سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

باورش سخت بود ولی از اینجا تا برآورده شدن بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌اش، تنها هشتاد کیلومتر فاصله داشت. تنها سه روز. تنها دو شب. یعنی این حقیقت داشت؟ جلوتر از بقیه‌ی زوار، از ماشین پیاده شد. پایش را که روی ماسه‌های نرم گذاشت، دو زانو بر خاک افتاد و نوای گریه‌اش همه جا پیچید. ضجه می‌زد. ناله می‌کرد و صدای فریادش بالا و بالاتر می‌رفت. تا آن ابر بزرگ خاکستری در پهنه‌ی آسمان. چقدر شبیه دل او بود.

-با نوای کاروان... باربندیم همرهان... این قافله عزم کرب و بلا دارد...

نفهمید از تلفن همراه کدام زائر این نوا بلند شد. نوایی که او را پرواز داد به سی سال قبل. سی سال بود؟ کمتر؟ بیشتر؟ نمی‌دانست. ذهنش یارای شمردن روزها و شب‌های سخت جدایی را نداشت. همه‌چیز انگار در طی این سال‌ها از فکر خسته‌اش پاک شده بود. همه‌چیز جز تصویر آن روز آخر. روز وداع...

***

-با نوای کاروان... باربندیم همرهان... این قافله عزم کرب و بلا دارد...

حاج صادق آهنگران از رادیو ترانزیستوری کوچک گوشه‌ی اتاق می‌خواند. نگاه مجید، پر بغض شد. زیر لب گفت: «یا حسین! یعنی می‌شه ما هم لیاقتشو پیدا کنیم؟» بسم‌الله گویان از جا بلند شد.

 -حداقل چاییتو تموم می‌کردی.

 خودش هم می‌دانست چای بهانه‌ است تا مجید را چند لحظه بیشتر نگه دارد. تلاشی بیهوده. حالا مجید، بلندبالا با لباس خاکستری، کف حیاط ایستاده بود و او دو پله بالاتر، سربند سرخ یا حسین را با دست‌های خود، به پیشانی‌اش می‌بست. روی انبوه موهای مجعد قهوه‌ایش. موقع بستن سربند، دستش لرزید. لرزشی خفیف که انگار پایان نداشت. قرآن را به سختی بالا گرفت تا عزیزترین کسش از زیر آن رد ‌شود. مجید قرآن را بوسید. لحظه آخر، نگاهش در نگاه او قلاب شد. چه تلاطمی داشت آن چشم‌های همیشه آرام. خواست باز اصرار کند تا این‌بار تا دم اتوبوس برای بدرقه‌اش برود. می‌دانست بیفایده‌ است. مجید، بند پوتین‌ها را بست و به طرف باغچه رفت. از بوته‌ی رز مینیاتوری، گلی چید و توی دست‌های او گذاشت: «به خدا سپردمت.» از او خواسته بود تا دمِ در نیاید. می‌گفت اینطوری رفتن و دل کندن برایش آسان‌تر است. به اتاق برگشت. تنها با شاخه گلی در دست. بغضی که این همه ساعت جلوی مجید، نگه داشته بود حالا سر باز می‌کرد. آهنگران هنوز می‌خواند:

-چون کربلا دیدن بس ماجرا دارد... الحق عجب حالی این جبهه‌ها دارد...

و چشم‌های خیس او خیره مانده بود به استکان چای نیمه‌تمام مجید روی پلاس کهنه‌ی گوشه‌ی اتاق.

***

تعریف چای‌ کربلا را شنیده بود و حالا داشت در یکی از موکب‌ها، از دست زنی سیاه چرده، چای غلیظ عربی را با نبات آرام می‌نوشید. ماشین، منتظر بود مسافران خسته را سوار کند. ولی او نذر داشت تا پای پیاده کل این مسیر را طی کند. مسیر عشق و دلدادگی. از طرف خودش و مجید که انگار همین جا کنارش بود. پا به پایش. مثل همه‌ی این سی سال...

پیر و جوان، زن و مرد، با همه زبان‌ها و نژادها، با لهجه‌های متفاوت، همراه و هم قدم شده بودند. پرچم‌ها در دست باد می‌چرخید. تاب می‌خورد و عزاداری می‌کرد در سوگ کاروان شام. برای روزهای سخت زینب بی حسین.

با سربند سرخ یاحسین، به سختی از پی بقیه می‌رفت. سربند را زیر چادر مشکی بسته بود. همان سربند مجید که لحظه شهادت از پیشانی اش جدا کرده بود. می‌رفت به یاد مجیدش و  شهدایی که حسرت کربلایی شدن را به آسمان برده بودند. آن‌ها که حتما حالا ملائکه‌ای شده بودند در جوار بارگاه امام شهیدشان. لحظه‌ای ایستاد. نفس تازه کرد و پای دردناکش را مالید. صدای صلوات و یاحسین از همه طرف بلند شد. چشم‌ها را ریز کرد و به تابلوی مقابل خیره ماند. باور نمی‌کرد. به خانه‌ی خورشید رسیده بود.


نوشته شده در پنج شنبه 94/9/12ساعت 11:43 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

1-به همکار گزارشگرم چند سوژه جدید ایمیل کرده‌ام. ظهر، پاسخش می‌رسد. کوتاه و مختصر: «سلام. راجع به سوژه‌ها باید بگم متاسفانه نمی‌تونم انجامشون بدم. آخه این هفته عازم سفرم. سفر کربلا.»

2-برای یکی از دوست‌هایم پیام صبح به خیر همراه با عکسی زیبا می‌فرستم. در جواب، برایم پیامی ارسال می‌کند. عکسی از صبح زود در بین‌الحرمین. پایین عکس نوشته شده: سلام. صبحتون کربلایی. پیامش را چندبار می‌‌خوانم و حس خوبی پیدا می‌کنم.

3-در اداره نشسته‌ایم. بوی اسپند می‌پیچد و یکی از همکارها بلند می‌گوید: «برای سلامتی کربلایی‌مون صلوات ختم کنین.» دوست دارم بدانم این سعادت نصیب کدام همکارم شده است. چیزی نمی‌گذرد که آقای مدیر وارد می‌شود و خداحافظی از تک‌تک کارمندهایش را آغاز می‌کند. بعد از او، نوبت دو همکار دیگر است که التماس دعا بشنوند و نگاه جاماندگان این سفر معنوی را به جان بخرند. بعد از رفتنشان سکوت حکمفرما می‌شود. انگار این خداحافظی‌، دل‌های زیادی را هوایی کرده است.

4- از بیرون، صدای دسته‌های عزاداری که به سمت حرم رضوی رهسپارند به گوش می‌رسد. صدای طبل و نوحه: «هر که دارد هوس کرب و بلا بسم‌الله... هرکه دارد سرِ همراهی ما بسم‌الله...» یادم می‌آید جایی خوانده‌ام این شعر بر اساس دعوت امام حسین(ع) از مردم هنگام خروج از مکه است.تا هر کس آماده فدای جان و دیدار خداست، سحرگاه، همراه امام حرکت کند. با خودم فکر می‌کنم این دعوت هیچوقت به پایان نرسیده و ادامه دارد. در نگاه عاشق زائرانی که سفرشان بوی دلدادگی و ایمان می‌دهد.


نوشته شده در پنج شنبه 94/9/12ساعت 11:42 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak