سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

روایت اول:

پیام‌های گروهی را که ادعای خوشفکری و درایت دارند می‌خوانم که به پیامی انتقادی راجع به عزاداری و گریه در دهه محرم می‌رسم. نمی‌توانم خاموش بمانم و با فرد معترض بحث می‌کنم. چند نفر دیگر هم به من ملحق می‌شوند تا نگارنده را درباره‌ی فلسفه قیام عاشورا و نهضت امام حسین(ع) و فضیلت سوگواری بر اباعبدالله توجیه کنیم. صحبت‌های خوبی رد و بدل می‌شود. ولی فرد معترض، هنوز با لجبازی حرف خودش را می‌زند.

روایت دوم:

 

در قطعه‌ی شهدای بهشت رضا(ع)، جمعیم. زن، مرد، بچه! روضه‌خوان از بلندگو زیارت عاشورا می‌خواند. بقیه همراهی‌اش می‌کنند: «یا اباعبدالله... لقد عظمت الرزیه...» دخترکی با روسری سبز، خرما تعارف می‌کند. چشم‌هایش از گریه سرخ است. می‌پرسم: «چرا گریه می‌کنی خاله جون؟ چیزی شده؟» دستمال را روی صورتش می‌کشم و از جوابش ماتم می‌برد: «واسه امام حسین گریه می‌کنم خاله. واسه حضرت رقیه که مثل آبجی کوچیکم چهار سالش بوده. واسه تشنگی علی اصغر. خیلی مظلوم بودن خاله. خیلی دوستشون دارم.» این‌ها را می‌گوید و زارزار می‌گرید. «ریحانه سادات! کجایی؟» با شنیدن صدای مادر، با گلوی پر بغض، خداحافظی می‌کند و سمت دیگر می‌رود. روضه‌خوان می‌خواند: «اللهم العن العصابه التی جاهدت الحسین و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله» حاضرین، با اشک و آه، همنوایش شده‌اند و من همینطور که صورت خیسم را با نوک انگشت پاک می‌کنم، طعم شوری اولین قطرات اشک‌ را با شیرینی خرما در دهان می‌چشم.


نوشته شده در پنج شنبه 94/7/30ساعت 1:37 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak