سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

بابا می‌پرسد: «تو باهامون نمیای؟» همینطور که خیس عرق در هوای دم‌کرده‌ی اتاق، پشت کامپیوتر مشغول تایپ هستم، نگاهش می‌کنم که کت و شلوار به تن، از لای درِ اتاق بهم خیره شده است. می‌خواهم توضیح بدهم چه همه کار سرم ریخته. تنظیم خبرها، نوشتن داستان، سفارش گزارش‌ها و.... در عوض، با دیدن قیافه‌ی مظلوم بابا که هنوز منتظر جواب است، سرعت انگشتانم را روی صفحه کلید زیاد می‌کنم و می‌گویم: «همین الان. داستانم تموم شه، حاضر می‌شم.»

ساعتی بعد همراه مامان و بابا خانه‌ی عمو بزرگه هستیم. همان عمو بزرگه‌ای که زمانی در رضاشهر، خانه‌ای پانصد متری داشت. با حیاطی پر از گل‌های رز، درختان میوه و یک حوض بزرگ آبی. خانه‌ای که خیلی از خاطره‌های قشنگ کودکی‌ام به آجرآجرش گره خورده است. حالا عمو و زنعمو با چهره‌هایی که روزگار رویش نقش و نگار زیادی انداخته، در آپارتمانشان میزبانمان شده‌اند و هنوز به همان مهربانی سابق ازمان پذیرایی می‌کنند.

عمو اصرار دارد از هندوانه‌ی سرخی که خودش قاچ کرده بخوریم و من شب‌های تابستانی را به خاطر می‌آورم که برای تماشای سریال سلطان و شبان در تلویزیون رنگی عمو، خانه‌شان می‌رفتیم و دور هم چه همه هندوانه می‌خوردیم. هندوانه‌هایی که همیشه سرخ سرخ بود.

زنعمو آلبالو می‌آورد و با خوردن اولین دانه، طعم چایی آلبالوهای کودکی زیر دندانم می‌دود. همان‌ها که عصرهای تابستان روی تراس خانه‌شان می‌نوشیدیم و محصول درخت‌های حیاط بود. یک موقع‌هایی هم من و دختر عمو چند مشت را به زیرزمین می‌بردیم تا موقع خاله‌بازی‌ به عنوان غذا در قابلمه‌های کوچک پلاستیکی‌مان بگذاریم.

راستی چه خوب که دختر عمو هم با دخترهایش اینجاست. مثل همان موقع‌ها، راحت و صمیمی می‌نشینیم به حرف زدن. همه‌ی دغدغه‌اش آینده‌ی دخترهاست. از موفقیت‌هایشان در ورزش و ادبیات می‌گوید. وقتی از استعدادشان در درس حرف می‌زند، نگاهش پر از غرور می‌شود و من دخترکوچولویی را به خاطر می‌آورم که تمام سال‌های تحصیلی هر چه نمره‌‌ی بیست بود درو می‌کرد.

دخترعمو چای پشت چای می‌ریزد و حرف‌ها گل می‌اندازد. با اشاره‌ی مامان متوجه می‌شویم دیروقت شده. یادمان می‌آید عمو و زنعمو به واسطه‌ی شغل سابق معلمی، شب‌ها زود می‌خوابند و نباید بیشتر از این مزاحمشان شویم...

به گرمی، بدرقه‌مان می‌کنند و به من می‌گویند چقدر از آمدنم به خانه‌شان بعد اینهمه وقت خوشحال شده‌اند. فکر می‌کنم مگر چقدر از آخرین بار که خانه‌شان آمده‌ام می‌گذرد. به گمانم از عید نوروز... یادم می‌آید یک موقع‌هایی به واسطه‌ی هم‌محله‌ای بودنمان، هر روز و شب، خانه‌ی هم بودیم. مخصوصا تابستان‌ها... امکان نداشت شب بشود و ما بچه‌ها برای ماندن خانه‌ی هم و بازی بیشتر، خودمان را به خواب نزنیم. بزرگترها هم مثلا باورشان می‌شد خوابمان برده و اجازه می‌دادند پیش هم بمانیم. چقدر توی دلمان به این زرنگی‌ها می‌خندیدیم...

توی ماشین هستیم و سمت خانه برمی‌گردیم. همه انگار از این دیدار، کلی روحیه گرفتیم. فکر می‌کنم باید به مامان برای این ایده آفرین گفت. ایده‌ای که اولین شب ماه مبارک مطرح کرد تا هر شب بعد افطار به دیدار یکی از اقوام برویم و صله‌ی رحم را در این ماه به جا بیاوریم. فهرست فامیل‌ها جلوی چشم‌هایم قد می‌کشد. چقدر دلم برای بعضی‌هایشان تنگ شده. همانها که سال‌های نه چندان دور حداقل هفته‌ای دو سه روز یا هر جمعه همه‌شان را می‌دیدم و حالا فقط در مجالس رسمی، این دیدارها میسر می‌شود. شیشه را پایین می‌دهم و می‌گذارم باد خنک شب، خوب به صورتم بخورد. دوست دارم زودتر فردا شب برسد. خیلی دوست دارم زودتر فردا شب برسد.


نوشته شده در پنج شنبه 94/4/11ساعت 4:45 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak