سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

سخت است بخواهی به کسی بقبولانی در عصر اتم، دوستی داری توی همین شهر، حدود شش سال از دوستی‌ات با او می‌گذرد، در این مدت برای هم کلی کتاب و مجله و کادو فرستاده‌اید، نامه‌نگاری کرده‌اید و با پیشرفت تکنولوژی، پیامک و ایمیل زده‌اید، از همه‌ی اسرار زندگی هم باخبرید ولی هنوز نه عکس او را دیده‌ای و نه حتی صدایش را شنیده‌ای. اما این طلسم شش ساله در آخرین روزهای سال می‌شکند و دوستت بالاخره در یک عصر زیبای اسفندی تصمیم به دیدنت می‌گیرد و حالا ادامه ماجرا:

ماشین را حاشیه کوهسنگی پارک می‌کنم و پیاده راه می‌افتم. چرا زیست خاور اینهمه دور شده و چرا توی این هوای سرد، اینقدر عرق‌ کرده‌ام؟ نفس‌زنان خودم را به ورودی‌ می‌رسانم و مستقیم سمت پله‌ برقی می‌روم. گوشی‌ام را چک می‌کنم. هنوز سه دقیقه باقی مانده. قرار با دوستم کنار پله برقی طبقه منهای یک است. طبقه‌ها را یکی‌یکی پایین می‌روم و بالاخره به محل ملاقات می‌رسم. همه‌ی صورتم برای دیدنش چشم می‌شود. پایین پله‌برقی هیچکس منتظرم نیست. پیامک می‌زنم: «من رسیدم.» و جواب می‌رسد: «خوش اومدی.» همان پایین می‌ایستم و چشم می‌دوزم به دور و بر. شاید آن خانم سبزه‌روی چادری که روی نیمکت نشسته باشد؟ نه! سن دوستم کمتر از این‌ها است. آن دخترهای شال به سر چطور؟ نه دوست من قرار است تنها بیاید! این زن جوان هم که بچه‌ای نق‌نقو همراهش دارد. پس دوستم کجاست؟ به پله‌ها خیره می‌شوم و با آمدن هر آدمی تپش قلبم بالا می‌رود. پیامک جدیدی می‌آید: «کجایی پس؟» جواب می‌دهم: «همینجا. پایین پله‌‌های طبقه منهای یک. تو کجایی؟» از قرار معلوم منظور دوستم بالای پله‌‌های طبقه منهای یکبوده و حالا او یک طبقه بالاتر از من و درست بالای سرم است. پیامک می‌دهد: «اومدم!» چند ثانیه نگذشته که دختر جوانی از پله‌ها پایین می‌آید. مستقیم طرفم می‌آید و با گریه دست به گردنم می‌اندازد. لحظات غریبی است. دستانش را لمس می‌کنم و مطمئن می‌شوم اینبار واقعی است نه مثل همه‌ی این سال‌ها که بارها خوابش را دیده‌ام و توی خواب گفته‌ام: «یعنی من بالاخره به آرزوم رسیدم؟ یعنی من واقعا تو رو دیدم؟» و با هر بیدار شدن، حسرت عمیقی روی دلم تلنبار شده است. به صورت زیبایش نگاه می‌کنم. زیباتر از همه‌ی رویاهایم است. خیلی حرف‌ها آماده کرده‌ام برای گفتن و خیلی اشک‌ها ریخته‌ام همه‌ی طول راه از خانه تا اینجا. ولی نمی‌دانم چه به سرم آمده که نه اشکی از چشمم می‌آید و نه کلمه‌ای بر زبانم. دوستم دستم را می‌گیرد و به سمت نیمکتی می‌برد. اشک‌آلود توی صورتم خیره می‌شود و مدام تکرار می‌کند: «امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیمه.»

 

لحظات می‌گذرد و غرق صحبت می‌شویم. از همه‌ی موضوعات مشترک مورد علاقه‌مان طی این سال‌ها. بستنی می‌خوریم، عکس می‌گیریم. می‌خندیم و گریه می‌کنیم. به دوستم یک ساک کتاب برای روزهای تعطیل عید می‌دهم و او هم چند کادو و یک تخم‌مرغ رنگی به من می‌دهد. موقع دادن تخم‌مرغ می‌خندد: «اینم جلوجلو واسه هفت‌سین عیدت! هنوز حاجی فیروزی که اون‌ سال دادی رو دارم.» یاد حاجی فیروز می‌افتم و سالی که توی پاساژ سجاد خریدمش. یکی برای خانه، یکی برای او. بعد فکر می‌کنم دوستم همه‌ی این سال‌ها همراهم بوده است. کنار دریای شمال وقتی به صدای موج‌ها گوش می‌دادم و برایش صدف جمع می‌کردم. توی بازارهای جنوب وقتی فکر می‌کردم شکلات فندقی بیشتر دوست دارد یا بادامی؟ لابلای هر سطر کتاب‌ وقتی می‌خواندم و می‌دانستم او هم مثل من از این قسمت خوشش می‌آید یا از این جمله، بغضش می‌گیرد. حتی در رایحه‌ی عطری که الان در فضا پخش است و وقتی دوتا شیشه می‌خریدم، مطمئن بودم او هم مثل من عاشقش می‌شود. دوستم صحبت می‌کند. دلم نمی‌خواهد حرف‌هایش تمام شود. دلم می‌خواهد از حالا تا آخر دنیا حرف بزند و من تماشایش کنم. او را که سختی‌های زیادی در زندگی کشیده، عزیزانش را از دست داده و از بیماری مهلکی نجات پیدا کرده است. او که هنوز اثرات بیماری در زندگی‌اش جریان دارد ولی با همه‌ی این‌ گوشه‌نشینی‌ها بالاخره امروز تصمیم گرفته من را ببیند. تا اینطور مهربان مقابلم بنشیند و برایم نغمه‌ی زندگی بخواند. می‌خواهم دست‌هایش را فشارم بدهم و بگویم: «هیچ می‌دونستی قهرمان زندگی منی؟ قهرمانی که همیشه موقع سختی‌ها ازت روحیه ‌گرفتم. خسته نشی قهرمان! هیچوقت خسته نشو!» دلم می‌خواهد خیلی حرف‌ها بگویم ولی عوض همه‌ی این‌ها، فقط به صورتش خیره می‌شوم و بدون اینکه حواسم باشد چه تعریف کرده، با خنده‌اش می‌خندم. از ته دل.


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:8 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak