سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

این روزها سرم شلوغه مثل همیشه. مثل همیشه که نه! شلوغتر از همیشه! هر روز از صبح زود پی کی رو برمیدارم و تا خیابونا خلوته و کوچه ی پشت موسسه خالی، خودم رو اونجا می رسونم! هر روز هفت صبح جزو اولین کارمندای موسسه مون هستم! ازونور هم بعد اینکه در اثر یک روز کاری چشم و چارم دراومده، باید توی خیابونای شلوغ و پرترافیک مشهد رانندگی کنم و خودم رو برسونم خونه. خدا رو شکر رانندگیم خوب شده و زندگی هرجور هست می گذره! کارای سایت که روزبروز بیشتر و مسئولیتش سخت تر میشه. تا میای کارای ماه رو ببندی و مقاله ها و مصاحبه ها و خبرا و داستاناو....رو برسونی و جدول رو کامل کنی می بینی آخر ماه شده و باز شروع ماه جدید و روز از نو وروزی از نو! غیر اون بقیه ی اوقات بیکاریم رو هم باید تمام وقت قصه و نمایش رادیویی بنویسم. اون نمایش طنزای دکتر علیک سلام بود که گفتم براتون، چشم به هم می زنم اول هفته ست و باید پنج تا ازونا بنویسم برای شنبه تا پنجشنبه. پیدا کردن سوژه هاش واقعا سخته. غیر ازون باید ظرف امروز و فردا یه قصه ی بلند درباره ی پزشکا و تجلیل از شغل خطیر و حساسشون بنویسم. قراره روز اول شهریور روز پزشک از رادیو پخش شه. هنوز هیچیش رو شروع نکردم! دعا کنین زودتر بنویسمش. میخوام شخصیت اولش یه جراح قلب باشه که خیلی سرش شلوغه و کارش حساس. این نویسنده بودن هم خیلی کار سختیه ها! باید همه ش فسفر بسوزونی!خسته کننده

راستی دیروز با مامانم نماز عید فطر رفتیم حرم! خیلی صفا داشت. البته ما با اینکه یک ساعت زودتر از زمان شروع نماز رسیدیم ولی به علت شلوغی زیاد همون بیرون، جلوی حرم وایستادیم برای نماز. همه جا غلغله بود. مردم با لهجه های مختلف از همه ی شهرا اومده بودن. برای شکرگزاری از خدای مهربون و امام رئوفشون که تونستن یک ماه رمضون دیگه رو باسرافرازی پشت سر بذارن! برای همه تون دعا کردم! خیلی زیاد!آخرش هم به همه بسته های متبرکی دادن که توش شیر عسل و خرماو ازینجور چیزا بود!پوزخند

خیلی وقت بود می خواستم یه پست جدید بذارم. الان هم دیدم بهترین فرصته. توی فاصله ی تموم کردن قصه ی اول رادیوم به اسم بهار جوانی و قبل از شروع کردن قصه ی دوم یعنی قصه ی همون آقای دکتر که گفتم. امروز از صبح همه ی اعضای خانواده، دو سه ماشینه رفتن نیشابور. عطار و خیام و کمال الملک و...خوش بحالشون. منکه نتونستم بخاطر قصه هام برم. و فقط حسرتش به دلم موند.گریه‌آور

بجاش الان با یک قوطی نوشابه ی خنک نشستم پای سیستم و قصد دارم دیگه نوشتن این متن رو به اتمام برسونم! فعلا!ترسیدم


نوشته شده در شنبه 92/5/19ساعت 6:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak