زندگی رسم خوشایندیست
عصر جمعه است. اتوبوس 14/1 اول خط ایستاده. صندلی هایش کمابیش خالی اند و مسافران خسته و خواب آلودش در انتظاری کشنده به سر میبرند تا بالاخره راننده رضایت بدهد و ماشین را راه بیندازد. زن جوان و زیبایی جلوی پلههای اتوبوس با مردی مشغول گفتگوست. کنارشان، دخترک کوچکی ایستاده که یک دستش در دست زن و آن یکی در دست مرد قرار دارد. دخترک خوشحال است و شعری را زیر لب زمزمه میکند. زن، کودک را به طرف پلههای اتوبوس هدایت میکند. مرد، یک کیک و آبمیوه و یک کتاب داستان توی دست دختر میگذارد و کیف خرگوشنشان کوچکی را روی دوشش میاندازد. کودک کیف به دوش روی یکی از صندلیها جا میگیرد. کیکش را با اشتها میخورد و همراه با تکان دادن پاهایش همان شعر کودکانه را تکرار میکند. لحظاتی بعد، مادر هم کنارش مینشیند و کودک که انگار تازه متوجه غیرعادی بودن اوضاع شده با لحنی معصوم میپرسد: پس بابا چی؟ مرد جوان، با عینک قاب مشکی و کلاهی که روی سر دارد، بیرون، جلوی در اتوبوس ایستاده و با چشمانی پر حسرت برای دخترکش دست تکان میدهد. دختر با ناله فریاد بابا بابا سر میدهد. زن روی مرد تشر میرود: نمیخوای بری؟ برو دیگه! هفته دیگه پنجشنبه ظهر میارمش همینجا. اتوبوس حرکت میکند و دختر که پدر را از دست رفته میبیند بلندتر از قبل داد و فریاد میکند. زن با عصبانیت با ضربهی سنگین دست، گونهی دخترکش را مینوازد و حالا صدای بلند بچه، همه اتوبوس را برداشته است. کیک و آبمیوه نیمخورده، هنوز در دستان کوچکش است و پدر در جلوی چشمهای اشکبارش دور و دورتر میشود. چند دقیقه بعد، زن که انگار از رفتارش پشیمان شده و یا حوصلهاش از گریههای بچه سر رفته، صورت دخترکش را میبوسد، بینی و چشمهای اشکآلودش را با دستمال پاک میکند و به او وعدهی خانهی مادربزرگ را میدهد. لحظاتی بعد دختر آرام شده. لپهای خشک شده از اشکش، با خوردن کیک و آبمیوه میجنبد و انگشتهای کوچکش، کتاب رنگآمیزی حیوانات را ورق میزند. با دقت به عکسهای کتاب خیره میشود. به فیل مادر و فیل پدر و فیل بچه که در کنار هم توی عکس ایستادهاند. کتاب را ورق میزند. در عکس بعدی، خانوادهی خرگوشها کنار هم قرار گرفتند و صفحه سوم مال خانوادهی آهوهاست. دخترک با هزاران علامت سوال بزرگی که توی ذهن کوچکش دارد، غافل از زشتیهای دنیای آدم بزرگها، به کتاب نگاه میکند. دل تنگ او فقط یک چیز میخواهد! پدر و مادرش را در کنار هم. اتوبوس آرام پیش میرود و دخترک کوچک سرش را روی صندلی میگذارد و به خواب فرو میرود. او نمیداند که این تازه اول قصه است. قصهای که پایانش را هیچکس جز خدای مهربان نمیداند!
Design By : Pichak |