سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

هوا گرم بود و آفتاب بیرحم وسط آسمون می تابید. اتوبوس به ایستگاه نزدیک شد. من بهمراه خیلی از مسافرها از جا بلند شدیم. در وسط که وا شد دیدیم مسافرها مثل قوطی کنسرو به همدیگه چسبیدند.پیرمرد و پیرزن هم به سختی خودشونو به اتوبوس رسوندند. پیرزن که خمیده بود و عصایی او رو به زحمت به جلو میروند. مرد با لهجه ی مردم شمال پرسید: میدان تره بار هم میره؟ و زن چاقی که جلوی در رسیده بود زود جواب داد: بله! ولی میبینین که اتوبوس چقدر شلوغه؟ بخاطر خانمتون با اتوبوس بعدی برین. پشت سر این یکی داره میاد. درها بسته شد و من و پیرمرد پیرزن و مسافرهای دیگه در انتظار اتوبوس بعدی چشم به خیابون دوختیم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله ش پیدا شد. این هم خلوت نبود. ولی حداقل اونقدری جا داشت که ما چند نفر بتونیم سوارش شیم.پیرمرد پیرزن رو به زحمت بالا فرستاد. من در حالیکه از پله های طرف مردها بالا میرفتم میخواستم دست پیرزن رو بگیرم و کمکش کنم که دختری از پشت سرم فریاد زد: خانم! برو بالا دیگه! زود بالا اومدم و پیرزن و پیرمرد رو دیدم که همون جلو کنار دستگاه کارت خوان به زحمت وایستادند. با صدای بلند گفتم: خانما! میبینین که وضعیت حاج خانم رو! یکیتون بلند شه تا ایشون بشینن. زنها همینطور بر و بر نگام میکردن. پیرمرد و پیرزن تندتند میگفتن: نه...نه..احتیاجی نیست! و من با عصبانیت گفتم: آخه تا میدون بار هنوز خیلی مونده. زنی از ردیفهای آخر گفت: بیاد جای من بشینه. ولی مگه پیرزن میتونست اونهمه راه بره؟ زنهای صندلی جلویی حسابی طبیعیش کردند و من هم هرچی جز و پر زدم و خواسته م رو دوباره تکرار کردم هیشکی محل نذاشت. توقع داشتم اقلا مردهای ردیف آخر حرکتی بکنند و جا رو برای پیرزن بیمار خالی کنند. ولی زهی خیال باطل! دوباره گفتم: خانمایی که جوونترین! میتونستین چند دقیقه پاشین تا این بنده ی خدا بشینه. واقعا که انصافتون رو شکر! و باز هم پاسخ من سکوت بود و چشمهایی که به پایین دوخته شده بود تا با نگاه سرزنش آمیز من مواجه نشه. بالاخره پیرزن که با هر حرکنت اتوبوس مثل شاخه ی خشکیده ای در دست باد میلرزید روی پله های ورودی اتوبوس نشست و یکی از خانومای صندلی اول که ظاهرا عذاب وجدان کمی داشت اذیتش میکرد گفت: همونجا خوبه. خیلی خوبه. من با اعتراض گفتم: چه خوبی داره؟ الان توی اولین ایستگاه باید دوباره بلند شه؟ و دیدم چندتا از زنها با زن اول همصدا شدند: خوبه. خیلی خوبه...

شکر خدا توی اولین ایستگاه یعنی خیابون توحید میخواستم پیاده شم. وگرنه خدا میدونه کارم با خانما به کجاها میرسید! با خودم فکر کردم حالا دیگه با پیاده شدن من همه ی اونام یه نفس راحت میکشن. چون دیگه هیشکی نیست که بهشون غر بزنه و سرزنششون بده. تصویر پیرمرد و پیرزن شمالی، زائرای عزیز امام هشتم ولی یک لحظه هم از جلوی چشمهام دور نمیشد. و همه ش در طول راه با خودم فکر میکردم: راستی! چی داره به سرمون میاد؟

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/23ساعت 3:18 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak