سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

همیشه ادبیات روسیه برام جذابیت خاصی داشته و باز از بین غولهایی چون تولستوی، داستایوفسکی، گوگول، میخائیل بولگاکف و ماکسیم گورکی  پزشک رعیت زاده ای به نام آنتوان چخوف رو به همه شون ترجیح دادم. چون بیش از اینکه داستانهای کوتاهش برام دلچسب و دوست داشتنی باشه که واقعا هم هست شخصیت خودش برام ستودنیه. نویسنده ای که با بیش از 700 داستان کوتاه، رکوردی حیرت انگیز از خودش به جا گذاشته.

دیشب کتابی رو که از دوست عزیزی به امانت گرفتم تا صبح میخوندم. عنوان کتاب بود:  دلبند عزیزترینم و سرتاسر352 صفحه اش شامل نامه هایی میشد که آنتوان چخوف و همسرش اولگا کنیپر طی سالهای متمادی بین هم رد و بدل میکردند. یه موقعهایی با خوندن کتابهایی اینچنینی حسرت میبرم به زمانی که نامه در زندگی اشخاص اهمیت بالایی داشته و دلم میسوزه برای زمان خودمون و نامه های الکترونیکی و وبلاگهایی که هیچ اعتبار و اعتمادی به ماندگاری نوشته هاشون نیست. 

کتاب دلبند عزیزترینم شامل چهارم فصل بود. فصل اول که مربوط میشد به آشنایی ابتدایی این زوج هنری. اولگا بعنوان بازیگر تئاتر و آنتوان نویسنده ی نمایشهای مشهور اون زمان. فصل دوم زمانی بود که این دو دلباخته ی هم میشدند و البته همیشه دور از همدیگه. توضیح اینکه چخوف بدلیل مسلول بودن از دوران بیست و چند سالگی و بخاطر عدم سازگاری با آب و هوای سرد مسکو، در مکانی به نام یالتا در کریمه واقع درجنوب روسیه زندگی میکرد و به کار نویسندگی میپرداخت و برعکس، اولگا بعلت شغل بازیگری تئاتر مجبور بود همیشه در مسکو یا سن پطرزبورگ باشه و همین خاطر این دو هنرمند، سالها از هم دور بودن و دیدارهاشون گاهگاه میسر میشد. فصل سوم کتاب هم مربوط به زمانیه که اونا با هم ازدواج میکنند. موقعیکه چخوف حدودا چهل و یک ساله و اولگا33 سال سن دارند. متاسفانه عمر این ازدواج فقط 3 سال طول میکشه و چخوف در 44 سالگی در آسایشگاهی واقع در آلمان بخاطر شدت گرفتن بیماری سل جانش رو از دست میده. شرح لحظات مرگش از زبان همسرش اولگا واقعا تاثیرگذاره و در ادامه فصل چهارم که مربوط میشه به چند نامه ای که اولگا بنا به عادت دیرین، با احساسات تمام خطاب به همسر درگذشته ش نوشته و چقدر ابراز تاسف و دلتنگی کرده که نتونسته از اون صاحب فرزندی بشه. چیزی که آرزوی هردوشون بوده. 

دیشب کتاب رو که میخوندم با خودم فکر میکردم دو نفر صدها سال پیش به هم علاقه داشتند، با هم زندگی کردند و تجربیات تلخ و شیرینی رو کنار هم پشت سر گذاشتند. با موفقیتها، دلشوره ها و نگرانیهای هر آدمی مثل ما. یاسها و شکستها، دلتنگیها و باز شادیهایی که زندگیشون رو رنگ میداده. اینا رو میشه از لابلای سطور نامه هاشون خوند و با همه ی وجود فهمید. آدمایی که سالها پیش درگذشتند و هیچوقت فکر نمیکردند روزی نامه هایی که سراسر این سالها با اونهمه اشتیاق، برای هم میفرستادند، کتابی بشه و نسلهای بعد اون رو بخونند. نکته ی دردناک اینه که اولگا کنیپر پنجاه سال بعد از چخوف زندگی کرد و هیچوقت با فرد دیگه ای پیمان ازدواج نبست.

قسمتی از آخرین نامه ی کتاب، از طرف اولگا برای همسر مرحومش:

«محبوب عزیزترینم، دلبندم، خیلی وقت است با هم گپی نزده ایم. چنان ژولیده و آشفته ام که اگر مرا میدیدی خیلی بدت میامد....آنتون کجایی؟ این امکان ندارد. زندگی تازه داشت شروع میشد که یکباره برای همیشه پایان یافت. چه زندگی با شکوهی با هم داشتیم. تو همیشه میگفتی آدم میتواند به عنوان زن و شوهر بسبار سعادتمند زندگی کند. کاملا قبول میکنم. من با تو زمان طولانی زندگی خواهم کرد....چند روز پیش از مرگت درباره ی دختر کوچولویی که باید میداشتیم صحبت کردیم. دلم به درد آمد از اینکه کودکی از تو به یادگار نماند....»


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/9ساعت 5:42 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak