سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

می‌خواهم کارگاه داستان‌نویسی بروم. چند دقیقه‌ به شروع کلاس مانده. ولی دل من مثل سیر و سرکه می‌جوشد. کوچه‌ها را با ماشین و به سلامت، پشت سر می‌گذارم. کوچه‌های باریکی که هر لحظه، در دلشان ماجرایی دارند. شاید ماشینی که از روبرو بیاید و راهت را آنقدر تنگ کند که مجبور شوی، حتی دنده عقب بروی! به آخرین کوچه می‌رسم. کامیون غول‌تشنی یک طرفش نگه داشته و راه را باریکتر کرده. همان لحظه یک نفر درش را باز می‌کند و بدون اینکه ببندد از رکاب پایین می‌پرد. وضعیت بغرنجی است! تنها راهی که به ذهنم می‌رسد این است که تا می‌توانم فرمان را به چپ بگیرم تا به درِ کامیون نخورم! همین کار را می‌کنم و یکهو... ماشین توی جوی می‌افتد! هراسان پیاده می‌شوم و راننده کامیون را می‌بینم که با سرعت، کوچه را ترک می‌کند!

با دهان خشک شده، می‌دوم توی مغازه‌ای که سرنشین دوم کامیون داخلش رفته! همراه دوستش برای کمک می‌آید ولی هرکار می‌کنند ماشین تکان نمی‌‌خورد! راننده‌‌ای گذری، اضافه می‌شود. ماموریت گاز دادن و فرمان چرخاندن به او محول شده. ولی لاستیک، همچنان در جوی، جا خوش کرده! حالا نوبت عابری است که به جمع ملحق شود تا بالاخره چهار مرد با گذاشتن آجر زیر لاستیک، ماشین را دربیاورند!

 

بدون اینکه توجه کنم چه کسی مقصر بوده مثل ژاپنی‌ها خم و راست می‌شوم و از همه تشکر و معذرت‌خواهی می‌کنم. پشت ماشین می‌پرم و به نیم‌ساعتی فکر می‌کنم که از وقت کارگاه گذشته و بچه‌هایی که پشت در مانده‌اند و حتما شاکی و نگرانند. با این افکار استارت می‌زنم و پیش می‌روم در کوچه‌ی باریک. کوچه‌ای که هر لحظه در دلش ماجرایی دارد. 


نوشته شده در جمعه 94/6/20ساعت 7:52 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak