سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

-یک زمانی عدالت می‌نشستیم. خونه‌‌مون بلندترین ساختمون منطقه بود. از ایوونش، زیست خاور هم دیده می‌شد!

راننده‌ی بیست و چند ساله آژانس، حرف‌هایم را تایید می‌کند: «خونه‌ی خاله‌ی منم اینجا بود. عصرها پیاده می‌رفتیم کوهسنگی فالوده‌خوری. عدالتِ اون زمان‌ کجا و الان کجا با اینهمه ماشین و آدم و ساختمان پزشکان؟»

موسیقی بی‌کلامی که زیادی بلند است، فضا را پر می‌کند. راننده می‌گوید: «زمونه بدی شده. مخصوصا اگه اتفاق بدی برات افتاده باشه، از زندگی سیرِت می‌کنه.» احساس می‌کنم می‌خواهد از آن اتفاق بگوید. حدسم درست است. تعریف می‌کند چطور زمستان گذشته در یک جایگاه پمپ گاز که شلنگ دومش خراب بوده، گاز با فشار کنار گوشش تخلیه می‌شود. می‌گوید: «اون لحظه متوجه نشدم ولی از بعد ماجرا، هر وقت سکوته، توی گوشم صدای سوت می‌شنوم!» با چشم‌های غمگین از پشت عینک به دستگاه پخش اشاره می‌کند: «اگه قطعش کنم، باز سوته میاد. همیشه باهامه. تو خواب و بیداری.» می‌پرسم: «دکتر رفتین؟» جواب می‌دهد: «همه‌جور آزمایش دادم. می‌گن گوشِت سالمه و احتمالا آسیب مربوط به سلول‌های مغزت باشه.» غصه‌دار ادامه می‌دهد: «نمی‌دونم چرا باید این بلا سرِ من بیاد؟ من که انقدر عاشق طبیعت و سکوت بودم. من که...» درددل می‌کند و من آسمان و زمین را به هم می‌بافم تا دلداری‌اش بدهم. با حرف‌هایی از این دست که شاید مشکلش با گذشت زمان خوب شود. با مثال زدن فلان آشنا که فلان بیماری را دارد و... ولی می‌دانم همه‌ش مزخرف است. می‌دانم زبان قاصر است برای همدردی با اندوهش. به مقصد می‌رسیم. می‌گویم: «من زیاد حرم می‌رم. دعا می‌کنم مشکلتون حل بشه.» خوشحال می‌شود و احساس می‌کنم این، بهترین حرفی بوده که می‌توانستم بگویم. برای تسکین درد جوانی که سکوت از زندگی‌اش فرار کرده است. برای همیشه...


نوشته شده در یکشنبه 94/6/29ساعت 9:52 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

عصر است و خورشید پشت کوهها غروب کرده. آدمها، درشکه‌ها و تک و توک ماشینها اطراف میدان مجسمه در رفت و آمدند. در بالاخانه‌ی یکی از ساختمانها، مردم زیادی روی صندلیها نشسته‌اند. اینجا مطب دکتر است. نه از منشی خبری هست و نه از پول ویزیت. یک کاسه آهنی روی رف گذاشته شده تا مریضها موقع رفتن، حق ویزیت را داخلش بیندازند. در دورانی که حق ویزیت دکترها 5 تومان و 10 تومان است، ویزیت اینجا، 5 ریال است. حتی در این رقم هم اجباری نیست. اینجا اتاقی مجزا برای دکتر وجود ندارد. همه‌ مریضها چفت هم نشسته‌اند و چشم به مردی دارند که با روپوش سفید، قد بلند، صورت استخوانی و چشمهای مهربان، در انتهای اتاق، با دقت بیمارش را معاینه می‌کند. این مرد مرتضی شیخ است...                                                                  

سرِ شب شده و مطب خلوتتر از قبل. زن جوانی با سر و وضع ژولیده،می‌خواهد از اتاق خارج شود. یکهو چشمش به کاسه پول، می‌افتد و متوجه دو تومانی نویی می‌شود که روی پولها است. نگاهش به اطراف چرخ می‌خورد. مریضها گرم گفتگویند. دکتر، قاشقک چوبی را توی دهان مریضی کرده و خیلی‌ها چشم به او دوختند. زن اسکناس را برمی‌دارد. ناگهان با صدای بلندی به خود می‌لرزد: «چیکار می‌کنی؟» پسری جوان، به او اشاره می‌کند: «این زن دزده! خودم دیدم پولو برداشت. الان توی مشتشه!» چشم‌ها به دکتر است که بلند شده. ولی به جای زن، به جوان نگاه می‌کند. از چشمهایش آتش می‌بارد: «کی به تو گفته توی مطب من آبروی بقیه رو بریزی؟» پسر جا می‌خورد: «ولی آخه...» دکتر بلند اعلام می‌کند: «این زن، مریض خودمه. خودم گفتم پولو قرضی برای داروی بچه‌ش برداره.» مرد جوان، خجالتزده توی صندلی مچاله می‌شود. زن فقیر، هم حال خوشی ندارد. دست بچه‌‌ را می‌گیرد و بدون اینکه به کسی نگاه کند، سمت در می‌رود. لحظه‌ی آخر، اسکناس را زیر گلدان کنار در می‌گذارد و تند خارج می‌شود.

***

قاسم، میوه‌فروش محله سرشور، تازه سبزی‌ها را آب‌پاشی کرده که مرد قدبلند را می‌بیند. مرد دارد مستقیم طرف مغازه‌اش می‌آید:«ای خدا! بازم اومد!» با خودش کلنجار می‌رود: «نمی‌دونم چه سِریه تو کار این آدم که هر روز بیاد سوال پیچم ‌کنه؟» نگاهی به کیف مرد می‌اندازد: «حتم دارم پاسبونه! شاید هم مامور مالیه. وگرنه به اون چه مربوطه که...؟ اصلا چرا از بین اینهمه مغازه‌دار صاف اومده سراغ من؟» مرد، سلام می‌کند. مثل هر روز از کیفش دفترچه قرمزی درمی‌آورد و مداد به دست، به سبزیها اشاره می‌کند: «اینا چند؟» قاسم زیر لب جواب می‌دهد: «یک قرون!» «اینا؟» «سی شاهی» با دقت قیمتها را می‌نویسد. بعد می‌رود سراغ هویج و شلغم و غیره. قاسم توی دلش می‌گوید: «امروز هم از خرید خبری نیست». مرد دفترچه را می‌بندد. تشکرکنان قصد رفتن دارد که قاسم طاقت نمی‌آورد: «ببخشید! می‌خواستم بدونم شما واسه چی هر روز قیمتها رو می‌پرسین و بدون خرید می‌رین؟ پاسبانین؟» با وحشت منتظر می‌ماند. ابروهای هلالی مرد، پایین می‌افتد و مهربان جواب می‌دهد: «نه مامورم. نه پاسبان. دکترم و تازه این محل اومدم. دکتری که فقر مریضهاش، دلش رو به درد آورده. تنها کاری که ازش برمیاد اینه که با گرفتن هر روزه‌ قیمت سبزی‌ها و میوه‌ها، ارزونترین رو واسشون تجویز کنه.»

***

دکتر شیخ نسخه می‌نویسد و زن روستایی ناله می‌کند. چشمهای دکتر به همسر زن می‌افتد. پاهای پینه بسته‌اش حتی گالش ندارد. دکتر، گوشه‌ی نسخه علامتی می‌زند و آن را دست مرد می‌دهد: «براش آمپول و قرص نوشتم. برو از داروخونه بغل بگیر!» روستایی، پا به پا می‌شود: «ولی آقای دکتر! ما هیچ پولی نداریم.» دکتر لبخند می‌زند: «تو برو! خدا بزرگه!» لحظاتی بعد مرد، دارو به دست از داروخونه بیرون آمده. هنوز دارد بلندبلند برای کارکنان داروخانه دعا می‌کند: «خدا از برادری کمتون نکنه کار مردم رو راه میندازین! خدا خیرتون بده...» داروخانه‌چی به همکارش می‌گوید: «آخه یه آدم چقدر می‌تونه خوب باشه که پول داروی مریضای بی‌بضاعتشو بده و نخواد کسی بو ببره؟» همکارش در حالیکه شیشه‌های شربت را پشت سر می‌چیند جواب می‌دهد: «دکتر، یه آدم معمولی نیست! اون کسیه که با خدا معامله کرده!»

***

شب شده و میدان مجسمه خلوت است. نگاه دختر، به پنجره‌ بالاخانه می‌افتد. با دیدن چراغ روشن لبخند می‌زند. پدر هنوز هست! تند از پله‌های باریک بالا می‌رود. چقدر دلتنگ پدری است که اکثر اوقاتش وقف بیماران می‌شود. مطب، خالی است و پدر، روپوش به تن، انتهای اتاق، پشت میز نشسته و زیر نور چراغ، با دقت مشغول انجام کاری است! پاورچین جلو می‌رود و یکهو می‌گوید: «سلام بابا!» دست پدر می‌لرزد و صدای برخورد شیئی فلزی در مطب می‌پیچد. بوی الکل فضا را پر کرده. دختر کنجکاو می‌پرسد: «چیکار می‌کنین؟» پدر سعی دارد کاسه‌ روی میز را پنهان کند ولی دیر شده. دختر لبخند می‌زند: «فهمیدم! وسایلتونو ضد‌عفونی می‌کنین!» جلوتر می‌آید و به اجسام گرد فلزی که زیر نور چراغ می‌درخشند نگاه می‌کند. تازه متوجه جریان می‌شود: «چیکار می‌کنین بابا؟ این وقت شب توی مطب موندین، سرنوشابه‌ ضد‌عفونی می‌کنین؟ آخه چرا؟» صدای بغض‌دار دکتر، فضا را می‌شکافد: «اینا سرنوشابه‌هاییه که مریضای آبرودارم به جای سکه توی کاسه میندازن. اونایی که حتی پنج ریال ندارن و از طرفی نمی‌خوان من متوجه فقرشون بشم! اینا رو هرشب ضد عفونی می‌کنم و پشت دیوار مطب می‌ریزم تا مجبور نشن توی زباله‌های کثیف دنبال سرنوشابه بگردن.» دختر به پدر نگاه می‌کند. پدری که یکی از عجیبترین و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین آدمهای دنیاست! می‌گوید: «بذارین کمکتون کنم!» پدر دهان باز می‌کند چیزی بگوید ولی با دیدن اشتیاق دخترش، سکوت می‌کند و لحظه‌ای بعد، هردو مشغول می‌شوند...


نوشته شده در شنبه 94/6/21ساعت 9:16 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

ماه شهریور که می‌آید، اصلا همه چیزش با بقیه‌ی ماه‌ها فرق می‌کند. حتی وزیدن بادی که شاخه‌ی درخت‌ها را تکان می‌دهد. نه آنقدر تند و بیرحمانه مثل بادهای پاییز و نه آنطور نرم و ملایم مثل نسیم‌های بهاری. ماه شهریور که می‌آید، آدم همینطور الکی هول می‌کند و اسم ناخوشایندی به نام تجدیدی، در خاطرش زنده می‌شود. در ادامه‌ی این اسم منحوس، یاد پدیده‌ی خطرناکی به نام مردودی می‌افتد که شکر خدا سالهاست منسوخ شده ولی در سال‌های نه چندان دور، اگر در فصل انگور، کسی نمره‌ی قبولی از تجدیدی نمی‌آورد، مستقیم می‌شد رفوزه و برای یک سال با سر می‌رفت توی کوزه! اینقدر الکی!

ماه شهریور که می‌آید، آدم یاد درس و امتحان و به دنبال آن سه گروه افراد مختلف محصل می‌افتد. گروه اول خرخوان‌ها. همان‌ها که مغضوب همه‌ بوده و هستند و خواهند بود. چرا که حتی در سخت‌ترین امتحانات که در اثر اعتراض گروهی، امکان تکرار یا بردن نمره‌ها در نمودار وجود دارد(الکی مثلا چنین اتفاق‌هایی در مراکز تحصیلی ما هم می‌افتد!)، با نمره‌ی بالا، ضربه‌ای مهلک به همه می‌زنند. این افراد، همیشه تنهایند و هیچ‌کس(با لهجه‌ی فرید سپهری سریال شهر قشنگ بخوانید) دوستشان ندارد!(البته به جز معلم‌ها و اساتید!). آن‌ها هیچ حس نوستالژیکی نسبت به ماه شهریور ندارند و نسلشان طی سال‌های اخیر، رو به انقراض است. در عوض تا دلتان بخواهد، افراد گروه دوم که شرحشان در ادامه می‌آید، زیاد و زیادتر می‌شوند.

آن‌ها که ترانه‌های: «این تجدیدی... خجسته باد این مردودی...» و «تقلب‌ها... تقلب‌ها... ای امید ما تنبل‌ها» را در وصف‌شان سروده‌اند. همان‌ها که نوع دانشجویشان، فصل امتحانات را با رقابت‌های جام حذفی اشتباه می‌گیرند و تا جا دارد، واحد حذف می‌کنند. بارها در موقعیت‌های مختلف، از اساتید می‌شنوند: «اصلا معلوم هست شما واسه چی میاین دانشگاه؟» و کر و کر می‌خندند! علت خنده‌هایشان هم برمی‌گردد به پوست‌کلفتی که احاطه‌شان کرده. این گروه، جان اساتید را به لب میاورند. خصوصا در فصل امتحانات. چرا که تا دلتان بخواهد، خبره‌ی انواع تقلبند. از نوشتن روی پاچه‌های شلوار رنگ روشن گرفته تا استفاده از خودکارهای جوهر نامرئی و آوردن جزوه و کتاب سر امتحان. این افراد، خونسردی خاصی هنگام تقلب دارند. یکبار خودم دیدم برگه‌ی تقلب یکی‌شان، توسط مراقب شناسایی شد ولی تا مراقب خودش را به صندلی‌ متقلب برساند با چنان اشتهایی کاغذ تقلب را بلعید که انگار دارد تافی شیری می‌خورد! ماه شهریور برای این عزیزان، همیشه پربار و پرکار است و همه ترفندهایشان را به کار می‌بندند تا به هر ضرب و زوری شده، در این موسم دل‌انگیز تابستانی، نمرهه را بگیرند و خود را به کلاس مهر برسانند تا باز ترم بعد، همان آش باشد و همان کاسه!

 

گروه سوم هم آدم‌هایی مثل من و شما هستند که چندان هم با ماه شهریور غریبه نیستند! آن‌ها که شاید از بدشانسی و گاهی غفلت، در کل کارنامه‌های تحصیلی‌شان چندتایی تجدیدی هم گرفته‌‌اند و برای تبدیل آن‌ها به نمره‌ی 10، تقلب‌هایی هم کرده‌اند. ولی موقع تقلب، آنقدر ناشیانه تابلوبازی درآورده‌اند که همه‌ی کلاس خبردار شده‌اند. حتی خود استاد! اما چون دانشجوهای بدی نبوده‌اند، با چشم‌غره‌ای جانانه از طرف استاد، خیسِ عرق شده‌اند. طوری که تا آخر امتحان جرئت نکرده‌اند سر از برگه بلند کنند. افرادی که خاطرات تحصیلشان، آنقدر کم تقلب دارد که تک‌تک آن‌ها را یادشان است و گاهی با مرورش، خنده‌شان می‌گیرد، سر تکان می‌دهند و می‌گویند: «چه کارا می‌کردیم به خدا...» این افراد، که در دوران تحصیل معمولا آدم‌های سر به راه، آرام و توداری بوده‌اند، اکثرا در حرفه‌ای کاملا غیرمرتبط با رشته‌ای که خوانده‌اند، به شکل حق‌الزحمه‌ای فعالیت می‌کنند و اتفاقا از بد روزگار، بیشترشان جزو جماعت قلم به دست شده‌اند. اینطوری می‌توانند همه‌ی آن حرف‌های فروخورده‌ی دوران تحصیل و ما قبل و ما بعدش را روی کاغذ بریزند و آسمان و زمین را به هم ببافند. حالا فرق ندارد سوژه‌ی مورد نظر چه باشد. شاید جا ماندن از اتوبوس سر کوچه، شاید دریافت حقوق، بعد از دو سه ماه و شاید هم تماشای وزیدن باد شهریور از پشت پنجره‌ی اتاقی در یک اداره‌ بزرگ!  


نوشته شده در جمعه 94/6/20ساعت 7:53 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

می‌خواهم کارگاه داستان‌نویسی بروم. چند دقیقه‌ به شروع کلاس مانده. ولی دل من مثل سیر و سرکه می‌جوشد. کوچه‌ها را با ماشین و به سلامت، پشت سر می‌گذارم. کوچه‌های باریکی که هر لحظه، در دلشان ماجرایی دارند. شاید ماشینی که از روبرو بیاید و راهت را آنقدر تنگ کند که مجبور شوی، حتی دنده عقب بروی! به آخرین کوچه می‌رسم. کامیون غول‌تشنی یک طرفش نگه داشته و راه را باریکتر کرده. همان لحظه یک نفر درش را باز می‌کند و بدون اینکه ببندد از رکاب پایین می‌پرد. وضعیت بغرنجی است! تنها راهی که به ذهنم می‌رسد این است که تا می‌توانم فرمان را به چپ بگیرم تا به درِ کامیون نخورم! همین کار را می‌کنم و یکهو... ماشین توی جوی می‌افتد! هراسان پیاده می‌شوم و راننده کامیون را می‌بینم که با سرعت، کوچه را ترک می‌کند!

با دهان خشک شده، می‌دوم توی مغازه‌ای که سرنشین دوم کامیون داخلش رفته! همراه دوستش برای کمک می‌آید ولی هرکار می‌کنند ماشین تکان نمی‌‌خورد! راننده‌‌ای گذری، اضافه می‌شود. ماموریت گاز دادن و فرمان چرخاندن به او محول شده. ولی لاستیک، همچنان در جوی، جا خوش کرده! حالا نوبت عابری است که به جمع ملحق شود تا بالاخره چهار مرد با گذاشتن آجر زیر لاستیک، ماشین را دربیاورند!

 

بدون اینکه توجه کنم چه کسی مقصر بوده مثل ژاپنی‌ها خم و راست می‌شوم و از همه تشکر و معذرت‌خواهی می‌کنم. پشت ماشین می‌پرم و به نیم‌ساعتی فکر می‌کنم که از وقت کارگاه گذشته و بچه‌هایی که پشت در مانده‌اند و حتما شاکی و نگرانند. با این افکار استارت می‌زنم و پیش می‌روم در کوچه‌ی باریک. کوچه‌ای که هر لحظه در دلش ماجرایی دارد. 


نوشته شده در جمعه 94/6/20ساعت 7:52 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 «بی‌شعوری مهلک‌ترین عارضه‌ی کل تاریخ بشریت است که تا کنون راهکارهای علمی برای مقابله با آن ارائه نشده است. بی‌شعوری حماقت نیست و بیشتر بی‌شعورها نه تنها احمق نیستند بلکه نسبت به مردم عادی از هوش و استعداد بالاتری برخوردارند. خودخواهی، وقاحت و تعرض آگاهانه به حقوق دیگران که بن‌مایه‌های بی‌شعوری‌اند، بیشتر از سوی کسانی اعمال می‌شود که از نظر هوش، معلومات و موقعیت اجتماعی و وضع مالی، اگر بهتر از عموم مردم نباشند، بدتر نیستند...»

فرصتی دست داده تا کتابی را که مدت‌هاست خریداری کرده‌ام، تورق کنم. کتابی که ظاهرا حرف‌های جدیدی برای گفتن دارد: «پزشکی که حق اظهارنظر را به بیمار خود یا همراهانش نمی‌دهد یا سیاست‌مداری که با زیرکی از جهل و زیاده‌خواهی مردم با دادن وعده‌های توخالی سوء‌استفاده می‌کند، هیچ‌کدام به خاطر حماقت مرتکب چنین اعمالی نمی‌شوند. همین‌طور شهروندی که زباله خود را در چند قدمی سطل زباله عمومی محله در جوی آب خالی می‌کند، به دلیل ناآگاهی از کارکرد جوی و سطل زباله چنین کاری را نمی‌کند.»

از حرف‌های نویسنده به فکر فرو می‌روم. انگار چندان بیراه هم نمی‌گوید: «در طول تاریخ، مسببان بیشترین آسیب‌هایی که بشریت متحمل شده است، آدم‌های بی‌شعور بوده‌اند و نه آدم‌های نادان. جنایت‌کاران بزرگ تاریخ اکثرا آدم‌هایی باهوش و سخت‌کوش بوده‌اند که حاصل‌ ضرب استعدادهای شخصی متعدد مثبت آن‌ها با خودخواهی، تعرض به حقوق دیگران و رذالت‌های منفی‌شان از آن‌ها بی‌شعورهای بزرگ و ترسناکی ساخته که دنیایی را به آتش کشیده‌اند...»

حالا یواش‌یواش دارد بعضی چیزها برایم روشن می‌شود. پس اینکه یکی را بی‌شعور بدانیم خیلی فرق دارد تا اینکه منظورمان نادانی و ناآگاهی او باشد. ظاهرا برعکس نادان‌ها، بی‌شعورها خیلی هم زرنگ و آب زیر کاه تشریف دارند. آن‌ها خودخواه‌هایی هستند که برایشان همه‌چیز در خواسته‌های خود، خلاصه می‌شود. حتی به قیمت نابودی هزاران آدم بیگناه! مثل دیکتاتورهای بزرگی به نام‌های هیتلر، ناپلئون یا همین صدام یزید کافر بیخ گوش خودمان!

در قسمتی از کتاب، اشاره به برخی قوانین مخصوص بی‌شعورها شده است: «بیشعورها قواعد نانوشته‌ای دارند که بر طبق آن رفتار می‌کنند:1-تمام مشکلات را دیگران به وجود آورده‌اند.2-اصلاً نیازی به ریشه‌یابی مشکلات نیست، فقط یکی را پیدا کن که تقصیر را گردنش بیندازی.3-کم نیاور، تمام کاستی‌ها و خطاها را می‌توان در پشت نقابی از وقاحت و گستاخی پنهان کرد.4-اگر از قانونی خسته شدی، مطابق نیازت یکی دیگر بساز، اما به محض آنکه به خواسته‌ات رسیدی آن را هم نقض کن و...»

نویسنده‌‌ی کتاب، خیلی دقیق و فصل به فصل معضلی به نام بی‌شعوری را موشکافی و بررسی کرده است. او که بنا به اعتراف خود، چهل سال یک بی‌شعور تمام عیار بوده و همین خودخواهی‌هایش منجر شده خانواده، دوستان و همکاران طردش کنند، بالاخره با تمرینات متوالی، هیولای بی‌شعوری‌ را شکست داده و زندگی از دست رفته‌اش را باز یافته. این فرد، حالا سال‌هاست به عنوان درمان‌گر بی‌شعوری، در سرتاسر جهان، سمینار و کنفرانس می‌‌گذارد، کتاب تالیف می‌کند و به مراجعینش یاد می‌دهد چطور در اولین قدم بی‌شعوری‌شان را بپذیرند تا در قدم‌های بعد بتوانند آن را کنار بگذارند.

کتاب، تمریناتی هم دارد که از فصل دوم شروع می‌شود. مثلا در اولین تمرین از خواننده پرسیده می‌شود آیا با خواندن سرنوشت این چند بی‌شعور، یاد بعضی خصوصیات خودش نیفتاده است؟ بعد می‌پرسد به نظر شما کدام رفتارهایتان چندش‌آورتر است و در ادامه از خواننده می‌خواهد دفتر بزرگی تهیه کند تا هم به این تمرین و هم تمرین‌های بعدی کتاب، با دقت و حوصله پاسخ دهد.

 

کتاب‌های روان‌شناسی یک خوبی دارند. آن هم این است که باعث می‌شوند در هیاهوی زندگی‌های امروزی، گاهی کمی دقیق‌تر خودمان را ورانداز کنیم و کمی بیشتر روی روابطمان با اطرافیان و محیط پیرامون عمیق شویم. مبادا جزء آن دسته از آدم‌ها شده باشیم که با زورگویی و استبداد، راه خود را پیش گرفته و باورمان شده خیلی هم موفق و باابهت هستیم؟ نکند خودخواهی و تکبر، پنجره‌ی عطوفت و مهربانی، همدلی و انتقادپذیری را به روی قلبمان بسته باشد؟ نکند از آن‌ها شده باشیم که تا وارد جایی می‌شویم همه از ترس، به احتراممان تمام‌قد می‌ایستند و به محض اینکه آن‌جا را ترک می‌کنیم، حرف و حدیث‌ها و پچ‌پچه‌ها پشت سرمان شروع می‌شود. جزو گروهی که روز به روز دوستانشان کمتر می‌شوند و دشمنان  و بدخواهانشان بیشتر؟ نکند زبانم لال، گوش شیطان کر و دندش نرم، ما هم...؟ مراقب باشیم! خطر بی‌شعوری را جدی بگیریم!


نوشته شده در پنج شنبه 94/6/19ساعت 2:45 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

چند شب پیش جای شما نه خالی، فرصتی دست داد تا به یکی از سایت‌های خانوادگی سرکی بکشم. همان‌ها که در صفحاتشان از انواع تبلیغ برای زیباسازی پوست و گوشت و استخوان یافت می‌شود تا دستور دقیق درست کردن سس خرمالو با عشقه‌‌ که همه‌ی راز زندگی یانگوم در سریال جواهری در قصر شده بود!

مطابق رسم این سایت‌ها، سنگینی بخش اعظمی از محتوا بر دوش چهره‌های مشهور هنرمند و ورزشکار افتاده بود. از اخبار خصوصی و عمومی زندگی‌شان گرفته تا عکس‌های اجق وجق! طوری که انگار این ابنا بشر، کاری نداشتند جز گرفتن عکس سلفی در اقسام حالات! گاهی در نمایی آن‌چنان نزدیک که زهره‌ آب می‌کرد و گاه در جمعی آنچنان شلوغ که باید با چسباندن صورت به مونیتور، تشخیصشان می‌دادی!

اسامی بعضی‌ از این افراد چهره! به گوشم هم نخورده بود! و اتفاقا چقدر زیاد عکس داشتند این بعضی‌ها! مثل بازیگرانی که به سختی می‌توانستی آن‌ها را در یک سریال دسته‌چندمی و مثلا در نقش رهگذر کنار خیابان، به یاد بیاوری. جالب اینکه باز این افراد نامشهور در عکس‌هاشان، دخترخاله، پسرعمو، خواهرزاده‌ و... را هم سهیم کرده بودند!

خیلی‌هاشان عکس‌هایی از سواحل ونیز، سنگفرش‌های پاریس، کرانه‌ی رود دانوب و... با جمله‌ای مثلا به این مضمون فرستاده بودند: «من در شاخ آفریقا! دوستتون دارم! تا همیشه!» و بعضی، با سگ‌ خانگی‌ در بغل و این جمله: «وفادار! فقط سگم هاپوکومار!»

حجم و تنوع عکس‌ها آنقدر زیاد بود که گم می‌شدی میان این همه نقش و رنگ و لعاب! میان این همه لبخندهای مصنوعی، صورت‌‌های مصنوعی، ژست‌های مصنوعی و قهرمانان مصنوعی! دلت می‌گرفت از آسمانی که چه همه ستاره دارد! ولی ستارگان بی فروغی که نوبت افولشان، نزدیک است!


نوشته شده در پنج شنبه 94/6/19ساعت 2:43 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak