سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. سه تای دیگرشان ساکن تهرانند و دیر به دیر می بینیمشان. داییِ مشهد از آن مهربان‌هاست. هفته‌ به پایان نمی‌رسد مگر اینکه ازمان خبر بگیرد یا با هم برنامه‌‌ی سینما، پارک و... بگذاریم. داییِ مشهد از آن زنده دلهاست. توی صندوق ماشینش یک فرش حصیری دارد و همیشه پایه و آماده است برای برنامه‌های یکهویی بیرون از شهر.

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. زندایی مثل همیشه سنگ تمام گذاشته. از آش رشته‌هایش که نگو. رشته‌ی کار دایی است. بیست سالی می‌شود عروس خانواده‌ی ماست و از همان ابتدای ازدواج، نمره‌ی آشپزی‌اش بیست بوده است. هنوز یادم نمی‌رود خاطره‌ی اولین مهمانی رفتنم به خانه‌شان را. دوم راهنمایی بودم و در مدرسه شهید بخاراییِ خیابان بخارایی درس می‌خواندم. اتفاقا دایی هم اولین آشیانه‌ی عشقش را در طبقه‌ی پایین یکی از خانه‌های همان خیابان برپا کرده بود. اصرارهایش باعث شد یک روز بعد مدرسه مهمانشان شوم. وای که چه همه خجالت کشیدم در حضور عروس جدید تا لحظه‌ای که دایی از اداره برگردد. زندایی پلوخورشت قورمه سبزی پخته بود با گوشت قلقلی و کنار پلوخورشتش یک قابلمه‌ی کوچک هم آش درست کرده بود. به خوشمزگی همین آش رشته‌ی افطار امروز...

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. جمع‌مان جمع است. من، مامان، بابا، داداش، خواهرها، زندایی، پسردایی که ریش و سبیل درآورده و بالای سفره نشسته و مدام به همه تعارف می‌کند. نان سنگک‌های تازه‌ی سفره و سبزی خوردن‌ها، خرید خودش است. سبزی‌هایی که پر از پیازچه است. آخر دایی او را هم مثل ما پیازخور کرده. مثل آن موقع‌ها که کوچک بودیم و پیازها را کوچولو می‌کرد و همراه با هر قاشق غذا توی دهانمان می‌گذاشت. بعد می‌گفت: «دیدی چه خوشمزه بود دایی جون؟»

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. از آن افطاریهای دور همی و خاطره‌انگیز. دورتادور سفره نشسته‌ایم. فقط... فقط دایی بینمان نیست. نه که نباشد. مثل ما سر سفره نیامده. عوضش رفته چند قدم آن‌طرفتر توی تابلوی بزرگ آهنی بالای شومینه. از آن بالا دارد به همه‌مان می‌خندد و خوشامد می‌گوید. از پشت قاب شیشه‌ی تابلو به زندایی سفارش می‌کند: «هدیه پنیر دوست نداره. جلوش کره بذار.» به داداش که می‌گوید سیر شده و از سفره کنار کشیده، اصرار می‌کند یک بشقاب دیگر بخورد. خواهرزاده‌اش را می‌شناسد و می‌داند به این زودی‌ها سیر نمی‌شود. به بابا اصرار دارد کمی هم از ماست چکیده‌ی تازه‌ی سر سفره بچشد. چون اصل قوچان است. دایی از پشت سبیلهای مشکی‌اش می‌خندد. چه همه خوشحال است که باز جمع ما جمع شده. جمع همه‌ی آن‌ها که دوستشان دارد.

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. غذا تمام شده و اینبار عوض دایی، من سفره را پاک می‌کنم. داداش و پسردایی بحث‌های ورزشی داغ می‌کنند و جای نفر سوم که قاطی این بحث‌ها شود، خالی است. چند نفر توی آشپزخانه ظرف می‌شویند. چند نفر چای می‌نوشند. حرف می‌زنند و شوخی می‌کنند و همه چیز به قدری عادی است که آدم باورش نمی‌شود دایی سالهاست از میان جمع ما رفته که رفته.

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. ولی انگار یادمان رفته دایی حالا خانه‌ی دومی هم دارد. یادمان باشد یکی از این روزهای خوب خدا، به خانه‌ی دومش هم سری بزنیم. شیشه گلابی و کتاب قرآنی ببریم. روی همان زیرانداز حصیری که هنوز عقب ماشینش است و حالا زندایی آن را به اینطرف و آنطرف می‌برد بنشینیم. یادمان نرود دایی و همه‌ی عزیزانی که روزی بهترین خاطره‌های افطار و سحر ماه رمضانمان در کنارشان رقم می‌خورد، حالا چشم انتظار دیدارمان هستند و دلتنگ یک فاتحه و اخلاص از سر صدق و صفا.


نوشته شده در جمعه 94/4/19ساعت 5:10 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak