سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

یکی بود یکی نبود. یک مادر بود. همه ش بیست و سه سال داشت. شب یک عید بزرگ، شب جشن و شادی از خانواده ش جدا مونده بود. از دوتا دختر کوچولوش. از همسرش. آخه اونشب رو باید توی بیمارستان می گذروند. برای مهمون کوچولویی که توی راه داشت. اونشب توی بیمارستان غلغله بود. با تولد هر بچه شیرینی و شکلات بود که بین افراد پخش می شد. گل و لبخند بود که رد و بدل میشد. هر پسری بدنیا میومد اسمش رسول میشد یا محمد. هر دختر اسمش آمنه میشد یا خدیجه. آخه اونشب شب خیلی خاصی بود. شب یک عید خیلی بزرگ. عید مبعث. مادر بیست و سه ساله ی قصه ی ما هم بالاخره بعد از ساعتها انتظار توی تنهایی مهمون کوچولوش رو به این دنیا آورد. سومین بچه ش رو. درست شبی مثل امشب در ساعت دوی بامداد. یک دختر کوچولو با پوست سفید و موی مشکی. یک دختر آروم که چند لحظه بعد از تولد، بدون گریه و سر و صدا مشغول مکیدن انگشتش شد. همون دختر ملوس و کوچیکی که هر کی اونشب دیدش با شگفتی گفت: دختر قشنگ! دختر خوشبخت! دختر خوشقدم! دختر کوچولو بعد یکروز همراه مادر به خونه اومد و بعدها بنا به پیشنهاد عمه ی کوچیکش هدیه نامیده شد. اسمی که یادگار تولدش در اونشب سرنوشت ساز و شگفت انگیز بود. دختر بزرگ شد. بزرگ و بزرگتر ...........و حالا بعد از گذشت اینهمه سال و در پس یالهای دور حس عجیبی همه ی قلبش رو فرا گرفته. به شب میلادش فکر می کنه. و به حرفهایی که اونشب مردم توی بیمارستان و بعدها خیلی از مردم دیگه راجع بهش زدن و هنوز می زنن: دختر خوشبخت! دختر خوشقدم! و اندوهی عمیق همه ی قلبش رو میخراشه.اندوهی سنگین که زیر بارش می خواد له بشه.

ولی بازدردهاش رو مثل شربتی سیاه قورت میده

لبخند می زنه

و سکوت میکنه.

 سکوت

سکون

سکوتی به وسعت یک دنیا فریاد..........


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/16ساعت 9:59 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak