ!

انگشتهای استخوانی مسعود روی موکت ازحرکت ماند و  باز، مشغول جمع کردن اسکناسهای مچاله شد.

-حالا دیگه خواهرتو دست درازمیکنی؟... بدم سگای کوچه بخورنت؟

مسعود سرش را بالا آورد و دندانهای فاصله دارش لبها را شکافت:

-مخلص معصوم خوشگله!

 

@@@

 

-تِرِق... تِرِق...

معصومه وارد هال پرنور شد.

-اومدی مادر؟ میدونستم برمیگردی . شامو نکشیدم دهن نیفته. پاشوسفره بنداز یه چیزی دورِهم میخوریم.

ابروهای مدادکشیده ی معصومه پرید وسط پیشانی :-خودت پختی مامان؟

لبهای پیرزن با خنده ، کج و کوله شد:

-پس  چی ؟   فکر کردی غذا پختن  یادم  رفته ؟  یه  لوبیا پلویی   پختم  انگشتاتم  می خورنت!

معصومه زیرِلب وزوز کرد:-قرصاتو خوردی ؟

-آره .  همه شو خوردم . به ... خدا . مسعودم عین سگ پشیمونه .  رفته پیش علی بنگی  ،  باز اخلاق گه مرغیش خوب شده . برم صداش

کنم بیاد  یه لقمه دهنش کوفت کنه!...

 

بلورهای ریزیخ ، زیرنورچراغ  ، زرد میزدند و با هرحرکت ملاقه ، دلنگ دلنگ  توی  پارچ صدا میدادند:

-بیاین . این سکینه باجی رو هم بخورین تموم شه. بخورین جیگرتون حال بیاد!

معصومه به  بالش  قرمزکنج  دیوار تکیه داد  و  لیوان را از لبهایش  جدا  کرد:

-میگم مامان! امشب شدی عین قدیما . یادته خونه ی تهران پارسمون عصرای تابستون ؟ تخت تو  حیاط  ،  سکنجبینای خنکت   ،  یادش بخیر !  

بابا مصطفی  هم  زنده بود!

پیرزن دسته ی پارچ را محکم چنگ زد و به موکت خیره شد:

-هنوزم زنده ست ! گفته باشم!

مسعود   ریشش   را   خِرش خِرش  خاراند   و   قهقهه   زد:

-آ اِ؟  پس شما دو تا همه رو پیچوندین دیگه ؟ نکنه شبام  میاد سُاغت  کلک؟

پیرزن لیوان را تا آخرپر کرد ولب پرزنان داد دست مسعود:

-پس چی ؟  همین سرِشبی اومده بود  پیشم  .  انقده حرف زدیم  که  هیچی ! ازقدیما از ندیما !

چشمهای معصومه توی  صورت پیرزن ریزشد : - مامان ! راستی راستی قرصاتو خوردی؟ 

پیرزن  سرش را  پایین   انداخت  و  شروع کرد  به  چرخاندن  دکمه ی  قابلمه ای  پیراهنش:

-آره... گفتم که خوردم!

-اگه خوردی چطوریه که میگی بابا مصطفی...

ابروهای سفید پیرزن چسبید به چشمهایش. دستها رفت بالای سر و فریاد زد:

-بسه دیگه  !  چقدر حرف می زنین ؟ از جونم چی می خواین ؟   برم کپه ی مرگمو میذارم!

غرغرزنان بطرف اتاق راه  افتاد و  سایه ی لرزانش  در راهرو ناپدید  شد.

 

@@@

 

پچ پچه های پیرزن درهوای خفه ی اتاق می پیچید:

-دیدی چه جوری خرشون کردم؟ دیوونه ها عین ندیدبدیدا افتادن به جون سکینه باجیا ! انگارنه انگارمزه ش عوض شده! حالا چته ؟ چرا پشتتو

کردی؟  نگفتی شر دو تا کم شه ، ازما بهترون دست ورمیدارن ؟ چرا انگشتاتو اونجوری میکنی ؟ سه تا ؟ سه تاچی؟ لال که شدی تاریکی هم

نشستی  بیا  اینور  ببینم حرفت حسابش  چیه ؟  ...   چرا پاهات اینجوری شده  ؟  آقا  مصطفی خودتی؟ ... یا خدا... بسم الله!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/12/8ساعت 12:46 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak