سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

مادر که در را زد، با راضیه پا به خانه گذاشتیم. مسابقه دویدن ‌دادیم و کیف به دست خودمان را به آشپزخانه رساندیم و داد کشیدیم: سلام! مادر از پای گاز نگاهمان کرد و چشمهای سرخش را ازمان دزدید! با همه بچگی فهمیدیم اتفاق بدی افتاده. ولی چه اتفاقی؟ لحظاتی بعد از زبان خودش شنیدیم:

« صبحی بابک مریم خانم، جلوی مغازه‌ش، آگهی رو دیده!  مغازه بسته بوده و روی شیشه‌ش کاغذ زده بودن: به سوی خدا رفت! خدا بیامرزش! مرد خوبی بود. حالا که جریانو فهمیدین، یک فاتحه براش بخونین!» با راضیه روبروی مادر نشسته بودیم و با دهان باز تماشایش می‌کردیم. مگر می‌شد؟ یعنی حاج ابرام راستی‌راستی مرده بود؟ او که طوریش نبود! همین چند روز پیش با راضیه به مغازه‌اش رفته بودیم تا میوه بخریم. بعد کلی خنده و سرو صدا بیرون آمده بودیم که متوجه شدیم یکنفر صدامان می‌زند. حاج ابرام بود که با لبخندی جانانه می‌خواست بقیه پولمان را پس دهد! یا دفعه دیگری که رفته بودم برای اولین بار پیاز بخرم. به خیال اینکه پیاز هرچقدر بزرگتر باشد بهتر است، داشتم سبد را با بزرگترین پیازها پر می‌کردم که دیدم دو دست، مشتی پیاز ریز توی سبدم ریخت. برگشتم. حاج ابرام مهربان بود که داشت یادم می‌داد، پیاز خوب چه پیازی است! خاطره‌ها همینطور از سرمان می‌گذشت و اشکهای داغ، از چشمهایمان پایین می‌ریخت! نه! حاج ابرام نمرده بود! ما که باورمان نمی‌شد! اصلا مگر مردن انقدر الکی بود؟

چند روز گذشت. توی این مدت راه مدرسه را عوض کرده بودیم تا چشممان به مغازه سوت و کور با کرکره‌های پایین کشیده‌ی حاج ابرام نیفتد. مغازه‌ای که معلوم نبود مال کی می‌شد!...

ظهر پنجشنبه بود. با راضیه به خانه رسیدیم. زنگ را زدیم و آرام وارد شدیم. از بعد آن روز بد، دیگر مسابقه دویدن نداده بودیم. انگار همه‌ش منتظر شنیدن خبر بودیم. خبری از طرف مادر. اتفاقا مادر آن روزهم برایمان از حاج ابرام خبر داشت. خبری عجیب:   

« صبح، بعد مدتها داشتم می‌رفتم پیش عذرا خانم خیاط. از دور که مغازه‌شو دیدم دلم یه جوری شد! نمی‌تونستم حتی نگاه کنم. شانسی چشمم افتاد. دیدم جعبه‌های میوه‌ست که بیرون مغازه ردیف شده. گفتم خدابیامرزت! هنوز آب کفنت خشک نشده، چه زود جانشین پیدا کردی! فاتحه‌‌ ‌می‌خوندم که شنیدم یه نفر گفت سلام! سرمو بلند کردم. حاج ابرام، خنده به لب، نگام می‌کرد! نزدیک بود پس بیفتم...»

ماجرا خیلی ساده بود! حاج ابرام به سوی خدا نرفته بود! فقط روی یک برگه کاغذی، اعلام کرده بود به سوریه رفته و چند روز دیگه برمی‌گردد! ولی اینکه چطور سوریه رفتنش با مردنش اشتباه شد برمی‌گردد به سواد نم‌کشیده بابک مریم خانم و حواس جمعش که باعث شد در عرض یکهفته اینهمه فاتحه اخلاص نثار حاج ابرام شود!»


نوشته شده در جمعه 92/5/25ساعت 2:27 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak