سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

روز جمعه است. بعد از مدت‌ها گذرمان به یکی از ییلاقات مشهد افتاده است. همان‌ها که تابستان جای سوزن انداختن ندارند و زمستان‌هایشان هم صفایی دارد. با برفی که کوه‌ها را پوشانده و رودخانه‌ای که نفیرکشان از میان برف عبور می‌کند. با ماشین جلو می‌رویم و یکهو باغ یکی از اقوام را می‌بینیم. باغی که خیلی از ایام کودکی آنجا آمده‌ایم، از درخت‌هایش میوه خورده‌ایم و توی رودخانه‌اش آب‌تنی کردیم. درِ باغ بسته است. پدر به دکه‌ی حاشیه جاده که بالاتر از باغ است اشاره می‌کند و صاحبش را با نام کوچک می‌خوانَد. پیرمرد برمی‌گردد. بعد از چند لحظه انگار پدر را از میان خاطرات خاک گرفته ذهنش می‌شناسد. تعارف می‌زند پایین بیاییم و به یکی از اتاقک‌های کوچکش برویم. اتاقک با پلاستیک محصور شده و یک کرسی زغالی وسطش قرار دارد. به پشتی‌ها تکیه می‌دهیم و همینطور که آش رشته‌ را در کاسه‌های مسی می‌خوریم، به منظره رودخانه برفیِ پشت سر خیره می‌شویم.

 

پدر از فوت برادرش می‌گوید و پیرمرد آنقدر قشنگ صحبت می‌کند که انگشت به دهان می‌مانیم. از پوچی دنیا بر اساس احادیث پیامبر و مرگ که برای انسان‌، شیرین مثل شهد است. پیرمرد زُشکی با لهجه‌ی شیرین محلی‌اش، یک عارف به تمام معنا است و آدم می‌مانَد او که همه عمر دکه‌دار بوده، این درس‌ها را از کجا آموخته؟ شاید از همین جاده. جاده‌‌ی پر پیچ و خم با مسافرهای گذری که برای لحظه‌ای خوشی اینجا می‌آیند و باز جایشان را به مسافرین بعدی می‌دهند. درست مثل مسافرهای جاده‌ی زندگی! 


نوشته شده در یکشنبه 94/12/9ساعت 12:19 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak