سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

مهر اول : 

صبحه که با صدای زنگ آپارتمان از جا میپریم. خواهرم در رو باز میکنه و صدای مکالمات اون و خانم همسایه شنیده میشه: «این کارتا مال شماست. واسه هر واحد چهارتا دادن. از طرف آستان قدسه. کارت دعوت افطاری به حرم.» خواهرم با شگفتی می پرسه: «واقعا دم خونه آوردن؟» و خانم همسایه ضمن تایید مجدد حرفش با خنده میگه: «ضمنا اگه هرکدوم نخواستین برین، ما خواهان کارتهاتون هستیم.» خواهرم در رو میبنده و من با اشتیاق جلو میدوم. چهارتا کارت، شکیل و قشنگ توی یک پاکت قرار دارن. روشون با خطی زیبا از ما دعوت به افطاری شده و پشتشون کروکی دقیق محل ضیافت دیده میشه. کارتها رو چندبار خوب ورانداز میکنیم، میخونیم و بالاخره میذاریمش جای مدارک مهم یعنی بالای تلویزیون.

مهر دوم:

مامان از حرم اومده. ضعف کرده. خسته ست و یکراست رفته توی اتاق خوابیده. بیصبرانه منتظرم از اتاق بیرون بیاد تا خبر خوش رو بهش بدم. با هر صدای تق و توقی از جا می پرم و فکر میکنم مامان پاشده. بالاخره خودش صدام میزنه به بهانه ی کاری. سریع خودمو توی اتاق میندازم. سلام میکنم و فوری میگم: «افطاری دعوت شدی. اگه گفتی کجا؟» گیج و ویج نگاهم میکنه و قبل اینکه چیزی بگه کارت رو جلوی چشمش میگیرم. میگه عینکم رو نزدم و خودم براش دعوتنامه رو میخونم. اشک توی چشماش حلقه میزنه و میگه همین امروز حرم که رفتم و زیارت کردم یک بوی غذایی اومد با خودم گفتم: «یا علی بن موسی الرضا! همه رو سر سفره ت میطلبی؟ ما لیاقت نداریم؟ قربونش بشم آقا رو که انقدر زود حاجت میده.» اینو میگه و باز اشک، مهمون چشماش میشه.

مهر سوم:

خانومهای گروه محب توی وایبر افطاری گذاشتن. دقیقا روز دوشنبه. قرارشو اول ماه مبارک گذاشتیم و به بهانه ی افطاری نفری یک مقدار پول به حساب انجمن واریز کردیم. برای حمایت از دختران و زنان آسیب دیده. همه جور افراد فرهیخته عضو گروه هستن و از همه مهمتر دوست خیری که من رو به این گروه وارد کرده و تا حالا از نزدیک ندیدمش. بهشون خبر دعوت به افطاری حرم رو میدم. هرکس یک نظری داره. بعضی میگن برو زود بگیر و بعد بیا پیش ما. بعضی میگن کس دیگه رو جای خودت بفرست حرم و از همه بیشتر دوستم حسرت میخوره که بازم نمیتونه ببیندم. خانمها مدام توی گروه برای برنامه ی افطار، خبر میذارن و برای دیدن هم لحظه شماری ولی من....فکر میکنم اگه فقط توی عمرم همین یکبار فرصت مهمون شدن بر سر سفره ی امام مهربونم رو داشته باشم چی؟ نباید این فرصت رو از دست بدم...

مهر چهارم:

همینطور که از گرمای بیرون، خیس عرقم، روی مبل میشینم و خودم رو باد میزنم. از مامان میپرسم: «برنامه ی افطار امروز چیه؟» جواب میده: «خواهرت که خودش از بیرون میره. بابات هم گفته از مغازه میره. منم میرم دندونپزشکی و ازونور تاکسی میگیرم. تو هم با اتوبوس برو. ناراحت میشم و میگم حالا نمیشد با هم بریم؟ خانوادگی و دسته جمعی؟ داریم میریم مهمونی امام رضا اونوقت هرکس از یه ور دنیا باید بره؟ من فکر میکردم بابا خونه میاد و سه تا با هم میریم. میگه میدونی که بابات دیر میاد. عیب نداره. اونجا هم رو میبینیم. کمی فکر میکنه و میگه اصلا یک کار دیگه میکنیم. تو هم با من بیا دندونپزشکی و ازونور با هم میریم. غرولندکنان میگم: «فعلا میخوام بخوابم. دیشب همه ش دو ساعت خوابیدم.» میگه باشه. پس موقع رفتن صدات میکنم...ساعتی بعد بالای سرم میاد و اروم میگه من دارم میرم. تو خسته ای هنوز بخواب. کارم که تموم شد با تاکسی میام دم در دنبالت...لحظاتی بعد صدای در بلند میشه ولی منکه دلشوره دارم خوابم نمیبره و با چشمای باز به سقف زل میزنم.

مهر پنجم:

پای کامپیوترم که موبایلم زنگ میخوره. صدای مامان خوشحاله: «کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستی. بابا زنگ زد و گفت میاد دنبالمون. حاضر باش. من هم دارم با تاکسی میام خونه.» گوشی رو قطع میکنم و خوشحال از جا بلند میشم.

مهر ششم

 توی ماشین بابا نشستیم و از خیابونای شلوغ رد میشیم. چرا اینهمه چراغ قرمز توی این شهره و اینهمه ماشین؟ توی کارت نوشته یک ساعت قبل از اذان  توی صحن هدایت باشین و ما هنوز توی بلوار معلم اینور شهریم و نیم ساعت تا اذان باقی نمونده. مامان با دلهره میگه شنیده از یکربع مونده به اذان درها رو میبندن و من با تعجب میگم مگه میشه کارت داشته باشیم و راهمون ندن؟ بالاخره به خیابون شیرازی میرسیم و گنبد و گلدسته های حرم تمام قد مقابلمون افراشته میشن. صدای قرآن خوانی پیش از اذان از بلندگوی مساجد پخشه. بابا با اطمینان میگه امام رضایی که از بین اینهمه محله و خونه ما رو طلبیده، خودش هم همه چی رو درست میکنه. مطمئن باشین. این حرفا رو میزنه و ما رو مقابل حرم پیاده میکنه تا خودش راهی پارکینگ شه.

مهر هفتم:

توی گیت بازرسی ایستادیم. صف طولانیه و مامان نگران. خانم بازرس با خونسردی و دقت زیاد تمام جیبها و زیپهای کوچیک هر کیفی رو میگرده و بعد با لبخندی قشنگ به زوار التماس دعا میگه. صدای مامان بلند میشه: «خانم! یک کم زودتر! ما افطار دعوتیم.» دختری از پشت سر میگه ما هم دعوتیم و خانمی از صف کنار میگه ما هم همینطور. دختر با لبخند ادامه میده حالا که امام رضا تا اینجا دعوتمون کرده بقیه ش هم درست میشه! و دختر لاغر جلوی صف، با حرفش خیال همه رو راحت میکنه: «من حتی یه بار، بعد نماز رسیدم. ولی راهم دادن. نگران نباشین. همه میریم انشاالله.»

مهر هشتم:

توی صحن هدایت کنار مامان نشستیم. از نماز باشکوه جماعت چند هزار نفره ای که خوندیم دقایقی نگذشته. حالا نشستیم بر سر سفره ی امام هشتم. سفره هایی که با کاسه های سوپ جو زینت شده و فلاسکهای چایی و شربتش، عجیب عطش رو برطرف می کنند. از بسته های توی دستمون افطاریها رو درمیاریم و سر سفره میذاریم. نون، خرما، پنیر، دسر، سبزی خوردن و بالاخره یک ظرف غذای داغ که بوی خوش قیمه ش از پشت ظرف به مشام میرسه....

لحظاتی بعد از جا بلند میشیم. با غذاهای بسته بندی شده که بیشترش دست نخورده باقی مونده. به بقیه ی مردم نگاه میکنم همه خودشون رو با نون و پنیر و سوپ سرگرم کردن و پلاستیک بدست، با چهره هایی پر رضایت، به طرف درهای خروجی راه افتادن. غذاهایی که با خودشون میبرن برای بقیه ی اعضای خانواده، دوست آشنا و بیماری که شاید یک لقمه از این غذای متبرک براش حکم شفا داشته باشه. مثل غذای بابا که دربست با سبزی خوردن و مخلفاتش به در خونه ی یکی از اقوام مریضمون برده میشه تا دعای خیرش بدرقه ی راهمون شه. خدام که تا لحظاتی قبل، با همه ی نیرو مشغول خدمتگزاری به میهمانان سفره بودن، حالا در مسیر خروجی، گوشه ای ایستادن و با جملات زیبا بدرقه مون میکنن. پیرمردی با دستگاه مخصوص روی سر زوار گلاب میپاشه و ما هم مثل خیلیهای دیگه با اشتیاق از زیر دستش رد میشیم. خادم دیگه ای در بدرقه ی مهمانان، اسپند دود میکنه و بوی عطر گلاب و اسپند هوا رو آغشته میکنه. بیرون صحن، مردم تجمع کردن. به امید گرفتن لقمه ای غذای متبرک.خانمی لقمه نونی درخواست میکنه. چند قدم از کنارش رد میشیم.خواهرم برمیگرده. نون بسته بندیش رو به زن میده و میگه در عوضش فقط برام دعا کن. و بعد خوشحال به ما ملحق میشه. میهمانی به پایان رسیده. جلوی در خروجی رسیدیم. به امام مهربانیها سلام میدیم و از ضیافت باشکوهش تشکر میکنیم.

و از ته دل، دعا میکنیم همه ی کسانی که آرزومند این سفره ی الهی هستن، بتونن یکروز چنین لحظات ناب خدایی رو به لطف امام هشتم، تحربه کنند.

 

 


نوشته شده در سه شنبه 93/4/24ساعت 2:6 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak