سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

این روزا کم وقت می کنم از خودم  بنویسم توی این وبلاگ قدیمی. هرچند تمام اون یادداشت ها هم چیزی جز تجربه های شخصی م نیست.

همه ش به خاطر کار و مشغله ست. انگار این کارهای نوشتنی من، طلسم شدن و براشون پایانی نیست و نخواهد بود.

امروز سی ام بهمنه. یعنی فقط بیست و نه روز دیگه تا سال جدید داریم. عجب سالی بود امسال. پر از کار و کار و کار. تنها سفرم، سفر به تهران در فصل بهار بود. بقیه ش همه توی این اتاق پای این سیستم، این یار روزها و شب هام گذشت. به نوشتن قصه و نمایش نامه برای رادیو، نوشتن و سفارش مطالب برای سایت شجر، نشریه حرم، یادداشتهای داستانی برای روزنامه، یادداشت های خبری برای سایت خبر و..

قرار بود یک مجموعه کتاب تالیف کنم. قصه اولش رو هم فرستادم. ولی چون ناشر زیر بار نرفت جز سه جلد، اسمم رو روی بقیه ی جلدها بیاره، موضوع منتفی شد.

چندتا کتاب ویرایش کردم و بالاخره اینکه شاید به زودی مسئول یک کتابخونه ی کوچولو موچولو بشم.

این کارو واقعا دوست دارم. انگار حضور در کنار کتاب ها حالم رو بهتر می کنه.

دوست داشتم می تونستم توی کارنامه ی کاری امسالم کتابی تالیف کنم. اینهمه نوشته ها و قصه هام رو در قالب چندتا کتاب دربیارم. ولی ویرایش و اصلاحشون زمان می بره و تازه چاپشون چند میلیون هزینه می خواد.

بله... تا بوده واسه هنرمندا، غم نان بوده و قصه ی تلخ بی توجهی به این قشر دلشکسته...

این روزها، روزهای دلگیریه برام. نمی دونم کی حالم خوب می شه. یه جورایی خسته م. از این همه کار. این همه رانندگی توی شهری که راننده هاش مثل دیوونه ها رفتار می کنن، شکست خوردن پروژه های فرهنگی و کاری. دیدن اینهمه آدم فقیر و نیازمند. اینهمه آدم هایی که مریض دارن. مشکلات بزرگ دارن. دلم می خواست اونقدر پول داشتم و قدرت تا گره از مشکل تک تکشون باز کنم. دلم گرفته از این روزای کوتاه و دلگیر زمستونی.

کاش مامانم که الان در سفر حجه، یک کم واسه دلم دعا کنه. از همون دعاهای مخصوص که فقط مامانا بلدن و می تونه حال بد هرکسی رو به بهترین حال ها تبدیل کنه.

دعا کنه دلم بهاری شه.

یک بهار پر از آواز چکاوک، صدای قل قل چشمه و هزارهزار شکوفه های صورتی هلو.


نوشته شده در پنج شنبه 93/11/30ساعت 7:9 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

دیگر داشت باورمان می‌شد که باید تا ابد عادت کنیم به اف‌اف خش‌خشوی همیشه خرابمان. همان که با هر نم‌ بارانی، اتصالی می‌کرد و اندک خدماتش را هم ازمان دریغ می‌نمود. تا اینکه با آمدن همسایه‌ی جدید، ورق برگشت. همان همسایه‌ای که مصمم شده بود برای برآورده کردن آرزوهای اهالی ساختمان. از ایزوگام پشت‌بام تا درست کردن درهای پارکینگ و رنگ‌آمیزی راه‌پله‌ها. آخری‌اش هم آیفون تصویری بود. آن هم نه یک آیفون معمولی. از آن رنگی‌های پیشرفته که کارت حافظه هم دارد و اگر بهش کد بدهی، می‌شود یک تلفن داخل ساختمانی! جل‌الخالق! این آدم دو پا چه چیزها می‌سازد و ما بیخبریم!

با ورود این تکنولوژی نوین، خوشحالی به خانه‌مان‌‌ آمد. امکان نداشت یکی‌مان از راهرو رد شود و دکمه‌ی دوربین را فشار ندهد. حتی دیدن ماشین همسایه و گربه‌های کوچه هم هیجان داشت. همه‌چیز خوب می‌گذشت تا اینکه یک روز بعد از زدن دکمه، صفحه‌ای آبی جلوی دوربین ظاهر شد. آیفون را خاموش روشن کردیم. در حد اطلاعات مکتبخانه‌ای‌مان به دکمه‌هایش ور رفتیم. بیفایده بود. رفتیم دم خانه‌ی همسایه‌‌ها‌. گوشی آن‌ها هم به همین مرض مبتلا شده بود! دخترکی را برای بررسی اوضاع، پایین فرستادیم. وقتی برگشت، رنگ به چهره نداشت. ‌نفس‌زنان و با لکنت گفت: «بردن! آیفونو! دکمه‌ها، صفحه‌، همه رو کندن و بردن!» باورمان نشد. نسوان ساختمان، چادر چاقچور کردیم و پایین رفتیم. با دیدن فرورفتگی خالی توی دیوار، آه از نهادمان بلند شد! وای که عمر خوشبختی‌مان‌ چه کوتاه بود!

مردها آمدند. گرفته و در خود فرو رفته. یکی‌ حرص می‌خورد که موتور سرقتی آیفون یک میلیون بوده و حتما سارق، از ارزشش خبر داشته. آن یکی نگران ناامنی کوچه و ماشینی بود که بیرون پارک می‌کرد و همسایه‌ی جدید عقیده داشت باید برویم کلانتری.  اما قدیمی‌ترین همسایه‌، می‌گفت اول از همه باید به رییس شرکت آیفون اطلاع دهیم.

روز بعد رییس شرکت که مثل اسفند روی آتش می‌سوخت آمد! گفت حدس می‌زند کار کی باشد. کسی که قبلا هم سر یک ساختمان دیگر بهش ضربه زده. همان نصاب اخراجی! رییس شرکت در نقش شرلوک هولمز، سراغ تحقیقاتش رفت و ساعتی بعد کاشف به عمل آمد که خودش بوده! با قصد انتقام از رییس، مرتکب این حماقت شده. حالا هم پشیمان است و از اهالی ساختمان تقاضای بخشش دارد. همان شب، همسر گریان مجرم، دم در آمد و از همسایه‌ها، رضایت خواست. یک عده تحت‌تاثیر گریه‌ها و گروه دیگر مصمم در شکایت، اختلاف پیدا کردند و تا این لحظه که نگارنده این سطور را می‌نویسد، هنوز تکلیف سارق و شکایت، در پرده‌ای از ابهام قرار دارد.

 

در همین اوضاع، قدیمی‌ترین همسایه‌‌، نصاب دیگری آورد تا آیفونی جدید نصب کند. این‌بار یک نصاب مطمئن. آیفون، با حفاظ و ایمنی کامل نصب شد و هزینه‌ی تشکیلاتش، برخلاف تصور، به دویست هزار تومن هم نرسید. از خوب روزگار، دوربینش، باکیفیت‌تر، از یکی قبلی و اسباب شادمانی‌ بسیار شد. طوریکه حالا می‌شود در تاریکی شب، هر موجود زنده‌ای را از فاصله‌ی دور، رصد کنیم و ششدانگ حواسمان به کوچه باشد. خصوصا به آدم‌های مشکوکی که قیافه‌شان به انتقام‌گیرنده‌ها می‌خورد. از آن انتقام‌گیرنده‌های خطرناک!


چاپ شده در روزنامه شهرآرا  


نوشته شده در پنج شنبه 93/11/30ساعت 6:39 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

زن با آن چادر بلند و پلاستیک‌ توی دستش، تازه روی صندلی کنارم نشسته بود که پیرزن وارد اتوبوس شد. بلافاصله بلند شد و جایش را به تازه‌وارد داد. پیرزن تشکر کرد و از عمل زانو شکوه. انگار این‌ها بهانه‌ای شد تا زن هم سر درد دلش باز شود. از دختر سه ساله‌اش بگوید که عمل ریه کرده و برای اسپری 230 هزار تومانی‌اش امروز از صبح همه‌جا را زیر پا گذاشته. ولی دریغ از هزار تومان تخفیف. بالاخره خیریه‌ای که تحت پوششش قرار دارد، به او 10 هزار تومان مرحمت داشته و حالا دست از پا درازتر راهی خانه‌ است. به صورتش نگاه کردم. جوان بود. با پوست تیره‌ای که خط‌های کوچک، گوشه‌ی چشم‌هایش نقش انداخته بودند.

زن حالا از پسر 7ساله‌اش می‌گفت که اندازه‌ی بچه‌های 5،4ساله‌ست و به کم خونی شدید مبتلاست. برای معالجه، او را پیش دکتری زیر پل بیمارستان قائم می‌برد و دکتر، هیچوقت پول ویزیت نمی‌گیرد. خودش در خانه‌ها کارگری می‌کرد. با این وجود چرخ زندگی نمی‌چرخید و همین باعث شده بود گاز خانه به خاطر بدهی سی هزار تومانی قطع شود. اتوبوس پُر و خالی می‌شد و زن هنوز جلوی صندلی ما ایستاده و سختی‌های زندگی‌اش را نجوا می‌کرد.

بعد با اشاره به پلاستیک‌هایش که کنار صندلی من بود گفت: «بچه‌ها چند روز پیش‌ هوس ساندویچ کرده بودن. منم با ده هزار تومنی که امروز گرفتم، سوسیس و نون ساندویچی خریدم. گفتم اقلا دل بچه‌هام رو شاد کنم.» زیر چشمی نگاهی به نان باگت‌ها کردم که از لای پلاستیک سرک می‌کشیدند. شرم داشتم از تماشایشان. به خاطر همه‌ی ساندویچ‌ها و پیتزاهایی که در طی چند هفته‌ی اخیر خورده بودم.

اتوبوس به ایستگاه فرامرز عباسی رسید. زن گفت باید برود تا سوار خط بعدی شود و به خانه‌شان در جاده قوچان برسد. قبل رفتن شماره تماسش را گرفتم. پرسیدم: «موبایل خودته یا بابای بچه‌ها؟» زمزمه کرد: «بچه‌ها بابا ندارن.» و زود از اتوبوس خارج شد.

 

حالا نوبت پیرزن بود که از بدی زمانه بگوید و از اینکه هر وقت تبلیغات پر رنگ و لعاب تلویزیون را می‌بیند، یاد بچه‌‌هایی می‌افتد که مثل بچه‌های زن، کوچکند و نداریم و نمی‌شود حالی‌شان نیست. پیرزن حرف می‌زد و من توی ذهنم اسامی افرادی را فهرست می‌کردم که می‌شود روی کمکشان حساب کرد. حتی برای پنج یا ده هزار تومان. به خاطر دخترکی که ریه‌ی رنجورش سخت نیازمند اسپری است و مادرش نتوانسته چیزی جز چند نان باگت برایش تهیه کند.

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در سه شنبه 93/11/28ساعت 4:51 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

تازه توی کوچه آمدم و سوار پی‌کی شده‌ام که کاغذ روی شیشه‌پاک‌کن توجهم را جلب می‌کند. از همان پشت شیشه می‌خوانمش که با خودکار قرمز، روی ورقی جدا شده از دفتر، با خط خرچنگ قورباغه نوشته: «همسایه‌ی عزیز! لطفا از محوطه‌ی جلوی خانه‌ی همسایه‌ها، به عنوان پارکینگ 24 ساعته استفاده نکنید و جلوی منزل خودتان پارک بفرمایید!» نگاهی به اطراف می‌اندازم بلکه نامه‌نویس را ببینم. همه‌جا امن و امان است و جز چند گربه‌ی سیاه و نارنجی، جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد! با ظاهری خونسرد، برای سرته کردن به انتهای کوچه می‌روم. ولی ذهنم توی خانه‌های دور و بر، چرخ می‌خورد.

یعنی کار کدامشان است؟ پیرزن بداخلاق روبرویی که آن روز از پنجره، به همسایه‌‌ای که ماشینش را کمی چفت باغچه‌اش پارک کرده بود، آنهمه بد و بیراه گفت؟ یا همسایه‌ی صاحب نیسان که چندبار وقتی دیده نزدیک خانه‌شان پارک می‌کنم چنان چشم‌غره‌هایی نثارم کرده که چیزی نمانده بوده سنگ‌کوب کنم! شاید هم کار همسایه‌ی اعصاب خراب باشد! همانکه یکبار موقع پارک، مثل مجرم‌ها غافلگیرم کرد و گفت: «پس بالاخره پیداتون شد. می‌خواستم واستون نامه بنویسم.» بعد هم گلایه که چون 206‌ش فرمان سفتی دارد! موقع بیرون آمدن، مشکل پیدا می‌کند و حضور ماشین من جلوی باغچه‌ی مقابل، به این مشکل دامن می‌زند. چیزی نمانده بود بگویم: «فرمون 206 سفته؟ اگه پی‌کی داشتی...» جلوی زبانم را گرفتم و جواب دادم: «اگه جای خالی بود چشم. ولی اگه نبود، شاید بازم مجبور شم همینجا نگه دارم.» همسایه، با دندان‌قروچه‌ تهدید کرد: «پس اگه دیدین ماشینتون خورده، شاکی نباشین!» و من بعد از نگاهی به ماشین سرتاپا غر و دبه‌ام با اعتماد به نفس گفتم: «من کار خلافی نکردم تهدید می‌کنین. جلوی درِ خونه‌ای هم پارک نکردم! همه‌مون عوارض شهرداری می‌دیم و این کوچه‌ها به اسم شخص خاصی سند نخورده!»

کوچه را دور می‌زنم، جای اولم می‌رسم و مکالمات ناخوشایند آن روز، در ذهنم مرور می‌شود. مکالماتی که با حرکت پی‌کی و دست‌های مشت‌کرده‌ی همسایه به پایان رسید! کوچه هنوز خلوت است. به شیشه نگاه می‌کنم. پُر شده از لکه‌های باران شب پیش. شیشه‌شور را می‌زنم و نامه‌ی همسایه با ذرات آب، تکه‌تکه شده و گوشه‌ی شیشه جمع می‌شود. کاغذ خیس و مچاله را برمی‌دارم و حرکت می‌کنم.

توی آینه، راننده پرایدی را می‌بینم که جای پارک سابق من، نگه می‌دارد، دزدگیر را می‌زند و همینطور که دور و برش را می‌پاید، چند متر آن‌طرفتر، در ابتدای کوچه داخل خانه‌اش می‌شود

 

و این قصه سرِ دراز دارد...

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در جمعه 93/11/24ساعت 3:18 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

همیشه جلوی در اداره که می‌رسیدم، با دیدن نوشته‌های مغازه‌، پاهایم سست می‌شد. مخصوصا وقت‌هایی که صبحانه‌ای راهی معده نکرده بودم. «املت مخصوص، خاگینه، سرشیر عسل، عدسی، لوبیا، دیزی، چای تازه‌دم و...» نوشته‌ها هلم می‌داد به سال‌های دور. به مسافرت‌هایی که صبحانه‌های زیادی از این جنس در آن‌ها خورده بودم. از کافه رهگذر جاده‌ نیشابور گرفته تا قهوه‌خانه‌ی گمنام سقز که مردانی شال به سر، دورتادور میزهایش بودند و بمحض ورود خانواده‌ی ما، به رسم ادب، به سمت تخت‌های بیرون رفتند.

همیشه جلوی در اداره که می‌رسیدم، وسوسه می‌‌شدم یکروز وارد قهوه‌خانه شوم و ببینم  نیمروهایش چطور است؟ طعم نیمروهای کافه‌ی شمال را می‌دهد؟ همان که پیرزن آشپز، رویشان را آنقدر پرنعناع می‌کند که هرچقدر بخوری، دلت یک لقمه‌ی دیگر بخواهد.

قهوه‌خانه را نگاه می‌کردم و زود رد می‌شدم. مبادا همکاران بویی ببرند از افکار شکم‌چرانانه‌ای که در سرم راه افتاده بود. اینطوری بد می‌شد. خیلی بد...

و بالاخره به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم. روزی که همراه دو دوست جانی، اداره رفتیم و نزدیک‌ ظهر، کارمان تمام شد. بیرون که آمدیم، برف ریزریز می‌بارید. اولین برف مشهد. هوا سوز بدی داشت. در آن حالت زار، نگاه حسرت‌بارم راهی نوشته‌های قهوه‌خانه شده بود. چای داغ، لوبیا و املت  انگار با همه‌ی وجود مرا می‌خواندند. مثل اینکه جرم بزرگی مرتکب شده باشم، نگاهم را دزدیدم. همان وقت متوجه دوستم شدم که مثل من سخت درگیر خوانش اطعمه‌های قهوه‌خانه بود. کسی چه می‌دانست؟ شاید او هم همه‌ی این مدت، موقع ورود و خروج اداره، گوشه‌ی چشمی به این مغازه‌ داشت. با آرزوهایی از جنس آرزوهای من...

نگاه دوستم بهم جسارت داد. هم‌زمان گفتیم: «بریم؟» و قبل اینکه پشیمانی سراغمان بیاید سمت قهوه‌خانه دویدیم. دوست سوم هم همراهمان آمد. از پله‌های باریک، پایین رفتیم و پا به فضای روشنی گذاشتیم با آوای پرنده‌ها، گرمای بخاری و دو دختر جوان که تازه غذاشان تمام شده بود.

لحظاتی بعد، ما هم پشت میز دنجمان بودیم. چای‌مان را هورت‌هورت سر می‌کشیدیم و خوراک لوبیامان را با گلپر  می‌خوردیم. کشیدن نان فری، توی کاسه‌ی مسی املت، چه حالی داشت. با ذوق به همدیگر قندان‌های فلزی و نمک‌پاش‌های پلاستیکی دردار را نشان می‌دادیم و می‌گفتیم: «مثل قدیما!»

پیرزن میز کناری، دیزی سنگی‌اش را تعارفمان می‌زد و ما با فروتنی، رد می‌کردیم و ریزریز می‌خندیدیم، غذا می‌خوردیم و پشت سر هم حرف می‌زدیم. حرف‌هایی که انگار فقط توی قهوه‌خانه سرش باز می‌شود و برایش پایانی نیست. حرف‌هایی داغ در یک روز خاطره‌انگیز سرد.

 

 

چاپ شده در روزنامه شهرآرا


نوشته شده در جمعه 93/11/10ساعت 5:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak