زندگی رسم خوشایندیست
اینجا و در نزدیکترین جایی که به جهنم سراغ دارم، تنها بازماندهی خاطراتم خرد میشوند و در هم میریزند. خاطرات آرزوهای رفته بر بادم. نشستهایم با رفیق شفیقی در میان تاریک و روشنی ناژوون. همه چیز پر از گرمای آرامش است، همه چیز؛ از آب که به آرامی میخزد و بالا میرود گرفته تا سکوت پر از وسوسه درختان و بیشه. رفیقم یک بند حرف میزند. از ادبیات و سینما شروع کرده و رسیده به روانشناسی و احتمالا تا بیخ و بن آدمیزاد را در نیاورد، قصد ساکت شدن ندارد. بیخیال به چهرهاش زل زدهام و گاهی سری تکان میدهم که :«بله! حق با شماست!» و از سوی دیگر ته ذهنم پر از ههمه است. یادها هستند که دارند خودشان را آرام آرام به من میرساندند. چقدر از اینجا خاطره دارم! نشسته بودیم روی نیمکت و به جلو زل زده بودیم. من اول آمده بودم و خودم هم خواسته بودم که او بیاید. فکرش را نمی کردم بیاید و چند دقیقه ای که از قرارمان گذشت دیگر دل توی دلم نبود که:«نکند نیاید!» داشتم از نیامدنش مطمئن میشدم که از دور دیدمش. آمد و نشت آن سوی نیمکت. چند دقیقهای گذشت و من تازه متوجه حضورش شدم. حضورش آنقدر وسیع و گسترده بود که همه جا را گرفته بود. فضا پر بود از بوی عطرش و من مست میشدم از بودن با او...باورم نمیشد که آمده باشد اما او آمده بود. آمده بود با چهره ای درهم و لبهای سرد. آمده بود و انگار نه انگار که من آنجایم. آمده بود و بیصدا منتظر بود که بگویم، که بگویم و محکم بکوبد توی صورتم:«نه!» میدانستم اما می خواستم دل یک دلِ کنم. گفتم و گفتم و گفتم و یک ساعت گذشت و به خیالم چند دقیقه! نگاهش کردم. صورتش مثل قبل بود و سرد. حساب کار دستم آمد. هر چه با خودم بافته بودم، رشته شد! میگفت نه و من آخر نفهمیدم چرا. هر چه کردم و هر چه گقتم، گفت نه! و من میسوختم از اینکه باورم نکرد...باورم نکرد! حالا اینجا و در نزدیکترین جایی که به جهنم سراغ دارم، این آخرین تکه از روزهای رفته از یادم بود که بر آب میدادم. رفیقم هنوز داشت حرف میزد و این کلمات بودند که یک بند از بالای سرم میگذشت. رسیده بود به سیاست و داشت حسابی پنبهی اهل سیاست را میزد. بی اختیار بلند شدم و به سوی آب رفتم.رفیقم ساکت شد. نشستم کنار آب. تکه برگی روی آب بالا و پایین میرفت... منبع: وبلاگ خیلی دور خیلی نزدیک-زنده یاد عطا افشاری
Design By : Pichak |