سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

-یک زمانی عدالت می‌نشستیم. خونه‌‌مون بلندترین ساختمون منطقه بود. از ایوونش، زیست خاور هم دیده می‌شد!

راننده‌ی بیست و چند ساله آژانس، حرف‌هایم را تایید می‌کند: «خونه‌ی خاله‌ی منم اینجا بود. عصرها پیاده می‌رفتیم کوهسنگی فالوده‌خوری. عدالتِ اون زمان‌ کجا و الان کجا با اینهمه ماشین و آدم و ساختمان پزشکان؟»

موسیقی بی‌کلامی که زیادی بلند است، فضا را پر می‌کند. راننده می‌گوید: «زمونه بدی شده. مخصوصا اگه اتفاق بدی برات افتاده باشه، از زندگی سیرِت می‌کنه.» احساس می‌کنم می‌خواهد از آن اتفاق بگوید. حدسم درست است. تعریف می‌کند چطور زمستان گذشته در یک جایگاه پمپ گاز که شلنگ دومش خراب بوده، گاز با فشار کنار گوشش تخلیه می‌شود. می‌گوید: «اون لحظه متوجه نشدم ولی از بعد ماجرا، هر وقت سکوته، توی گوشم صدای سوت می‌شنوم!» با چشم‌های غمگین از پشت عینک به دستگاه پخش اشاره می‌کند: «اگه قطعش کنم، باز سوته میاد. همیشه باهامه. تو خواب و بیداری.» می‌پرسم: «دکتر رفتین؟» جواب می‌دهد: «همه‌جور آزمایش دادم. می‌گن گوشِت سالمه و احتمالا آسیب مربوط به سلول‌های مغزت باشه.» غصه‌دار ادامه می‌دهد: «نمی‌دونم چرا باید این بلا سرِ من بیاد؟ من که انقدر عاشق طبیعت و سکوت بودم. من که...» درددل می‌کند و من آسمان و زمین را به هم می‌بافم تا دلداری‌اش بدهم. با حرف‌هایی از این دست که شاید مشکلش با گذشت زمان خوب شود. با مثال زدن فلان آشنا که فلان بیماری را دارد و... ولی می‌دانم همه‌ش مزخرف است. می‌دانم زبان قاصر است برای همدردی با اندوهش. به مقصد می‌رسیم. می‌گویم: «من زیاد حرم می‌رم. دعا می‌کنم مشکلتون حل بشه.» خوشحال می‌شود و احساس می‌کنم این، بهترین حرفی بوده که می‌توانستم بگویم. برای تسکین درد جوانی که سکوت از زندگی‌اش فرار کرده است. برای همیشه...


نوشته شده در یکشنبه 94/6/29ساعت 9:52 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak