سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

توی خیابان راه می روم و از روبرو پیرمردی می بینم فرتوت با شال سبز سیدی دور گردن. با خودم می گویم عموحسین هم باید این همه عمر می کرد. انقدر که تمام موهای نقره ایش سفید شود و مثل این پیرمرد، با پشت خم، شال سبز سیادت دور گردنش بیندازد و در خیابان قدم بزند. پس چرا اینطور نشد؟

جلوی حرم می رسم. زوار زیادی در رفت و امدند. مرد جوانی با پسرها و تک دخترش سمت حرم می رود. درست مثل عموحسین در سالهای جوانی. چقدر با بچه هایش مهربان است. آنها را می بوسد و باهاشان شوخی می کند. مثل او که اینهمه بچه هایش را دوست داشت و حتی یکبار به رویشان اخم نکرد. فقط که بچه های خودش نه، عموحسین با همه بچه های فامیل مهربان بود. با همه ی نوه ها و... چطور می شد اگر زنده می ماند و عروسی سه نوه اش را می دید؟ همان دخترهای گلی که همیشه مثل سه قلوها در کنار همند. همانها که نفس و عمر عموحسین بودند.

سوار اتوبوس می شوم. دلم عجیب گرفته. با خودم فکر می کنم. حالا که عموحسین مرده، دیگر چه کسی هر شب جمعه حرم می آید و به قبر مامان عزیز و آقا جان سر می زند؟ برایشان فاتحه اخلاص می خواند و خیرات می کند؟

اتوبوس از ادم انباشته می شود. توی ایستگاهها پر و خالی می شود. اینهمه آدم جوان و اینهمه پیر. خیلی پیرتر از عموحسین که هنوز اینقدر سرحال بود. آنقدر که پیاده از خانه اش در احمدآباد به  حرم می رفت. اینهمه مواظب سلامتی اش بود. هنوز هیچ بیماری که هم سن و سالهایش دارند پیدا نکرده بود.

اتوبوس توی ایستگاه قبل از میدان جانباز می ایستد. دلم عجیب گرفته. نمی خواهم نگاهم به آنطرف خیابان بیفتد. همانجایی که رستورانی با نئونهای رنگی اش، جلوه گری می کند. رستورانی که قرار بود ولیمه ی حج عموحسین را  آنجا بخوریم. چقدر قرار بود بهمان خوش بگذرد. قرار بود عموحسین با موهای تراشیده، عرق چینی روی سر بگذارد و با آن نگاه مهربان و حیای همیشگی، دست به سینه، دم در بایستد و ما همه با شیرینی و گل و شکلات به دیدارش برویم. اینجا همان رستورانی است که عموحسین در اخرین روز قبل از سفر حجش سفارش کرده بود فسنجانهایش را پرگوشت درست کنند تا مجلسی تر و آبرومندتر شود. آخر عموحسین خیلی آبرودار بود. خیلی عزتی بود. همه این را می دانستند.

حتما فردا هم نگران است که مبادا در مراسم تشییع پیکر مطهرش کسی اذیت شود. خواهر کوچکش باز غش کند و از هوش برود. حال همسر بیمارش بد شود. دردانه دخترش از فراقش ناله بزند. برادر کوچکتر از سوگش خاک بر سر بریزد. حتما عمو حسین فردا هم دست بردار نیست. دلش شور می زند مبادا وقت ناهار، غذا کم باشد. مبادا کسی برای ماست و سالاد و نوشابه از قلم بیفتد. مبادا میهمانهایش گرسنه بمانند. حتما اگر می توانست، اگر صدایش به گوش کسی می رسید، مثل همیشه از همه می خواست تعارف نکنند و انقدر بخورند تا سیر از سر سفره کنار بروند.

آخ که چقدر دلم درد دارد وقتی فکر می کنم عموحسین، دو هفته پیش مثل امشب در مشعر زنده بود. صحیح و سالم بود و چقدر خوشبخت بود از اینکه قرار است فردا در مراسم رمی جمره شرکت کند. تا با دست خودش به شیطان سنگ بزند و پاک و خالص در مناسک عید قربان، حاجی شود. آخر عموحسین خیلی انتظار کشیده بود برای رسیدن به چنین شبی. سالها گریه کرده بود، دعا خوانده بود و نه سال از بعد ثبت نام حج، گوش به زنگ مانده بود تا نوبتش شود.

دلم عجیب گرفته و همین است که خواب از چشمهایم دزدیده شده. در شبی که فردایش اینهمه کار داریم. باید از صبح زود بلند شویم و به استقبال حاجی مان برویم. حاجی عمویی که بالاخره بعد از یک ماه، به شهرش برگشته. باید غسل و کفنش کنیم و در حرم طوافش بدهیم. حاجی عمویی که اگر آن اتفاق شوم نمی افتاد، قرار بود مثل فردا با حاجیه خانمش از سفر حج برگردد. می خواستیم برایش گوسفند قربانی کنیم و حلقه گل به گردنش بیندازیم. قرار بود شنبه ولیمه اش را بخوریم. خودش کارتش را برایمان آورده بود. یک کارت آبی و سفید. هنوز توی کشو دارمش. عموحسین همه ی برنامه ریزی هایش را کرده بود. همه کارها را قبل سفر انجام داده بود. آخر او هیچوقت نمی خواست کارهایش گردن دیگران بیفتد.

حالا نمی دانم فردا و فرداهای بعد، باید چه کنیم با این درد فراق عظیم؟ چطور غممان را بکاهیم؟ جواب نوه هایش را چه بدهیم؟ جواب چشمهای منتظر خواهر بزرگتر که با ضجه می گوید: چی می شد اگه یکبار دیگه می دیدمت و دست دور گردنت مینداختم داداش جان؟ می نالد و فریاد می کشد که برادرش شهید است که حسین شهید شده. که تشنه لب بوده. که مثل جدش امام حسین زیر دست و پا مانده. هی گریه می کند و حالش بد می شود. می دویم طرفش. یکی شانه هایش را می مالد. یکی آب سرد دهانش می کند. ولی مگر فایده دارد؟ حالا چطور سر کنیم  روزهای بدون عموحسین را؟ چطور او را به بهشت رضایی ببریم که خودش همیشه وقتی می رفت، ساعتها می ماند و برای همه ی اموات فاتحه اخلاص می خواند. تا آن فامیل چند پشت آنورتر، تا آن همسایه ی قدیمی. چشمهایش پر اشک می شد و با آن صدای آرام و لحن پر احساس، می گفت: عمو جان! مرده ها چشم انتظارن. دستشون از همه جا کوتاهه و محتاج یک دعا از طرف ما هستن.

دلم عجیب گرفته. دل من و دل خیلی از مردم کشورم. دل ما و دل خیلی از مسلمانهای جهان. آیا برای این اندوه بیکران، پایانی هست؟

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 94/7/16ساعت 1:50 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak