سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

خسته و کوفته از سر کار به خونه بر میگشتم. تقریبا دیگه عصر شده بود. گرما بیداد میکرد. به سر کوچه که رسیدم یهو جرقه ای توی سرم روشن شد. راهمو کج کردم و به طرف خیابون دیگه رفتم. توی دلم دعادعا میکردم اینهمه راه رو بیخود نیومده باشم. دعام مستجاب شد. آرایشگاه باز بود. همزمان با ورودم خانمی با موهای باد کرده از زیر شال و صورت آرایش کرده سوار ماشین پرایدی شد که مرد جوونی بهمراه دوتا بچه سرنشینانش بودند. پراید با عجله به حرکت افتاد. ظاهرا تا حالاش هم واسه مادر خانواده زیادی صبر کرده بود.خوشحال ازینکه مشتری قدیم رفته و کار من زود راه میفته وارد شدم و دیدم واویلا!

سه تا خانم زیر سه تا دستگاه سشوار نشستند. یک مادر بودند و دوتا دختر. دخترهایی که عجیب شبیه هم بودند. خانم آرایشگر کار رو روی موهای مادر خانواده شروع کرد و دختر خانم آرایشگر هم روی صورت یکی از دخترها. چند دقیقه موندن اونجا کافی بود تا کلی اطلاعات ازشون بدستم بیاد. از دخترها که دوقولو بودن. یکیشون هنوز دختر خونه بود و اون یکی یه جفت دوقولو باردار بود. از مجلس که مال خواهر دیگه شون بود و قرار بود توی باغی در شاندیز برگزار شه. با تعجب به دختری که خواهر خونه بود نگاه میکردم. شنیده بودم دوقولوها از نظر روحی خیلی به هم وابسته اند. واقعا هم همینطور بود. خواهر باردار حتی واسه رنگ لاک ناخنش از خواهر دیگه ش نظر میخواست. اصلا یه جورایی نظرای دختر تو خونه نظر اول جمع بود. با احساسی عجیب بهش نگاه میکردم. تمام لحظاتی که از خانم آرایشگر میخواست موهاش رو یکوری درست کنه و....حتما خیلی بهش سخت گذشته بوده موقع ازدواج خواهرش. و الان که قراره اون مادر بشه و این هنوز....همه توی آرایشگاه میگفتن و میخندیدن و من با غم به دختر توی خونه نگاه میکردم و بار اندوهی که در پشت اول لبخندهاش به دوش میکشید. توی این هیر و ویر خانمی وارد شد. ظاهر ااز مغازه دارهای اطراف بود و خانم آرایشگر رو میشناخت. دوتا مانتو دستش بود. با خنده گفت: این مانتوها رو از مغازه ی بغلی گرفتم. واسه تو راه سفر میخوام. گفتم بیام اینجا پرو کنم! خانمه رفت پشت پاراوان و با یه مانتوی سفید نازک به تنش اومد بیرون. یکی گفت اینکه خیلی واست گشاده. اون یکی گفت نازک و تن نمایه! خانومه خودش هم نگاه کرد توی آینه و گفت: اوا! آره اینکه خیلی تن نماست! رفت پشت پاراوان و با مانتوی بعدی که شکل همون ولی مشکی بود اومد بیرون. یکی گفت این بهتره! مشتری جدیدی مانتوی دخترش رو نشون دادو گفت: ایناهاش! مثل مال الهه ست. دختر خانم آرایشگر گفت: ولی اینم نازکه ها! الهه گفت: نه! خوبه که! خانم مانتو به تن گفت: نه! اینم بده! از سن من گذشته. چند سال دیگه باید بدم دخترم همچین چیزی بپوشه. خانم آرایشگر گفت: برو از آزادشهر بگیر. مانتوهای راه راه کتونی. قیمتش هم خوبه. خانمه تشکر کردو رفت مانتوها رو پس بده. با رفتنش ماجراش فراموش شد و حرفای جدید اومد وسط و من با ناراحتی به این فکر میکردم که چرا توی جامعه ی ما واسه زنهای مسلمون باید همچین مانتوهای بدن نما و کوتاهی دوخته بشه؟فکرمیکردم حالا شاید یکنفر این سبک رو نپسندن و از خریدش منصرف شن. ولی بقیه چی؟ دخترای خوشگل و جوونی که ناخواسته وارد این جنگ فرهنگی میشن..........مادر و دخترهای دوقولوش با سلام و صلوات رفتن و آرایشگاه کمی خلوت شد. با دختر خانوم آرایشگز حال و احوال کردم و حال دختر دو ساله ش رو پرسیدم. گفت گذاشتش پیش داییهاش که باهاشون خیلی جوره. با خوشحالی از شیرین زبونیهای دخترش میگفت و من به داییهایی فکر میکردم که سالها از سن ازدواجشون میگذره. مردهایی که نسلهای قبل در سن اونا خودشون پدر چندتا بچه بودن و حالا اونا باید سرشون رو به خواهرزاده شون بند کنن و برای ازدواج یکصد مانع سر راهشون باشه. شاگرد آرایشگاه از راه رسید. میخواست بره مجلس عروسی. میخواست بدونه ابروهاش رنگ میگیره؟ خانم آرایشگر گفت تو که تازه تاتو کردی ابروهات به این آسونی رنگ نمیگیره. دختر خانوم آرایشگر پرسید: مگه ابروهاش رو تاتو کرده؟ و مادرش جواب داد: آره دیگه! رفته پیش آشنای مامانش و با هم ابروهاشون رو تاتو کردن. ناخودآگاه نگام چرخید سمت شاگرد آرایشگاه و ابروهای هشتی که خیلی بالاتر از حد نرمال روی پیشونیش قرار داشت و خانم آرایشگر و دخترش و یکی دوتا از خانومای توی آرایشگاه که همه همون شکل بودن! زن دیگه ای واسه کوتاه کردن موی سرش سوال کرد و مادر الهه موهای دخترش رو نشون داد که تا پشت زانوش بود. میخواست موهای دخترش مدل فارا باشه و خانم آرایشگر میگفت باید خیلی کوتاه شه. مادر الهه تا اینو شنید گفت: نه! اینجوری باباش میکشتش! ولی خودش خیلی کلاف ست...جمع کردن موهاش براش خیلی سخته........زنها همینطور حرف میزدن و من به بابای الهه فکر میکردم و مردهایی که در عصر شکافتن اتم هنوز مشابه اون فکر میکنن. بالاخره بعد اونهمه نشستن و انتظار کشیدن نوبت من شد. روی صندلی نشستم. خانم آرایشگر اومد بالای سرم. پیشبند رو دور گردنم بست و پرسید: چقدر کوتاه کنم؟ سرم رو بالا گرفتم و جواب دادم تا آخر! آخر...

 لحظاتی بعد با حالی عجیب از آرایشگاه بیرون اومدم. و تمام راه تا خونه به این فکر کردم که چقدر تفاوته بین دنیای من و دنیای خیلی از زنهای دور و بر من. علتش رو ولی هرچی فکر کردم نتونستم بفهمم. راستی شما نمیدونین؟

 

 


نوشته شده در شنبه 92/3/18ساعت 8:15 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak