سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

یک شب آرام اسفند ماهی است. روی صندلی اول اتوبوس نشسته‌ام، شیشه را باز کرده‌ام و همینطور که به خیابان‌های شلوغ خیره شده‌ام با خودم فکر می‌کنم چقدر اسفند دوست داشتنی است. انقدر خوب که انگار آمده تا همه غم‌هایی را که در طول سال روی دلمان قلنبه شده، با خودش محو کند و ببرد. به مردم نگاه می‌کنم و جنب و جوش قشنگشان در آخرین روزهای سال.

خانمی سوار می‌شود. چادر مشکی‌اش را با یک دست گرفته و پنج بادکنک قلبی رنگارنگ را به سختی با دست دیگر نگه داشته است. زن بادکنک‌فروش ندیده بودم که امشب دیدم! طرفم می‌آید! شاید از قیافه‌ام خوانده ازش بادکنک بخرم. با معذرت‌ می‌خواهد از من‌کارتم استفاده کند. لابد  نقشه دارد به این بهانه سر صحبت را باز کند. حتما بعد از کارت زدن هم اسکناس درشتی درمی‌آورد تا از پول معاف شود! زن ولی برخلاف حدسم، سیصد تومان پول خرد را توی مشتم می‌گذارد و ساکت، کنارم می‌نشیند. برای بادکنک‌هایش کنجکاو شده‌ام. بالاخره طاقت نمی‌آورم و می‌پرسم. با خنده می‌گوید: «دخترم خونه‌ست. بهانه‌ی بادکنک کرده. منم از پیرمرد سر چهارراه کل بادکنکاشو که مونده بود خریدم. هم واسه ثوابش. هم اینکه...» گوش‌هایم چیزی نمی‌شنود. از قضاوت نادرستم شرمنده شده‌ام. زیرچشمی قهرمان کنار دستم را نگاه می‌کنم که چشم به خیابان‌ها دوخته و باد، آرام چادرش را تکان می‌دهد.

 

اتوبوس می‌رود و من فکر می‌کنم راستی که اسفند، ماه قشنگی است. درست مثل لبخند یک زن که با قلب‌های رنگی بادکنکی، بین همه مهربانی تقسیم می‌کند. از پیرمرد نیازمند سر چهارراه تا کودک چشم‌انتظار توی خانه!


نوشته شده در سه شنبه 94/12/18ساعت 1:3 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak