سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

زن، اعلان حراجی مغازه را از آنطرف چهارراه دید. پول چندانی ته کیف نداشت ولی شانسش را که می‌توانست امتحان کند. وارد پارچه‌فروشی شد. زنها به مغازه هجوم آورده بودند، پارچه‌ها را زیر ورو می‌کردند، به هم نشان می‌دادند، اظهارنظر می‌کردند و آخر با کلی چانه‌زنی، پارچه به دست یا دست خالی، از مغازه بیرون می‌رفتند. زن هم در ازدحام مغازه و میان آنهمه آدم، برای خودش جایی پیدا کرد و مشغول تماشا شد. پارچه‌ها مختلف بودند: کرپ، حریر، کتان، مخمل و...همه در رنگها و طرحهای متنوع. ولی هیچکدام یا باب میل زن نبودند و یا قیمتشان با پولش جور درنمی‌آمد! ... ولی زن، بالاخره گمشده‌اش را یافت! دور یک طاقه در آخرین قفسه‌ی مغازه، پیچیده شده بود! پارچه‌ای به لطافت گلهای یاس و سفیدی برف. جلو رفت و نوک انگشتانش را به پارچه چلوار کشید. عجب جنسی داشت و چه قیمت مناسبی! قبل اینکه زنهای دیگر این گوهر کمیاب را کشف کنند، چند متر آخر طاقه را یکجا خرید و از شلوغی مغازه به خیابان زد. به طرف خانه می‌رفت و غرق در افکار رنگارنگش بود: «می‌تونم باهاش یه رومیزی درست کنم با تکه‌دوزیهای قشنگ. نه! نه! باهاش یه ملحفه لحافی خوب درست می‌کنم واسه علی! ملحفه‌ش بدجوری گره‌گره شده! شاید هم چند تا بقچه درست کردم برای چادرنمازا با گلدوزی‌های ریز! »ناگهان چشمهای زن برق زد:« فهمیدم! باهاش یک پرده‌ی خوشگل می‌دوزم واسه اتاق اعظم! روش رو هم سرمه‌دوزی و پیله‌دوزی می‌کنم. اگه بفهمه چه ذوقی می‌کنه! دلخوریش هم ازم تموم می‌شه!» زن همینطور که لبخند روی لبهایش بازی می‌کرد، با قدمهای موزون و تندتر از قبل به سمت کوچه‌شان به راه افتاد....

لحظاتی بعد در خانه بود و جلوی نگاه اخمالود دخترش، پارچه را درمی‌آورد. با چشمهایی پر رضایت به دختر نگاه کرد و طنین صدای شادش در خانه پیچید: « اعظم! اگه گفتی این پارچه واسه چی خوبه؟» لبخند به لب منتظر ماند. باید به دخترش فرصت می‌داد. می‌دانست همیشه فکرهای اعظم بکر است. کسی چه‌می دانست؟ شاید حتی ایده‌ای بهتر از خودش داشت! اعظم چند لحظه‌ ساکت ماند. آثار دلخوری هنوز در چهره‌اش پیدا بود. زن در سکوت چشم به لبهای دخترکش داشت. مطمئن بود بهترین گزینه را انتخاب می‌کند. بالاخره دختر لبهایش را باز کرد و صدایش مثل چاقو فضا را شکافت: « کفن! فقط به درد کفن می‌خوره!» این را گفت و بدون هیچ حرفی به طرف اتاق رفت. زن با قیافه‌ای وامانده به پارچه‌ی سفید خیره شد. چطور خودش متوجه این شباهت نشده بود؟ روی پارچه دست کشید و سردی عجیبی نوک انگشتهایش دوید. اعظم همیشه به هدف می‌زد و ایندفعه بهتر از همیشه!  پارچه از لای انگشتانش، سر خورد و رفت زیر مبل. زن دیگر حتی رغبت نداشت خم شود و چشمش به آن پارچه لعنتی بیفتد!


نوشته شده در جمعه 92/5/11ساعت 8:58 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak