سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

عصر است و خورشید پشت کوهها غروب کرده. آدمها، درشکه‌ها و تک و توک ماشینها اطراف میدان مجسمه در رفت و آمدند. در بالاخانه‌ی یکی از ساختمانها، مردم زیادی روی صندلیها نشسته‌اند. اینجا مطب دکتر است. نه از منشی خبری هست و نه از پول ویزیت. یک کاسه آهنی روی رف گذاشته شده تا مریضها موقع رفتن، حق ویزیت را داخلش بیندازند. در دورانی که حق ویزیت دکترها 5 تومان و 10 تومان است، ویزیت اینجا، 5 ریال است. حتی در این رقم هم اجباری نیست. اینجا اتاقی مجزا برای دکتر وجود ندارد. همه‌ مریضها چفت هم نشسته‌اند و چشم به مردی دارند که با روپوش سفید، قد بلند، صورت استخوانی و چشمهای مهربان، در انتهای اتاق، با دقت بیمارش را معاینه می‌کند. این مرد مرتضی شیخ است...                                                                  

سرِ شب شده و مطب خلوتتر از قبل. زن جوانی با سر و وضع ژولیده،می‌خواهد از اتاق خارج شود. یکهو چشمش به کاسه پول، می‌افتد و متوجه دو تومانی نویی می‌شود که روی پولها است. نگاهش به اطراف چرخ می‌خورد. مریضها گرم گفتگویند. دکتر، قاشقک چوبی را توی دهان مریضی کرده و خیلی‌ها چشم به او دوختند. زن اسکناس را برمی‌دارد. ناگهان با صدای بلندی به خود می‌لرزد: «چیکار می‌کنی؟» پسری جوان، به او اشاره می‌کند: «این زن دزده! خودم دیدم پولو برداشت. الان توی مشتشه!» چشم‌ها به دکتر است که بلند شده. ولی به جای زن، به جوان نگاه می‌کند. از چشمهایش آتش می‌بارد: «کی به تو گفته توی مطب من آبروی بقیه رو بریزی؟» پسر جا می‌خورد: «ولی آخه...» دکتر بلند اعلام می‌کند: «این زن، مریض خودمه. خودم گفتم پولو قرضی برای داروی بچه‌ش برداره.» مرد جوان، خجالتزده توی صندلی مچاله می‌شود. زن فقیر، هم حال خوشی ندارد. دست بچه‌‌ را می‌گیرد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، سمت در می‌رود. لحظه‌ی آخر، اسکناس را زیر گلدان کنار در می‌گذارد و تند خارج می‌شود.

***

قاسم، میوه‌فروش محله سرشور، تازه سبزی‌ها را آب‌پاشی کرده که مرد قدبلند را می‌بیند. مرد دارد مستقیم طرف مغازه‌اش می‌آید:«ای خدا! بازم اومد!» با خودش کلنجار می‌رود: «نمی‌دونم چه سِریه تو کار این آدم که هر روز بیاد سوال پیچم ‌کنه؟» نگاهی به کیف مرد می‌اندازد: «حتم دارم پاسبونه! شاید هم مامور مالیه. وگرنه به اون چه مربوطه که...؟ اصلا چرا از بین اینهمه مغازه‌دار صاف اومده سراغ من؟» مرد، سلام می‌کند. مثل هر روز از کیفش دفترچه قرمزی درمی‌آورد و مداد به دست، به سبزیها اشاره می‌کند: «اینا چند؟» قاسم زیر لب جواب می‌دهد: «یک قرون!» «اینا؟» «سی شاهی» با دقت قیمتها را می‌نویسد. بعد می‌رود سراغ هویج و شلغم و غیره. قاسم توی دلش می‌گوید: «امروز هم از خرید خبری نیست». مرد دفترچه را می‌بندد. تشکرکنان قصد رفتن دارد که قاسم طاقت نمی‌آورد: «ببخشید! می‌خواستم بدونم شما واسه چی هر روز قیمتها رو می‌پرسین و بدون خرید می‌رین؟ پاسبانین؟» با وحشت منتظر می‌ماند. ابروهای هلالی مرد، پایین می‌افتد و مهربان جواب می‌دهد: «نه مامورم. نه پاسبان. دکترم و تازه این محل اومدم. دکتری که فقر مریضهاش، دلش رو به درد آورده. تنها کاری که ازش برمیاد اینه که با گرفتن هر روزه‌ قیمت سبزی‌ها و میوه‌ها، ارزونترین رو واسشون تجویز کنه.»

***

دکتر شیخ نسخه می‌نویسد و زن روستایی ناله می‌کند. چشمهای دکتر به همسر زن می‌افتد. پاهای پینه بسته‌اش حتی گالش ندارد. دکتر، گوشه‌ی نسخه علامتی می‌زند و آن را دست مرد می‌دهد: «براش آمپول و قرص نوشتم. برو از داروخونه بغل بگیر!» روستایی، پا به پا می‌شود: «ولی آقای دکتر! ما هیچ پولی نداریم.» دکتر لبخند می‌زند: «تو برو! خدا بزرگه!» لحظاتی بعد مرد، دارو به دست از داروخونه بیرون آمده. هنوز دارد بلندبلند برای کارکنان داروخانه دعا می‌کند: «خدا از برادری کمتون نکنه کار مردم رو راه میندازین! خدا خیرتون بده...» داروخانه‌چی به همکارش می‌گوید: «آخه یه آدم چقدر می‌تونه خوب باشه که پول داروی مریضای بی‌بضاعتشو بده و نخواد کسی بو ببره؟» همکارش در حالیکه شیشه‌های شربت را پشت سر می‌چیند جواب می‌دهد: «دکتر، یه آدم معمولی نیست! اون کسیه که با خدا معامله کرده!»

***

شب شده و میدان مجسمه خلوت است. نگاه دختر، به پنجره‌ بالاخانه می‌افتد. با دیدن چراغ روشن لبخند می‌زند. پدر هنوز هست! تند از پله‌های باریک بالا می‌رود. چقدر دلتنگ پدری است که اکثر اوقاتش وقف بیماران می‌شود. مطب، خالی است و پدر، روپوش به تن، انتهای اتاق، پشت میز نشسته و زیر نور چراغ، با دقت مشغول انجام کاری است! پاورچین جلو می‌رود و یکهو می‌گوید: «سلام بابا!» دست پدر می‌لرزد و صدای برخورد شیئی فلزی در مطب می‌پیچد. بوی الکل فضا را پر کرده. دختر کنجکاو می‌پرسد: «چیکار می‌کنین؟» پدر سعی دارد کاسه‌ روی میز را پنهان کند ولی دیر شده. دختر لبخند می‌زند: «فهمیدم! وسایلتونو ضد‌عفونی می‌کنین!» جلوتر می‌آید و به اجسام گرد فلزی که زیر نور چراغ می‌درخشند نگاه می‌کند. تازه متوجه جریان می‌شود: «چیکار می‌کنین بابا؟ این وقت شب توی مطب موندین، سرنوشابه‌ ضد‌عفونی می‌کنین؟ آخه چرا؟» صدای بغض‌دار دکتر، فضا را می‌شکافد: «اینا سرنوشابه‌هاییه که مریضای آبرودارم به جای سکه توی کاسه میندازن. اونایی که حتی پنج ریال ندارن و از طرفی نمی‌خوان من متوجه فقرشون بشم! اینا رو هرشب ضد عفونی می‌کنم و پشت دیوار مطب می‌ریزم تا مجبور نشن توی زباله‌های کثیف دنبال سرنوشابه بگردن.» دختر به پدر نگاه می‌کند. پدری که یکی از عجیبترین و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین آدمهای دنیاست! می‌گوید: «بذارین کمکتون کنم!» پدر دهان باز می‌کند چیزی بگوید ولی با دیدن اشتیاق دخترش، سکوت می‌کند و لحظه‌ای بعد، هردو مشغول می‌شوند...


نوشته شده در شنبه 94/6/21ساعت 9:16 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak