سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

شش سال پیش مثل امروز بود که پاهای کوچولوش رو گذاشت توی این دنیای بزرگ. آخرین و شیطونترین خواهرزاده م رو میگم. با اون حرف زدن نصفه نیمه ش آدم رو روده بر می کنه و با اون زرنگیها و ناز و اداهاش. شبی که بدنیا اومد با ماشین باباش رفتم بیمارستان دیدنش. یک عروسک گنده هم واسش خریده بودم. وقتی دیدمش حسابی جا خوردم. چقدر کوچولو و با مزه بود! عروسک رو کنار تختش گذاشتم و صورت نرم و کوچولوش رو بوسیدم و خدای مهربون رو شکر کردم که من رو واسه سومین بار خاله کرده. شکم عروسک رو فشار دادم و صداش پخش شد توی اتاق: عروسکم صداش میاد شب که بشه باباش میاد...سوار اسب سم طلا...میاد میاد ازون بالا...براش قاقا میاره...طوق طلا میاره...طوق طلا به گردنش...میفته روی پیرهنش....جیرینگ جیرینگ میکنه براش...چقدر دوستش داره باباش....

فرشته کوچولو امسال مهر پیش دبستانی میره. مطمئنم با هوش و نبوغی که داره شاگرد اول کلاسش میشه. امروز روز قشنگیه. آسمون آفتابی. هوا خوب. همه چی عالی. چون خدا یکی از فرشته های کوچیک و نازش رو در چنین روزی بین زمینیها فرستاده. تولدش مبارکدلم شکست


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/25ساعت 10:58 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak