سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 «سلام. مطلبتون امروز توی روزنامه چاپ شده.»  پیامک مسئول صفحه رو خوندم .خونه ی خواهرم بودم ولی دل توی دلم نبود. نمیدونستم اون ساعت بعداز ظهر توی راه برگشت خونه، اصلا دکه ای باز هست که بتونم روزنامه رو تهیه کنم؟ ساعتی بعد از خونه ی خواهرم راه افتادم و بالاخره حاشیه ی وکیل آباد سر یکی از بلوارهای اصلی یک دکه ی باز دیدم. جلوش جای پارک نبود . مجبور شدم چند متر جلوتر نگه دارم و بعد از زدن قفل فرمون و ایمنیهای لازم، با عجله از ماشین پایین بیام.

-سلام آقا! شهرآرا دارین؟

صاحب دکه که توی اون اتاق کوچیک و تاریک با دو نفر دیگه گرم صحبت بود، سرشو تکون داد و گفت: تموم کردیم. ناراحت و دمغ، نگاهی به بقیه روزنامه ها انداختم و واسه اینکه دست خالی برنگردم یک روزنامه و یک مجله ی دیگه خریدم. موقع پول دادن گفتم: این دوتا با هم شد3500 و دوتا اسکناس دوتومنی روی پیشخون گذاشتم. توی اون گرما، معطل وایستادم. صاحب دکه روش رو برگردونده بود رو به دوستهاش و نمیدیدم داره چیکار میکنه. فکر کردم شاید داره از توی کشویی، جایی بقیه ی پولمو جور میکنه. شاید هم میخواست پولو از دوستهاش بگیره به یکی از اون دو نفر که مرد مسنی با سر طاس و سبیلهای سفید بود با تعجب نگاه کردم و ابروهامو به حالت تعجب بالا انداختم که یعنی مثلا دوستت داره چیکار میکنه؟ بالاخره مجبور شدم  صدامو بلند کنم: ببخشید آقاااا. بقیه ی پولم؟ صاحب دکه با حواسپرتی گفت: مگه نگفتین شده چهار تومن؟ گفتم نخیر. 3500. عذر خواست و یک پونصدی رو دو دستی طرفم گرفت. 

تا اینجای داستان یک ماجرای معمولیه که میتونه روزی چندبار واسه هرکدوممون اتفاق بیفته. اما بشنوین از بقیه ش...

همینطور که کیف سنگینم روی دوشم، چادرم از سرم اویزون و روزنامه هام زیر بغلم بود، زیر آفتاب سوزان، لخ لخ کنان خودمو به ماشین رسوندم. هنوز قفل فرمون رو باز نکرده بودم که از آینه دبدم یه نفر از پشت سر داره با عجله به طرف ماشینم میاد. احساس کردم چهره ش آشناست. با خودم گفتم این کیه دیگه؟ با من کار داره؟ همینطور که میلنگید، خودش رو به زحمت به ماشین رسوند. به شیشه زد و اشاره کرد. شیشه رو اندازه ی چند انگشت پایین کشیدم و به مرد طاس با سبیلهای سفید با پرسش خیره شدم. خودش بود. همون مرد توی دکه. با جمله هایی از این دست سوال بارونم کرد: ماشین فروشی نیست؟ مدلش چیه؟ چند برگ سند داره؟ رنگ خوردگی هم داره؟ و خلاصه ازین سوالای متداول. همینطور که منتظر جواب بود، روی یک تکه روزنامه، شماره و اسم و فامیل بابام رو نوشتم و گفتم هر سوالی دارین از پدرم بپرسین. گفت: شماره ی خودتون رو چرا نمیدین؟ ...گفتم: چون ایشون فنی هستن و همه ی این اطلاعات رو راجع به ماشین میدونن. حتی قیمت فروشش رو. ضمن اینکه لزومی نمی بینم شماره مو بی دلیل به کسی بدم. تکه روزنامه رو با ناامیدی از لای شیشه توی دستش گذاشتم و با پایین دادن ترمز دست، ماشینم به حرکت افتاد. قبل اینکه فرصت کنه حرف دیگه ای بزنه.

پام رو گذاشته بودم روی پدال گاز و با ناراحتی به سمت خونه میرفتم. توی دلم غصه میخوردم. به حال خودم. به حال پیرمرد متوهم و به حال جامعه ای که دارم توش زندگی میکنم. الان که این خطوط رو مینویسم چند روز از اون ماجرا میگذره و من هنوزم نمیتونم بفهمم اون مردی که از بابام هم بزرگتر بود اونروز با خودش چی فکر کرد که اونکارو انجام داد و البته با شماره ای که نصیبش شد، تیرش به سنگ خورد. شماره ای که هیچوقت باهاش تماس نگرفت...

نمی دونم همین الان که دارم این مطلبو مینویسم چندتا از این آدمای مریض توی خیابونا ریختن. آدمایی که به هر دلیلی مشکلات روانی، عقده و کمبود و اختلالات شخصیتی دارن و منتظر بهانه ای هستن تا واسه دیگرون مزاحمت ایجاد کنند.

فقط تجربه ی ارزشمند اونروز بهم درس خیلی بزرگی داد. اینکه اگه میخوایم سالم زندگی کنیم، باید توی همه ی شرایط، خیلی حواسمون جمع باشه. خیلی خیلی بیشتر از اینی که الان هست. بد زمونه ای شده...قبول دارین؟

 


نوشته شده در سه شنبه 93/7/1ساعت 12:38 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak