سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

تازه توی کوچه آمدم و سوار پی‌کی شده‌ام که کاغذ روی شیشه‌پاک‌کن توجهم را جلب می‌کند. از همان پشت شیشه می‌خوانمش که با خودکار قرمز، روی ورقی جدا شده از دفتر، با خط خرچنگ قورباغه نوشته: «همسایه‌ی عزیز! لطفا از محوطه‌ی جلوی خانه‌ی همسایه‌ها، به عنوان پارکینگ 24 ساعته استفاده نکنید و جلوی منزل خودتان پارک بفرمایید!» نگاهی به اطراف می‌اندازم بلکه نامه‌نویس را ببینم. همه‌جا امن و امان است و جز چند گربه‌ی سیاه و نارنجی، جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد! با ظاهری خونسرد، برای سرته کردن به انتهای کوچه می‌روم. ولی ذهنم توی خانه‌های دور و بر، چرخ می‌خورد.

یعنی کار کدامشان است؟ پیرزن بداخلاق روبرویی که آن روز از پنجره، به همسایه‌‌ای که ماشینش را کمی چفت باغچه‌اش پارک کرده بود، آنهمه بد و بیراه گفت؟ یا همسایه‌ی صاحب نیسان که چندبار وقتی دیده نزدیک خانه‌شان پارک می‌کنم چنان چشم‌غره‌هایی نثارم کرده که چیزی نمانده بوده سنگ‌کوب کنم! شاید هم کار همسایه‌ی اعصاب خراب باشد! همانکه یکبار موقع پارک، مثل مجرم‌ها غافلگیرم کرد و گفت: «پس بالاخره پیداتون شد. می‌خواستم واستون نامه بنویسم.» بعد هم گلایه که چون 206‌ش فرمان سفتی دارد! موقع بیرون آمدن، مشکل پیدا می‌کند و حضور ماشین من جلوی باغچه‌ی مقابل، به این مشکل دامن می‌زند. چیزی نمانده بود بگویم: «فرمون 206 سفته؟ اگه پی‌کی داشتی...» جلوی زبانم را گرفتم و جواب دادم: «اگه جای خالی بود چشم. ولی اگه نبود، شاید بازم مجبور شم همینجا نگه دارم.» همسایه، با دندان‌قروچه‌ تهدید کرد: «پس اگه دیدین ماشینتون خورده، شاکی نباشین!» و من بعد از نگاهی به ماشین سرتاپا غر و دبه‌ام با اعتماد به نفس گفتم: «من کار خلافی نکردم تهدید می‌کنین. جلوی درِ خونه‌ای هم پارک نکردم! همه‌مون عوارض شهرداری می‌دیم و این کوچه‌ها به اسم شخص خاصی سند نخورده!»

کوچه را دور می‌زنم، جای اولم می‌رسم و مکالمات ناخوشایند آن روز، در ذهنم مرور می‌شود. مکالماتی که با حرکت پی‌کی و دست‌های مشت‌کرده‌ی همسایه به پایان رسید! کوچه هنوز خلوت است. به شیشه نگاه می‌کنم. پُر شده از لکه‌های باران شب پیش. شیشه‌شور را می‌زنم و نامه‌ی همسایه با ذرات آب، تکه‌تکه شده و گوشه‌ی شیشه جمع می‌شود. کاغذ خیس و مچاله را برمی‌دارم و حرکت می‌کنم.

توی آینه، راننده پرایدی را می‌بینم که جای پارک سابق من، نگه می‌دارد، دزدگیر را می‌زند و همینطور که دور و برش را می‌پاید، چند متر آن‌طرفتر، در ابتدای کوچه داخل خانه‌اش می‌شود

 

و این قصه سرِ دراز دارد...

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در جمعه 93/11/24ساعت 3:18 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak