سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

مامان تازه از بیرون رسیده بود. مستقیم اومد توی اتاقم و نشست روی مبل روبروم. گفت: می‌خوام یه چیزی بهت بگم یه بار ناراحت نشی. با نگرانی گفتم: کسی طوریش شده؟ مکثی کرد و گفت: گربه سیاهه.......دلم هری پایین ریخت. گفتم: خب؟ گفت: با تاکسی از سر کوچه می‌اومدم دیدم سر پیچ افتاده روی زمین. تنش سالم بود. ولی از سرش خون ریخته بود و زنبورا دورش جمع شده بودن. با ناراحتی پرسیدم: مطمئنی خودش بود؟ جواب داد: نمی‌دونم! ولی مثل همون بود. لاغر و کشیده.

مامان حرف می‌زد و فکر من پر کشیده بود به چند ماه پیش. درست روزهای اول سال....

بابا می‌گفت: نمی‌دونم چرا هرچی ماشین رو تمیز می‌کنم باز وقتی می‌ذارمش توی کوچه روی سقفش پر از لکه؟ بهش گفتم: مگه می‌شه؟ لابد فکر میکنی! گفت: حتما باید کار یک حیوون باشه. یه چیزی مثل گربه. خندیدم و گفتم: چه حرفا؟ گربه به سقف ماشین تو چیکار داره؟ توی همون روزا بود که یه صبح زود عازم سفر شدیم. بار و بنه رو جمع کردیم و آوردیم توی کوچه. بابا گفت: هدیه! عامل جنایت کشف شد! نگاه کردم و گربه‌ی سیاه بامزه‌ای رو دیدم که روی سقف ماشین همسایه می‌پرید و باز پایین میومد. تا حالا گربه به این بازیگوشی ندیده بودم! ما رو که دید میویی کرد و اومد کنار درخت چمباتمه زد. با چشمای زردش نگاهمون می‌کرد و منتظر بود بهش خوراکی بدیم. چیزی که باب طبعش باشه همراهمون نبود. به جعبه‌ی شیرینی تخم‌مرغی نگاه کردم و براش چندتا شیرینی انداختم. همونطور که دور شدنمون رو نگاه می‌کرد دمش رو به نشونه‌ی تشکر تکون داد و مشغول خوردن شد...

-گربه سیاهه توی کوچه‌تون، شش تا بچه بدنیا آورده!

این حرفو از زبون داداشم شنیدم. باورم نمی‌شد! گفتم: اون؟ اونکه خودش بچه‌ست! چند روز بعد به چشم خودم دیدمشون. شش تا بچه‌ی کوچولو همگی رنگ خودش سیاه سیاه! هنوز چند روز از تولدشون نگذشته بود که یکیشون سر کوچه طعمه‌ی یک راننده‌ی بی‌توجه شد..

بابا زنگ زد دم در خونه و بهم گفت آبجوش بیار. می‌خوام بستهای باتری ماشینت رو تمیز کنم. با پارچ آبجوش اومدم پایین و دیدم گربه سیاهه داره از دور میومیو میکنه. حتما گشنه‌ش بود. تا دید کارش نداریم نزدیک شد. دور و برم می‌چرخید. روی زمین می‌خوابید و دمش رو به نشونه‌ی دوستی تکون می‌داد. گفتم بابا! من می‌رم بالا واسه این خوراکی بیارم. در خونه باز بود و دیدم گربهه داره دنبالم میاد. گفتم: پیشی! برو بیرون تا من برگردم! بی‌توجه از پله‌ها بالامیومد و پشت سرم میومیو می‌کرد. با صدای پیشت بابا فرار کرد و برگشت توی کوچه...

صبح زود از خونه بیرون اومدم. گربه سیاهه زود از زیر ماشینم بیرون پرید و طرفم اومد. پلاستیک آشغال گوشتهایی که بابا دیشب از قصابی براش گرفته بود و نشونش دادم و با خوشحالی گفتم: بیا اینجا! پلاستیک رو گوشه‌ی باغچه‌ی کوچه باز کردم و گذاشتم جلوش. دمش رو تکون داد و با رضایت مشغول خوردن شد. یادم از ماجرایی افتاد که خواهرم تعریف می‌کرد. راجع به بچه گربه‌ی لنگی که از کوچه پیداش کرده بودن. برده بودنش پیش دامپزشک. گفته بود از کمبود تغذیه زانوش عفونت کرده. گفته بود این مشکل رو خیلی گربه‌ها پیدا می‌کنن و یواش یواش عفونت به همه‌ی استخوناشون سرایت میکنه و از بین میرن. گفته بود این اتفاق برای آدمها هم میفته. واسه کسایی که سوء تغذیه میگیرن. همینطور که ماشین رو روشن می‌کردم از آینه به گربه سیاهه نگاه می‌کردم. خوشحال بودم این آشغال گوشتها باعث میشه دچار سوء‌تغذیه نشه. با خودم تصمیم گرفتم گاهی اوقات از قصابی و مرغ فروشی براش آشغال گوشت و آشغال مرغ بگیرم و شایدم چیزای دیگه....

دیروز ظهر بود. از سرکار برمی‌گشتم. بمحض اینکه ماشین رو توی کوچه پارک کردم سر و کله‌ی گربه سیاهه پیدا شد. دستهام خالی بود و چیزی نداشتم بهش بدم. دورم می‌چرخید و میومیو می‌کرد. حتما خیلی گشنه بود. با شرمندگی گفتم: برو پیشی! الان خوراکی همرام نیست! تا پشت در خونه دنبالم اومد و بعد ناامید پشت در نشست...

مامان گفت: می‌خواستم بهت نگم ناراحت نشی. ولی نتونستم. گفتم: حتما کار یه راننده بوده. همونا که عوض اینکه وقتی یه حیوون می‌بینن بوق بزنن و مسیرشون رو کج کنن پا رو بیشتر روی گاز فشار میدن. گفت: شایدم کار بچه‌های کوچه بوده. چون همه‌ی تنش سالم بوده و فقط سرش...شاید چون زیادی اهلی بود و از کسی نمی‌ترسید با سنگ....یادم از چندتا گربه‌ی دم کنده و چشم کور توی محله‌مون افتادم و با غصه گفتم: شاید...

ساعت دو و نیم ظهره. نشستم پشت سیستم و باید چندتا نمایش طنز برای رادیو بنویسم. ولی چطور می‌تونم با این ناراحتی، مطلب طنز بنویسم؟خودم توی اتاقمم و فکرم سر کوچه‌ست. جایی که گربه سیاهه افتاده. نمی‌دونم تا زمانیکه رفتگرها جسدش رو جمع کنن چی به سرش میاد. فکرم پیش فرداست که اگه صبح زود برم توی کوچه و تا در رو بستم نپره جلوم معلوم میشه خود خودش بوده. فکرم پیش بچه‌های کوچولوشه. پیش بقیه‌ی حیوونایی که توی جوی‌ها و سردیوارها بدنیا میان و هیچوقت امنیت جانی ندارن. کاش فقط یک کم، یک کم، با حیوونا مهربونتر باشیم. مثل شوهرخواهرم که تابستونا تو اوج گرما ظرف آب میکنه و توی کوچه میذاره واسه حیوونای تشنه. مثل فریده‌ی پسیان بازنشسته‌ی آموزش پرورش که سالهاست هرروز میاد پارک ملت مشهد و به مرغابیها کلاغها و گربه‌ها غذا میده. کاش وقتی دیدیم یک حیوون گرسنه به ما پناه آورده به جای ترسوندنش دست نوازش به سرش بکشیم.

تا دیگه... هیچ حیوونی به سرنوشت تلخ گربه سیاه کوچه‌ی ما دچار نشه!

 


نوشته شده در یکشنبه 92/5/27ساعت 3:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak