سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

این روزها روزهای سخت رانندگیه و برای خودش ماجراهایی داره. مثل هفته ی پیش صبح که دور چراغ قرمز میدون پارک ایستاده بودم تا وارد ملک آباد بشم و یهو یه پژو بدون علامت و راهنما چون میخواست بپیچه سمت چپ، اومد جلوم و منم که هنوز توقف کامل نکرده بودم خواستم بزنم روی ترمز که یهو ترق ق ق ق! فهمیدم  دیر به فکر افتادم. چراغ هم همونجا سبز شد و راننده ی پژو که همسن بابابزگ خدابیامرز من بود فرزتر از من پرید پایین و تا دید ماشینش چیزی نشده گاز داد و رفت. من هم فقط همینطور پاهام می لرزید! و بالاخره با بوق ماشینهای پشتی به حرکت افتادم. وقتی رسیدم به مقصد ماشینو نگاه کردم. جلوی سمت راستش یک تیکه قر شده بودوااااای


این گذشت و رسید به روز چهارشنبه. وقتی می خواستم واسه اولین بار توی شب رانندگی کنم. از عصر جایی بودم و وقتی می خواستم سوار ماشین شم هوا تاریک شده بود! یا خدا! هیچی نمی دیدم از پشت اون لکهای روی شیشه! بجای ماشینها فقط دوتا نور می دیدم که دارن بهم نزدیک میشن! چقدر آدم توی خیابون بود. از بچه بگیر تا بزرگ! به هر زحمتی بود از توی صدف راه افتادم و خودم رو بریدگی بلوار فرهنگ رسوندم. ماشینها از پشت سر بوق می زدن که بجنب! منم که فرمونم سفت! بهر زحمتی بود جای بریدگی فرمون رو پیچوندم و حالا میخوام بپیچم ولی مگه ماشینهایی که از روبرو میان بهم اجازه میدن؟ از اونطرف ماشینهای پشت سر هم که فقط بوق و تهدید! بالاخره دیدم ماشینها دورن و بهترین فرصت واسه پیچیدنه. تازه رسیدم وسط خیابون که یک وانت سبز عین اجل معلق رسید و دوتایی در فاصله ی چندسانتی هم ترمز کردیم!خسته کننده

جریان وانت باعث شد فرمون ماشین بره تعمیر و اوضاع بهتر شه. امروز با ماشین فرمون تعمیر شده از ترس شلوغی و ترافیک صبح زود از خونه زدم بیرون. چی می شد همیشه خیابونا همینجور بود و تمام چراغا چشمک زن بود؟ واسه خودم می گازیدم و کیف می کردم. ماشین زیر پام و فرمون روونتر از قبل! تازه تو احمدآباد بودم که خورشید داشت طلوع می کرد. ساعت شش رسیدم محل کارم. داشتم از گشنگی می مردم. آخه نیست که خیلی دیر راه افتاده بودم! از ترس شلوغ شدن خیابونا صبحونه نخورده بودم و فقط دوسه تیکه نون خالی داشتم(آخی) در جستجوی یک سوپر شبانه روزی، یک نونوایی و یا یک دکه ی نون رضوی تمام خیابون دانشگاه و فلکه ی بیمارستان امام رضا رو رفتم ولی دریغ از یک کرکره ی بالا! انگار شهر رو خواب برده بود! بالاخره ساعت 6/45 دوباره رسیدم دم ماشین. گفتم بشینم همینجا و نونم رو بخورم. ساعت هفت حتما در باز میشه و می رم سرکار. نشستم روی صندلی سمت راست جلو و چند لقمه نون خوردم. یکهو چشمم به عروسکهای کلاغ عقب ماشین افتاد. که چند روزی بود همونجور اون پشت افتاده بودن. گفتم حالا که فرصت دارم برم با سنجاق قفلی وصلشون کنم تا دیگه نیفتن! غافل ازینکه کلاغای شوم چه خوابی برام دیدن! این عروسکهای کلاغ رو خیلی دوست دارم. علتش هم اینه که در اولین تجربه ی کاریم سالها پیش با حقوقم از سجاد خریدمشون. از یه پیرمرد مهربون توی یک پاساژ. دردسرتون ندم! رفتن به عقب ماشین همانا و درست کردن کلاغها همانا. بعد هم با خیال راحت در عقب رو قفل کردم و به هم کوبیدم و پیاده شدم. دیدم در جلو هم بسته شده و کیف و موبایل و سوویچ ماشین هم توی ماشین جا مونده! حتما قیافه م تماشایی شده بوده اون لحظات! یک کم فکر کردم و بعد راه افتادم به محل کار! لحظاتی بعد پنج تا مرد قهرمان مشغول عملیات باز کردن در ماشین بودن. با آچار و پیچ گشتی و سیم مفتول و کلیدهای پی کی های دیگه و ....ولی همه ش بیفایده بود! درش باز نمیشد که نمیشد! در لحظاتی که صحبت از آوردن قفل ساز بود، با موبایل یکی از همکارا زنگ زدم به قهرمان همیشگی زندگیم یعنی باباجونم! پرسیدم کلید یدک این ماشین رو داره یا نه؟ گفت نداره ولی حالا میاد تا ببینه چیکار میشه کرد. من هم مثل آوارگان صحرا نشستم کنار کوچه و یک ساعت تموم هر ماشینی از کوچه رد شد به امید دیدن پژوی آلبالویی باباجون، از جا پریدم. بالاخره بابا اومد. بطرفش دویدم. گفتم بابا کلید یدکش رو آوردی؟ گفت کلید یدک که نه! ولی چندتا کلید همینجوری ریختم توی جیبم و آوردم. دست کرد توی جیبش و شانسی یکی رو درآورد. چرخوند توی قفل! در ماشین باز شد! اونم بعد دو ساعت! و بالاخره حواسپرتی بنده ختم بخیر شد! بابام کیف و سوویچ رو بهم تحویل داد. ماشینم رو توی سایه پارک کرد و خودش با سرعت سوار ماشین شد تا بره به کاراش برسه. خدایا! بابای مهربونم رو ازم نگیر!دوست داشتن

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/2/30ساعت 9:41 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak