سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

سکانس اول 

توی اتاق مدیرم نشستم و با هم مشغول صحبتیم. از ماموریت یکی از شهرستانها برگشته. بهم میگه: خواهر! مریض بودم و یک داروخونه توی شهر باز نبود. بیچاره شدم. میگم: باید قدر شهرمون مشهد رو بدونیم و خدمات و امکاناتی که به مسافرین و مجاورین ارائه میدن. حرفمو تایید میکنه و میگه: همین مجموعه ی آستان قدس کم امکانات نمیده. ما خودمون ساکن مشهدیم و قدر نمی دونیم. حرفش رو تایید میکنم و او رو با سرفه هاش که بنا به گفته ی خودش سوغات سفره، تنها میذارم.

سکانس دوم

یکی از همکارا از طرح زیر سایه ی خورشید قصر شیرین برگشته. صحنه هایی رو که برامون تعریف میکنه باعث میشه اشک به چشمهامون بشینه. از مردمی که خیلیهاشون تابحال به مشهد مشرف نشدن و امکان اومدن هم ندارن. ازینکه چه ارادتی به خادمین حرنم داشتن. از بیمارهای سرطانی، از بچه های یتیمخونه، از یک زندانی محکوم به اعدام که تسبیحی چوبی رو مزین به نام امام رضا درست کرده بوده و به همکارم داده که از طرفش توی ضریح بندازه. از پولها و طلاهایی که از طرف مردم برای ضریح امام رضا جمع میشده . همه تحویل داده شده به امام جمعه تا به حساب حرم واریز کنه. سری تکون دادیم و گفتیم ما اینجا مجاور آقاییم و قدر نمی دونیم. تازه وقتی به چنین سفرهایی بری می فهمی چه نعمت بزرگی در جوارت هست ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 92/6/31ساعت 6:0 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

صبح با صدای زنگ و ویبره ی گوشی موبایلم از خواب نصفه نیمه پریدم.هوا هنوز تاریک بود و ساعت یکربع به شش! به سختی از رختخواب دل کندم و لحظاتی بعد بعد برداشتن کلی بار و بنه راهی شدم. طفلی مامان بیدار شده بود و برام سفره صبحونه چیده بود. گفت چایی. گفتم مامان دیرم شده. گف کره عسل گفتم نه! تکه ای نون سنگک به دندونم کشیدم و گفتم نون خالی خوردم مرسی! من تا شب نمیام! مامان گفت اینجوری که نمیشه! جلوی همکارات زشته نون خالی ببری! بعد همینطور که لای در یخچال وایستاده بود یکهو مثل یک کاشف بزرگ دست کرد ته یخچال و از اون تو دبه ی کوچیکی درآورد و گفت اینم ماست چکیده ی فرد اعلا! با نونها ببر اونجا و بخور! پلاستیک نون و ماست هم به وسایلم اضافه شد و با دست پر از خونه بیرون زدم.دیدم آقایی جوون و اخمالو وایستاده پشت ماشینم و داره بهش لگد می زنه و هلش میده! از تعجب دهنم وا مونده بود. اومدم طرف ماشینم! عصبانی به زنش گفت: اومد! بیا سوار شو! بعد رو به من گفت: دفعه ی بعد ماشینت رو چفت تر پارک کن! خب؟ من هم گفتم: من پارک نکردم که! راست هم گفتم خب! کار بابام بود که دیشب سوویچم رو گرفت و ماشین رو واسه راحتی من از پارکینگ درآورد و خیلی حرفه ای و کیپ پارک کرد کنار کوچه!  داشتم قفل فرمونو با خیال راحت وا می کردم که شنیدم داره به زنش میگه: بهش بگو بجنبه ماشینشو ببره جلو دیرم شد! منم با عصبانیت یه گاز دادم و پراید سفید همسایه ی بداخلاق بالاخره تونست از سر جاش دربیاد! ماشینو خاموش کردم و نگاهی به لکه های بی ریخت روش انداختم که ظاهرا  موسی کو تقی های بالای درخت از دیشب تا صبح، دخلش رو آورده بودن! از شیشه و سپر بگیر تا سقف و چراغ هیچ جا رو بی نصیب نذاشته بودن

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 92/6/27ساعت 8:57 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

به روشنای تو زل می‌زند سیاهی‌ها

 

شبیه غبطه‌ی جامانده‌ها به راهی‌ها                                                       

 

بجز سلام به تو ، آن هم اکثرا از دور

 

چه کرده‌ایم دراین عمری ازتباهی‌ها؟                                                

 

به پیشگاه شما سر به زیر می‌آیم

 

به سربلندترین شکل عذرخواهی‌ها                                                              

 

دو لنگه دربِ حرم، باز ، مثل آغوشت

 

همیشه هست پذیرای بی‌پناهی‌ها                                                         

 

ازین به بعد ندارند تابِ دریا را

 

که خواب حوض تو را دیده‌اند ماهی‌ها                                                           

 

که سنگفرش تو از جنس چشم آهوهاست

 

و خاک پای تو اکسیرِ خوش‌نگاهی‌ها                                                 

 

دوباره باید ازینجا به جاده زل بزنم

 

همان حکایت جامانده‌ها و راهی‌ها

هادی جانفدا

 


نوشته شده در دوشنبه 92/6/25ساعت 9:28 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

روزای تابستون هم داره به آخر می رسه. ولی نمی دونم چرا این کارای دنیایی ما آخر نداره؟ طبق معمول همیشه مشغول امور سایت داری و نویسندگی هستیم. از صبح تا بعدازظهر سر کار و بقیه ی زمان باقیمونده هم پای سیستم مشغول نوشتن نمایشنامه و داستان و....رانندگی توی این شهر شلوغ پلوغ هم که دیگه واسه خودش شاهکاره! همین پریروزا بود که توی شلوغی ترافیک صبح تقی آباد، زدم به بغل یک پراید! خدا رو شکر هیچکدوم طوریمون نشد! این روزا زوارا دم رو غنیمت دونستن و تا تونستن راهی شهر مولاشون شدن. پلاک اکثر ماشینا غیر مشهدیه. قدمشون روی جفت چشمای ما مشهدیها.

کارای رادیو کمابیش در جریانه. نمایشای طنز دکتر علیک سلام  داره به انتها می رسه و برنامه ی گروه جوان رادیو به نام اکسیر بعد شش ماه پایان شهریور تموم میشه. باز از ماه مهر برنامه ی جوان جدیدی با عوامل جدید می ره روی آنتن. خیلی دلگیره این اومدنا و دل کندنا و رفتنا. مثل زندگی ما آدما می مونه که میایم و تا میایم به این دنیا خو بگیریم باید بذاریم و بریم تا عده ای آدم جدید جامون رو بگیرن. البته جای من رو که عمرا اگه کسی بتونه بگیره! ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 92/6/20ساعت 12:43 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

  (سه چیزکه یک زن را مانند ملکه میسازد):

1-وقتی پول در دستهایش باشد
2-وقتی لباس سفید عروسی بپوشد برای دامادش
3-وقتی اولین فرزندش به دنیا بیاید و برای اولین بار مادر شود.

 (سه چیزکه زن را به گریه میاندازد):
1-حرفی که احساساتش را جریحه دار کند
2-از دست دادن کسی که دوستش دارد
3-مرور کردن خاطره هایی که خوشحال کننده بوده  و حالا از دستشان داده

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 92/6/12ساعت 6:38 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

1-

تاحالا دقت کردین وقتی موبایلتون میوفته زمین سریع برش میدارین
ببینین چیزیش شده یا نه ولی وقتی رفیقتون می خوره زمین هرهر بهش می خندین؟

 

2-

وقتی یه مشترک، «مورد نظر» هست ولی در دسترس نیست،
ناچار میشی رو کنی به مشترکی که «در دسترس» هست ولی «مورد نظر» نیست!

3-

تو یه روز سرد
پیژامه ی گرمت رو می پوشی و میپری تو تختت،
بالش رو درست می کنی، پتو رو می کشی رو خودت، خودت رو این اونور می کنی،
 یک کم هم خودت رو می کشی، حسابی که گرم شدی چشاتو میبندی که بخوابی یه دفعه می بینی چراغ اتاق رو یادت رفته خاموش کنی
 ستمیه ها

4-
قبلنا باباها 7 تا دختر شوهر می دادن همشون هم خوشبخت می شدند، الان: یه دختر را 7 بار شوهر
میدن آخرش برمی گرده خونه باباش

5-

معلم: 10 تاسیب داریم من 9 تاشو میخورم ، چند تا سیب میمونه؟
بچه: همون یکی روهم بردار بخور بدبخت سیب نخورده !

6-

اگه 3تا یخچال فریزر ساید بای ساید
یا 4 تا تلویزیون و شونصد تا لوازم خونگی دیگه هم توخونه باشه
از نظر مادرم 90 درصد قبض برق مال لپ تاپ منه! :|

7-

به یارو میگن چرا سرت رو خیس نکرده شامپو میزنی؟ میگه اگه سواد داشته باشی نوشته مخصوص موهای خشک!!‍!؟

8-

مغز انسان پر کارترین جای بدنه اون همه 24 ساعت روز

و همه 365 روز سال و کار میکنه کار اون از لحظه تولد آغاز میشه

و فقط وقتی متوقف میشه . . . . . . . . که ما وارد سالن امتحانات میشیم!!

9-

استاد گفت چرا سمت راست کلاس همیشه شلوغ تر از سمته چپه !؟

گفتیم چون وایرلس اینور بهتر آنتن میده !

دچار یاس فلسفی شد

10-

یه عاشق میگه :

اگه اتفاقی واست بیفته ؛ میمیرم !

اما ….

یه رفیق میگه :

اگه بمیرم هم نمیذارم اتفاقی برات بیفته … !!!

11-

میدونین چرا مردا عینک آفتابی میزنن ؟


.

.

.

.

.

7% : بخاطر نور خورشید

23% : بخاطر اینکه ظاهر باحالی داشته باشن
70% : نمیخوان بقیه بدوونن دارن به کجا نگاه میکنن!!!

12-

وقتی کسی ناراحتت می کنه 42 تا ماهیچه استفاده میشه تا اخم کنی!
اما فقط 4 تا ماهیچه لازمه که دستت رو دراز کنی و بزنی پس کله ش

13-

نمی دونم چه حکمتیه، اینا که میرن بدنسازی اصرار دارن که اصلا سردشون نمی شه!!!

14-

بچه ها بخدا نمی‌خوام از خودم تعریف کنم هااا

اما باور کنین تو هر بانکی که پا میذارم , درش خود به خود وا میشه واسم !!!
یه همچین آدم مهمی هستم من !!

15-

تقلید کار میمونه...میمون جزو حیوونه !
مثلا اگه نمیگفتیم میمون جزو حیوونه فکر میکردن جزو حبوباته ؟؟؟
چه اُسکلایی بودیم ها :))

16-

یعنی از 100تا فیلم ترسناک هم بدتره ها
.
.
.
.
.
تا حالا شده بری کیسه زباله رو بندازی تو این سطلهای شهرداری؟!!!
بعد همون موقع یه گربه بپره بیرون

 


نوشته شده در جمعه 92/6/1ساعت 10:29 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak