سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

هیکل درشتش یکی از صندلی‌ها را گرفته و پلاستیک قرمزی هم صندلی کنارش را اشغال کرده بود. بدون توجه به آدم‌های اتوبوس، با هندزفری‌، سخت مستغرق بحر تلفن همراهش بود که یکهو زد زیر خنده! شاید چند سال پیش آدمی در این وضعیت که با خودش می‌خندد مصداق یک دیوانه تمام‌عیار بود! ولی از برکت تکنولوژی امروز، کمتر آدمی توی اتوبوس از این صحنه‌‌ جا ‌خورد. اما مسافر خندان اتوبوس دست‌بردار نبود! هی می‌خندید. بلند و بلندتر! نکند مخش تعطیل بود؟ بی‌وقفه قهقهه ‌می‌زد و همه نگاهش می‌کردند. خنده‌های ترسناکش حتی حواس راننده را هم پرت کرده بود. طوریکه راه به راه، ترمز می‌گرفت!

محتاطانه از کنار صندلی‌اش به سلامت رد شدم. خدا را شکر نوبت پیاده شدنم بود! از بد روزگار او هم بلند شد! حالا پشت سرم بود. آنقدر نزدیک که می‌توانستم هر لحظه منتظر عکس‌العمل غیرمنتظره‌اش باشم! مثلا از پشت گلویم را فشار بدهد یا هلم بدهد کف اتوبوس و قاه‌قاه بخندد! خودم را به در چسبانده بودم و در انتظار باز شدنش لحظه‌شماری می‌کردم! بالاخره از قفس اتوبوس رها شدم و او را دیدم که در پیاده‌رو، با گوشی‌، حرف می‌زد: «الو! مریم! آتیش به جونت بگیره با پیامایی که گذاشتی! ترکیدم از خنده! همه فکر کردن دیوونه شدم...» مسافر خندان دور شد و من بالاخره نفهمیدم چه کسی این وسط دیوانه بود؟ او؟ من؟ مسافرهای اتوبوس؟ شاید هم مریم آتش به جان گرفته که نمی‌دانست هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد! 


نوشته شده در جمعه 94/11/9ساعت 6:4 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak