سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

قرار بود صبح زود ساعت شش پاشم. پی کی کوچولو رو بردارم و برم توی خیابونای خلوت به گشت زنی. حتی توی ذهنم مسیرهای حرکت رو هم طراحی کرده بودم: بلوار معلم، فلکه ی پارک، بزرگراه کلانتری...ولی وقتی شب تا نصفه شب بیدار باشی نباید توقع داشته باشی واسه رسیدن به همچین آرزوهای رنگارنگی. خلاصه دردسرتون ندم. امروز صبح نتونستم واسه رانندگی بیرون برم. ولی نگران نباشین! عوضش خانم راننده ساعت سه بعدازظهر، سویچ رو برداشت و د برو که رفتی! جاتون نه خالی! مثل همه ی جمعه ها، کوچه ی باریک ما پر بود از ماشین. از آخر کوچه راه افتادم و رسیدم به جایی که کوچه باریک میشه. یک ورش ماشین بابا جان بود و یکطرف ماشین همسایه. مثل این بیچاره ها نگاهی به دوتا ماشین کردم و یه لحظه وسوسه شدم بابامو از خونه صدا کنم تا ماشین رو برام از این مانع وحشتناک رد کنه. ولی لحظه ای به خودم نهیب زدم که: هدیه! تا کی می خوای به دیگرون وابسته باشی؟ باید خودت به فکر چاره باشی! خلاصه که با زحمت ماشین رو رد کردم و به خیابون اصلی رسیدم. خدارو شکر خیابونها اونوقت روز خلوت بود. همینطور واسه خودم میرفتم. اونقدر که رسیدم به محل خونه ی قبلیمون. آخرای بلوار معلم. نگاهی به خونه ای که دوسال از عمرم رو توش سپری کرده بودم انداختم و یاد روزهایی افتادم که پیاده از بیابونی پشتش میرفتم دانشگاه و برمیگشتم! چه زود گذشت اونهمه سال! بعد از کلی گشت زنی و چندبار گیر کردن توی کوچه ها و دور سه فرمونه زدن در کمال جسارت تصمیم گرفتم از روی پل هوایی وارد بلوار صیاد شیرازی بشم. خلاصه رفتم و رفتم تا رسیدم به چهارراه پت و پهنش. پام رو گذاشتم روی کلاچ ترمز و دیدم ای داد بیداد ماشین داره میره رو به عقب! و چیزی نمونده بخوره به ماشین پشت سری. ترمز دست رو بالا دادم و سرجام وایستادم. موقع سبز شدن چراغ ماشینها داشتن میکشتنم. خلاصه اومدم جلوتر و خواستم دور بزنم از بریدگی که متاسفانه باز ماشین شروع کرد به سر خوردن و عقب رفتن! ایش! بلواره ساختن؟ وقتی ماجرا رو واسه پدرجان گفتم گفت که باید کلاچت رو بیشتر درگیر میکردی تا ماشین عقب نره! خلاصه که مجبور شدم برم جلوتر و فلکه رو دور بزنم و بلوارو برگردم پایین. برگشتن تا دلتون بخواد کیف کردم. همه ش سرازیری! بالای پل بودم و از یک گوشه ش با سرعت کم میرفتم تا هرکی عجله داشت از کنارم رد شه. ولی ظاهرا مردم بسیار بافرهنگ ما تحمل دیدن ماشینی با این سرعت رو نداشتن و همین شد که وقتی یک پژو با دو سرنشین خانم از کنارم رد شد با جملاتی زیبا من رو مورد لطف قرار دادند و اونجا بود که یاد شعر معروف: من از بیگانگان هرگز ننالم افتادم! آخه تا بوده آقایون بودن که از رانندگی خانوما شاکی بودن ولی اینکه دوتا خانم مثلا با شخصیت با اون ماشین مدل بالا اینطور صحبت کنند نشون میده چقدر بعضیها با وجود جیب پر پول از نظر فهم و فرهنگ تهی هستن! دردسرتون ندم! بلوارو برگشتم و بعد از یکسری تمرینات در خیابون صدف بالاخره به خونه برگشتم. وقتی پیاده شدم خیس عرق بودم! فکر کنم بد هم نباشه. اینجوری کلی وزن کم میکنم! درسته فقط دو روزه رانندگی رو شروع کردم و لی توی همین مدت کلی فرهنگ جامعه شناسی و مردم شناسیم بالا رفته و تازه متوجه شدم که چرا همه میگن رانندگی توی همه ی دنیا یک طرف رانندگی توی مشهد یک طرف دیگه! ها بله!

 


نوشته شده در شنبه 92/2/14ساعت 1:52 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

امروز رفتم تئاتر. اسمش کسوف بود و نویسنده ش ایوب آقاخانی. کارگردان مهران سلیمانی پاک و بازیگران امیر اورعی و شهره ی مکری. تعریفش رو چند وقت پیش از قول اهالی تئاتر توی اداره ی رادیوی مشهد شنیدم. میگفتن کار جدید و متفاوتیه. و مثل اغلب کارهای آقاخانی، فضای رادیویی داره. توی مجتمع امام رضای پارک ملت مشهد در یک سالن کوچیک اکران شد. نمایش قشنگی بود. فقط دوتا بازیگر داشت. ولی بازیها قوی و تاثیرگذار بود. درباره ی مشکلات افغانها و عشق یک افغان نسبت به زنی ایرانی. وقتی بازیگرا داشتن با اون احساسات نقش بازی میکردن و اونطور اشک می ریختند و حس میگرفتند با خودم فکر کردم اینا هرشب با همین شدت و حدت همین نقشها رو ایفا میکنند. شبهای متوالی. به همین زیبایی و تاثیرگذاری. با خودم فکر کردم فقط یک نفر آدم عاشق میتونه اینطوری زندگی کنه و با همه ی وجود نقش آفرینی کنه. آره. واسه بازی کردن روی صحنه فقط باید عاشق بود. رمز موفقیت همینه. نمایش امشب بهم لحظات لذت بخشی رو هدیه داد. تصمیم دارم اگه تونستم بیشتر نمایشهای سطح مشهد رو تماشا کنم. به هیشکی هیچی نگین ها! شاید ازشون واسه نمایشهای رادیویی و داستانهام هم الهام بگیرم. 


نوشته شده در شنبه 92/2/14ساعت 1:23 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

با هم سه سال دبیرستان رو توی یک نیمکت می نشستیم. اخلاقهامون به هم میخورد. دوتایی مظلوم بودیم و کم حرف و سرمون به کار خودمون بود. بعد دیپلم کامپیوتر قبول شد و واسه خودش شد خانم مهندس. بعد هم دبیر شد. ازدواج کرد و یک پسر خوشگل شیطون بدنیا آورد به اسم محمدپیمان. واای! خدا! من عاشق این پسر کوچولوهایی هستم که از درو دیوار بالا میرن. یکبار که خونه شون رفته بودم براش یه ماشین قرمز اسباب بازی خریدم و بسکه شیطون بود همونجا ماشینش رو خراب کرد! بخاطر شغلش به یک شهرستان رفت و سالها ازش بیخبر بودم. تا اینکه بعد چند سال شماره مو پیدا کردو اس ام اس هامون شروع شد. چند شب پیش خواب میدیدم علاوه بر پسر اولش یه پسر خوشگل دیگه بدنیا آورده و حسابی همه ازین موضوع خوشحالن. امشب که داشتم بمناسبت روز معلم بهش اس می دادم جریان خوابم رو براش گفتم و پرسیدم: نکنه خبریه؟ جوابش شوکه م کرد. گفت قرار بود این اتفاق بیفته اما بچه م دو هفته پیش قبل اینکه بدنیا بیاد مرد! عجیب اینکه منم خوابم رو همون موقعها دیده بودم. گفت مدت زیادی مریض بوده و حالا بهتره. ازش قول گرفتم وقتی مشهد اومد هم رو ببینیم و بهش قول دادم بمحض اینکه حرم رفتم واسش دو رکعت نماز بخونم. ازم خیلی التماس دعا داشت. منم از همه ی شما دوستان خوبم التماس دعا دارم. برای دوستی که خیلی خاطرش واسم عزیزه و سه سال از خوشترین و قشنگترین سالهای زندگیم رو باهاش گذروندم.گل تقدیم شما


نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:27 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

نمی دونم چندتای شما که این مطلبو میخونین تا بحال پشت فرمون نشستین. شاید خیلیهاتون راننده های ماهری باشین یا هنوز تازه کار. شایدم اصلا از فکر رانندگی تنتون مورمور میشه. جزء هرکدوم ازین دسته آدما که باشین قطعا یک چندباری توی خواب رانندگی رو تجربه کردین. نگین نه که باورم نمیشه! شماها رو نمیدونم ولی من سالهای سال خواب رانندگی کردن رو دیدم. چقدر هم توی خواب به ماشین مسلط بودم! همینطور ویراژ میدادم و میرفتم. شاید باورتون نشه ولی گاهی دست ول رانندگی میکردم و حتی از صندلی عقب! خوابه دیگه! نمیشه کاریش کرد. توی گرفتن گواهینامه اعتراف میکنم که جزء گروه تنبل ترینها بودم و اگه ضرب و زور خانواده نبود عمرا اگه میرفتم آموزشگاه. راستش تو رودربایستی با بابام و چون چند روز برای ثبت نام هی بهش امروز و فردا میکردم یک روز بالاخره مجبور شدم برم آموزشگاه و دوران شیرین آموزش رانندگی رو سپری کنم. اتفاقا استعدادم هم بد نبود! آیین نامه رو که یه ضرب قبول شدم و نمره ی فنیم از همه بیشتر شد. امتحان تو شهری رو هم بار دوم قبول شدم و چیزی نگذشت که یک گواهینامه ی قشنگ و شکیل به کارتهای شناساییم اضافه شد! فقط همین! اوایل طفلی بابام خیلی اصرار میکرد که بیا این جمعه بریم یه کم با ماشین تمرین. من میگفتم نه! کار دارم!( کار دنیا رو میبینین تو رو خدا؟) برعکس همه از بابام اصرار و از من انکار! سرم هم خداوکیل شلوغ بود. تازه شده بودم دبیر محتوایی یک سایت معتبر و تمام اوقات تعطیل هم علاوه بر ساعات اداری داشتم توی خونه مطلب واسه سایت آماده میکردم. دردسرتون ندم. دو سال به همین منوال گذشت تا اینکه شب عید زد و ما هم صاحب یک پی کی شدیم.( همه میگن واسه شروع خوبه. هم جمع و جوره و هم هرچی بزنی به درو دیوار و بندازی تو جوب، جا داره!) سه جلسه ای کلاس مهارتی رفتم. واویلا! جلسه ای هجده هزار تومان. مربی عزیزم رو بعد دو سال دیدم و کلی از دیدن هم مشعوف شدیم. بهش با اعتماد بنفس کامل گفتم: چون محل کارم خیلی جای شلوغیه میخوام فقط ببریم جاهای شلوغ! جاتون خالی در شلوغترین جاهای ممکن شهر توی این سه جلسه رانندگی کردم! طوریکه روز دوم توی ترافیکهای خیابون عدل خمینی ماهیچه ی پام از شدت کلاچ گرفتن گرفت اساسی! جلسه ی سوم که تا چهارراه شهدا و زیر حرم هم رفتم و کلی اعتمادبنفس کاذب پیدا کردم که: بعله! ما راننده شدیم! اما چشمتون روز بد نبینه!

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:11 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

عجیبه. که یه وبلاگ داشته باشی و حدود یکسال و نیم بخاطر مشغله و تنبلی و هزار و یک بهانه بهش سر نزنی و ازش خبر نگیری. و در یک شب جمعه از فصل قشنگ اردیبهشت یهو بسرت بزنه دوباره بیای و به روز کردن وبلاگت رو از سر بگیری. قول نمیدم ولی سعی می کنم اینهمه تاخیری رو که داشتم جبران کنم و از شما دوستان عزیز برای اینکار انگیزه و حمایت می خوام. بسم الله الرحمن الرحیم.

نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 12:15 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

<      1   2   3      

 Design By : Pichak