سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

توی اتوبوس نشسته‌ام و در فکر ستونی هستم که قرار است با سوژه‌ای جدید، پُر کنم. اتوبوس با نسیم روح‌افزای کولر، پیش می‌رود و همین معرفت راننده که کولر را روی درجه‌ی زیاد گذاشته، باعث شده توی ذهنم، سوژه‌ای جرقه بزند: "خوش‌شانسی‌ها و بدشانسی‌های اتوبوسی". وضعیت فعلی‌ام را مقایسه می‌کنم با روز قبل که نصف راه، جلوی ردیف آخر بودم و نوک کفشهایم از حرارت موتور، جِلزولز می‌کرد! یا اوقاتی که تنها گزینه‌ی نشستن، صندلی‌های ردیف آخر است. همان‌ سوناهای سیصد تومانی و کوره‌‌های آدم‌پزی! صندلی وسطی‌اش را که دیگر نگو! آخر جهنم...

هوای خوب و جای راحتی که دارم، باعث شده همینطور موقعیت‌های خوش‌شانسی‌ و بدشانسی‌ اتوبوسی، از ذهنم تراوش کند:

موقعیت یک: وارد اتوبوس می‌شوی و در اوج ناامیدی، صندلی‌های پُر را از نظر می‌گذرانی. ناگهان یک تک صندلی می‌بینی که مهربانانه تو را فرا می‌خواند. آخرین بازمانده از صندلی‌های خالی. این حالت، برای شخص بعد از تو، آخر بدشانسی است. با این حسرت: "اگه اتوبوسو زودتر دیده بودم و نفر اول بودم که بالا میومدم، اون صندلی مال من می‌شد."

موقعیت دو: تازه وارد اتوبوسی کنسروی شده‌ای. به محض ورود، همان صندلی که جلویش ایستادی، خالی می‌شود و نمی‌دانی چطور خودت را رویش پرتاب کنی. نگاه مسافرین ایستاده در این حالت به تو، کم از نگاه لشکر عثمانی به سپاه شاه اسماعیل صفوی در جنگ چالدران ندارد! اما حالت بدشانسی این مدل: مسافر از صندلی برمی‌خیزد و تو که در حال یورش هستی یا خودت را بالای صندلی انداختی، این جمله را از زبانش می‌شنوی: «خانم!(یا آقا!) بیاین اینجا بشینین!» شخص مورد خطاب، معمولا یا آدمی فرتوت است، یا بار و بنه‌دار و بچه‌بغل و... خلاصه که مجبوری ضایع شده، دوباره بایستی و تازه این‌بار، سنگینی نگاه بقیه‌ی مسافرها را هم تحمل کنی با چنین مضمونی: «خجالت هم خوب چیزیه. نه بزرگتری. نه کوچیکتری. واویلا...»

موقعیت سه: هنوز از پله‌ها بالا نیامدی و کارت نزدی، کسی بیخ گوشَت نجوا می‌کند: «عزیز جان! واسه منم بزن.» شما را نمی‌دانم ولی من در 99 درصد این مواقع، نمی‌توانم مقاومت کنم یا به دروغ بگویم: «شرمنده. کارتم شارژ نداره!» ادامه‌ی ماجرا دو حالت دارد. یا مسافر مذکور، رقم دقیق را با خرده‌هایش، آماده کرده و در مشتتان می‌گذارد. یا اسکناسی درشت نشانتان می‌دهد تا با شنیدن این جمله از شما: «خرد ندارم. قابلی نداره.» قضیه فیصله پیدا ‌کند.

موقعیت چهار: بعد از کلی چشم طمع دوختن به یک صندلی، همان صندلی قسمتت ‌می‌شود. ولی تا با هزار آرزو، رویش می‌نشینی می‌بینی ای دل غافل! سرت کلاه رفته تا خرخره! صندلی لق است و می‌خواهد دل و جگرت توی دهانت بیاید. ولی چاره چیست؟ بلند شوی که ضایع‌تر است. مجبوری تحمل کنی و دم نزنی!

موقعیت آخر: توی عالم هپروت باشی و یکهو با دیدن خیابان‌ها، بفهمی ایستگاه بعدی، مقصدت است. بلند شوی، باوقار از پله‌ها پایین بروی و هیچکس نفهمد، چیزی نمانده بوده با افکار درهم برهمت، جا بمانی! این خوش‌شانسی، ایول دارد.

 

چاپ شده در شهرآرا


نوشته شده در جمعه 94/5/2ساعت 3:34 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak