سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. سه تای دیگرشان ساکن تهرانند و دیر به دیر می بینیمشان. داییِ مشهد از آن مهربان‌هاست. هفته‌ به پایان نمی‌رسد مگر اینکه ازمان خبر بگیرد یا با هم برنامه‌‌ی سینما، پارک و... بگذاریم. داییِ مشهد از آن زنده دلهاست. توی صندوق ماشینش یک فرش حصیری دارد و همیشه پایه و آماده است برای برنامه‌های یکهویی بیرون از شهر.

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. زندایی مثل همیشه سنگ تمام گذاشته. از آش رشته‌هایش که نگو. رشته‌ی کار دایی است. بیست سالی می‌شود عروس خانواده‌ی ماست و از همان ابتدای ازدواج، نمره‌ی آشپزی‌اش بیست بوده است. هنوز یادم نمی‌رود خاطره‌ی اولین مهمانی رفتنم به خانه‌شان را. دوم راهنمایی بودم و در مدرسه شهید بخاراییِ خیابان بخارایی درس می‌خواندم. اتفاقا دایی هم اولین آشیانه‌ی عشقش را در طبقه‌ی پایین یکی از خانه‌های همان خیابان برپا کرده بود. اصرارهایش باعث شد یک روز بعد مدرسه مهمانشان شوم. وای که چه همه خجالت کشیدم در حضور عروس جدید تا لحظه‌ای که دایی از اداره برگردد. زندایی پلوخورشت قورمه سبزی پخته بود با گوشت قلقلی و کنار پلوخورشتش یک قابلمه‌ی کوچک هم آش درست کرده بود. به خوشمزگی همین آش رشته‌ی افطار امروز...

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. جمع‌مان جمع است. من، مامان، بابا، داداش، خواهرها، زندایی، پسردایی که ریش و سبیل درآورده و بالای سفره نشسته و مدام به همه تعارف می‌کند. نان سنگک‌های تازه‌ی سفره و سبزی خوردن‌ها، خرید خودش است. سبزی‌هایی که پر از پیازچه است. آخر دایی او را هم مثل ما پیازخور کرده. مثل آن موقع‌ها که کوچک بودیم و پیازها را کوچولو می‌کرد و همراه با هر قاشق غذا توی دهانمان می‌گذاشت. بعد می‌گفت: «دیدی چه خوشمزه بود دایی جون؟»

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. از آن افطاریهای دور همی و خاطره‌انگیز. دورتادور سفره نشسته‌ایم. فقط... فقط دایی بینمان نیست. نه که نباشد. مثل ما سر سفره نیامده. عوضش رفته چند قدم آن‌طرفتر توی تابلوی بزرگ آهنی بالای شومینه. از آن بالا دارد به همه‌مان می‌خندد و خوشامد می‌گوید. از پشت قاب شیشه‌ی تابلو به زندایی سفارش می‌کند: «هدیه پنیر دوست نداره. جلوش کره بذار.» به داداش که می‌گوید سیر شده و از سفره کنار کشیده، اصرار می‌کند یک بشقاب دیگر بخورد. خواهرزاده‌اش را می‌شناسد و می‌داند به این زودی‌ها سیر نمی‌شود. به بابا اصرار دارد کمی هم از ماست چکیده‌ی تازه‌ی سر سفره بچشد. چون اصل قوچان است. دایی از پشت سبیلهای مشکی‌اش می‌خندد. چه همه خوشحال است که باز جمع ما جمع شده. جمع همه‌ی آن‌ها که دوستشان دارد.

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. غذا تمام شده و اینبار عوض دایی، من سفره را پاک می‌کنم. داداش و پسردایی بحث‌های ورزشی داغ می‌کنند و جای نفر سوم که قاطی این بحث‌ها شود، خالی است. چند نفر توی آشپزخانه ظرف می‌شویند. چند نفر چای می‌نوشند. حرف می‌زنند و شوخی می‌کنند و همه چیز به قدری عادی است که آدم باورش نمی‌شود دایی سالهاست از میان جمع ما رفته که رفته.

آمده‌ایم افطاری خانه‌ی دایی. خانه‌ی تنها دایی که در مشهد داریم. ولی انگار یادمان رفته دایی حالا خانه‌ی دومی هم دارد. یادمان باشد یکی از این روزهای خوب خدا، به خانه‌ی دومش هم سری بزنیم. شیشه گلابی و کتاب قرآنی ببریم. روی همان زیرانداز حصیری که هنوز عقب ماشینش است و حالا زندایی آن را به اینطرف و آنطرف می‌برد بنشینیم. یادمان نرود دایی و همه‌ی عزیزانی که روزی بهترین خاطره‌های افطار و سحر ماه رمضانمان در کنارشان رقم می‌خورد، حالا چشم انتظار دیدارمان هستند و دلتنگ یک فاتحه و اخلاص از سر صدق و صفا.


نوشته شده در جمعه 94/4/19ساعت 5:10 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

مرغ از قفس پرید ندا داد جبرئیل

اینک شما و وحشت دنیای بی علی


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/17ساعت 1:1 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

چه کسی می‌گوید دوره‌ی آدم خوب‌ها تمام شده؟ که دیگر خوب بودن مال قصه‌هاست؟ توی باغ، کنار سفره نشسته بودم و این سوال‌ها مدام در سرم می‌چرخید. توی سفره همه‌جور خوراکی پیدا می‌شد. از زولبیا بامیه تا سبزی خوردن، دسر و شله‌زرد، پنیر و نان سنگک تازه. خیار و گوجه. سفره‌های باریک را دورتادور باغ چیده بودیم. با سلیقه و قشنگ. خیلی‌ها در رنگین شدن این سفره‌ها مشارکت داشتند. مثل زنعمو که سبزی‌اش را آورده بود. مامان که زولبیا بامیه‌اش را خریده بود. مریم خانم و عروسش که همه‌ی نان‌ها را برش زده بودند و حاج خانم که بانی این افطاری در باغش بود.

این نذر چند ساله‌ی حاج خانم بود که از دخترهای یتیم پذیرایی کند. سالی یکبار در ماه مبارک. البته این مهمانی سوای کمکهای دیگر او در طول سال به موسسه‌ می‌شد. همه چیز آماده بود برای ورود دخترها. بالاخره آمدند. چه دخترهایی. قشنگ و مودب. مثل دسته‌ی گل. همه سنی بودند. از کوچک گرفته تا آن‌ها که ازدواج کرده بودند. مثل یکی‌شان که عروس خانم دکتر بود و فرزند کوچولویش را توی بغل داشت. خانم دکتر، مادر آن همه دختر بی‌سرپرست بود. دخترهایی که مثل پروانه دورش می‌چرخیدند. همینطور که نگاهش می‌کردم فکر کردم چقدر خوشبختی می‌خواهد که بتوانی اینهمه دختر داشته باشی. دخترها که رسیدند، دور سفره نشستند. آوای ربنا بلند بود و سینی‌های چای دست به دست می‌چرخید. بعدِ چای نوبت سوپ و پلو مرغ بود تا با آن از مهمانهای ویژه و بقیه‌ پذیرایی شود. برای پذیرایی، بین دیگران بلوا شده بود. انگار همه می‌خواستند به سهم خود بهترین ثواب را برای میزبانی از این مهمانهای کوچک روزه‌دار نصیب خود کنند.

همینطور که دخترها را زیر نظر داشتم از یکی از اقوام می‌شنیدم خانم دکتر و آقای دکتر، سالهاست سرپرستی بچه‌‌های یتیم را به عهده دارند. کار خیرشان اول با پنج کودک شروع شده و حالا به حدود 60 نفر رسیده. آن‌ها حتی برای این بچه‌ها اشتغال‌زایی هم کرده‌اند و بهشان موسیقی را به شکل تخصصی آموخته‌اند. دخترها طبقه‌ی پایین محل سکونتشان، مواد غذایی می‌فروشند و پسرها در ساختمانی جدا در قاسم‌آباد، طور دیگری کسب درآمد دارند. فامیلمان می‌گفت: «کمکهای مردمی که نباشه، زندگیشون به سختی می‌چرخه. اگه براشون نذر کنی، ردخور نداره. واسه کار یه مقدار پول نذرشون کردم. هنوز پولو نداده، این کار واسم درست شد.»

مهمانی داشت به پایانش نزدیک می‌شد. حالا بساط عکاسی به راه شده بود. بچه‌ها گروه‌گروه میان گل و بوته‌های باغ عکس می‌انداختند. خنده‌های دخترانه می‌کردند و با شیطنت ژست‌های خنده‌دار می‌گرفتند. در همه‌ی این مدت، مادرشان شادمانه آن‌ها را زیر نظر داشت. با چشم‌هایی که زیر نور چراغ‌های باغ، از شادی و غرور می‌درخشید. باید هم از داشتن اینهمه دختر مهربان و موفق به خود می‌بالید. دخترهایی که در تحصیل و هنر، نمونه بودند.

دخترها حالا سمت مادر می‌آمدند. دوره‌اش کرده بودند و می‌خواستند باهاش عکس بگیرند. چه همه دختر توی کادر جمع شده بود! کوچک و بزرگ و در مرکز همه، خانم دکتر، ساده‌ و بی‌پیرایه با لبخندی به بزرگی قلب مهربانش. با مانتویی که بنا به گفته‌ی یکی از فامیل، سالها بود توی همه‌ی مراسم همان را به تن می‌کرد. از ته دل آرزو کردم آنقدر عمر کند تا خوشبختی تک‌تک بچه‌هایش را ببیند. یک آرزوی دیگر هم یواشکی و با خجالت از ته قلبم گذشت: «من هم بتوانم یک روزی، فقط یک ذره، مثل او باشم.»


نوشته شده در دوشنبه 94/4/15ساعت 10:46 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

نه کوچک و بزرگ می‌شناسد و نه قدیم و جدید دارد. نزدیکِ آمدنش که می‌رسد، همه، جور دیگری می‌شوند. آرامتر و مهربانتر و امیدوارتر به اینکه به واسطه‌ی این شب‌های متبرک، اشتباهات ریز و درشتشان، بخشیده شود. شب‌های قدر را می‌گویم که باید خوبِ خوب قدرشان را بدانیم. اصلا مگر می‌شود، از لحظه‌های ناب این شب‌های تکرار نشدنی دست خالی برگشت؟

کودک که بودیم، شب‌های قدرمان با روضه‌های عمه خانم معنا می‌گرفت. در پذیرایی بزرگی با پرده‌های سبز که بچه‌های کوچکتر تویش جا نداشتند. چون سر و صدا می‌کردند و مجلس را به هم می‌زدند. بچه‌ها بیرون می‌ماندند و بازی می‌کردند. فقط آن‌هایی مجوز ورود داشتند که عقل‌رس بودند. یادم است اولین سالی که من، دخترعمو و دخترعمه توانستیم به آن اتاق راه پیدا کنیم چقدر خوشبخت بودیم. توی اتاقی که روی دکورهایش تا سقف، کتاب دعا بود و بزرگترها چادر بر سر کشیده، دورتادور به پشتیها تکیه زده بودند و در تاریکی، ناله‌ی الغوث الغوث سر می‌دادند. عمه خانم، از بالای صندلی‌اش، زیر نور چراغ قوه، جوشن کبیر را آنقدر پرسوز می‌خواند که با وجود همه‌ی کوچکی، از گناهانمان گریه‌مان می‌گرفت. از دروغهایی که گفته بودیم، نماز قضاها، دعوا با هم‌نیمکتی و... از اینهمه کارهای بدبد، دلمان می‌خواست جلوی فرشتگان خدا از خجالت آب شویم. همان فرشته‌ها که طبق حرف‌های عمه، امشب به زمین می‌آمدند تا تقدیرمان را بنویسند...

شب شهادت، عمه خانم بعد از مراسم، آش رشته می‌داد و توی خانه‌اش جای سوزن انداختن نبود. حتی همسایه‌های کوچه‌‌های دور هم آن شب به روضه‌اش می‌آمدند و فامیلهای چند پشت آن طرفتر که با درگذشت عمه، دیگر کسی نه آن‌ها را ندید و نه چهره‌ها و اسم‌هایشان را در خاطر نگه داشت...

آن سال‌ها گذشت. ولی هنوز هم می‌شود شب‌های قدر را به یاد ماندنی کرد. مخصوصا ما مشهدی‌ها که به واسطه‌ی امام مهربانمان می‌توانیم در چنین شب‌هایی، زائر بارگاهش شویم. نشستن میان جمعیتی میلیونی با لهجه‌ها و نژادهای مختلف و استغاثه به درگاه خدا با صدای بلند در مقدس‌ترین مکان‌ها، چنان صفایی دارد که در هیچ جای دیگر نمی‌توانی حس کنی.

حتی اگر نشود حرم رفت، آنقدر گزینه برای احیا گرفتن هست که فقط کافی است نزدیکترین را به محل خانه‌ انتخاب کنیم. از تکایا و مساجد گرفته تا منازل شخصی.

اگر رفتن به چنین جاهایی هم سختمان است، می‌توانیم خانه بمانیم. مفاتیح و قرآن برداریم، گوشه‌ی دنجی در خانه پیدا کنیم و رو به قبله بنشینیم. خودمان تنها یا همراه دیگر اعضای خانواده. تجربه‌ی قشنگی دارد اینطور احیا گرفتن. یکجور صمیمیتی که قابل وصف نیست. خاطره‌ی جوشن کبیر خواندن خواهرزاده‌ی کوچکم در شب‌ قدر سال پیش، آنقدر برایم زنده و شفاف است که هنوز خاطرم مانده. وقتی از ته دل دعا می‌کرد: «خدایا همین امشب حال همه‌ی بچه‌های مریضو خوب کن. تا هم اونا و مامان باباهاشون خوشحال بشن. هم مامان از شیفت شب برگرده خونه و باهامون احیا بگیره.»

شب‌های قدر را قدر بدانیم و در آن‌ها از ته دل از خدا قدردانی کنیم. به خاطر همه‌ی نعمت‌هایش. هم آن‌ها که خوب می‌نامیم و هم آن‌های دیگر که حکمتشان را نمی‌دانیم. برای تمام اشتباهاتی که مرتکب شدیم، با همه‌ی وجود به درگاهش توبه کنیم و مطمئن باشیم ناامیدمان نمی‌گذارد در مبارک‌ترین شب‌ها که برتر از هزاران ماه است.


نوشته شده در دوشنبه 94/4/15ساعت 12:54 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

بابا می‌پرسد: «تو باهامون نمیای؟» همینطور که خیس عرق در هوای دم‌کرده‌ی اتاق، پشت کامپیوتر مشغول تایپ هستم، نگاهش می‌کنم که کت و شلوار به تن، از لای درِ اتاق بهم خیره شده است. می‌خواهم توضیح بدهم چه همه کار سرم ریخته. تنظیم خبرها، نوشتن داستان، سفارش گزارش‌ها و.... در عوض، با دیدن قیافه‌ی مظلوم بابا که هنوز منتظر جواب است، سرعت انگشتانم را روی صفحه کلید زیاد می‌کنم و می‌گویم: «همین الان. داستانم تموم شه، حاضر می‌شم.»

ساعتی بعد همراه مامان و بابا خانه‌ی عمو بزرگه هستیم. همان عمو بزرگه‌ای که زمانی در رضاشهر، خانه‌ای پانصد متری داشت. با حیاطی پر از گل‌های رز، درختان میوه و یک حوض بزرگ آبی. خانه‌ای که خیلی از خاطره‌های قشنگ کودکی‌ام به آجرآجرش گره خورده است. حالا عمو و زنعمو با چهره‌هایی که روزگار رویش نقش و نگار زیادی انداخته، در آپارتمانشان میزبانمان شده‌اند و هنوز به همان مهربانی سابق ازمان پذیرایی می‌کنند.

عمو اصرار دارد از هندوانه‌ی سرخی که خودش قاچ کرده بخوریم و من شب‌های تابستانی را به خاطر می‌آورم که برای تماشای سریال سلطان و شبان در تلویزیون رنگی عمو، خانه‌شان می‌رفتیم و دور هم چه همه هندوانه می‌خوردیم. هندوانه‌هایی که همیشه سرخ سرخ بود.

زنعمو آلبالو می‌آورد و با خوردن اولین دانه، طعم چایی آلبالوهای کودکی زیر دندانم می‌دود. همان‌ها که عصرهای تابستان روی تراس خانه‌شان می‌نوشیدیم و محصول درخت‌های حیاط بود. یک موقع‌هایی هم من و دختر عمو چند مشت را به زیرزمین می‌بردیم تا موقع خاله‌بازی‌ به عنوان غذا در قابلمه‌های کوچک پلاستیکی‌مان بگذاریم.

راستی چه خوب که دختر عمو هم با دخترهایش اینجاست. مثل همان موقع‌ها، راحت و صمیمی می‌نشینیم به حرف زدن. همه‌ی دغدغه‌اش آینده‌ی دخترهاست. از موفقیت‌هایشان در ورزش و ادبیات می‌گوید. وقتی از استعدادشان در درس حرف می‌زند، نگاهش پر از غرور می‌شود و من دخترکوچولویی را به خاطر می‌آورم که تمام سال‌های تحصیلی هر چه نمره‌‌ی بیست بود درو می‌کرد.

دخترعمو چای پشت چای می‌ریزد و حرف‌ها گل می‌اندازد. با اشاره‌ی مامان متوجه می‌شویم دیروقت شده. یادمان می‌آید عمو و زنعمو به واسطه‌ی شغل سابق معلمی، شب‌ها زود می‌خوابند و نباید بیشتر از این مزاحمشان شویم...

به گرمی، بدرقه‌مان می‌کنند و به من می‌گویند چقدر از آمدنم به خانه‌شان بعد اینهمه وقت خوشحال شده‌اند. فکر می‌کنم مگر چقدر از آخرین بار که خانه‌شان آمده‌ام می‌گذرد. به گمانم از عید نوروز... یادم می‌آید یک موقع‌هایی به واسطه‌ی هم‌محله‌ای بودنمان، هر روز و شب، خانه‌ی هم بودیم. مخصوصا تابستان‌ها... امکان نداشت شب بشود و ما بچه‌ها برای ماندن خانه‌ی هم و بازی بیشتر، خودمان را به خواب نزنیم. بزرگترها هم مثلا باورشان می‌شد خوابمان برده و اجازه می‌دادند پیش هم بمانیم. چقدر توی دلمان به این زرنگی‌ها می‌خندیدیم...

توی ماشین هستیم و سمت خانه برمی‌گردیم. همه انگار از این دیدار، کلی روحیه گرفتیم. فکر می‌کنم باید به مامان برای این ایده آفرین گفت. ایده‌ای که اولین شب ماه مبارک مطرح کرد تا هر شب بعد افطار به دیدار یکی از اقوام برویم و صله‌ی رحم را در این ماه به جا بیاوریم. فهرست فامیل‌ها جلوی چشم‌هایم قد می‌کشد. چقدر دلم برای بعضی‌هایشان تنگ شده. همانها که سال‌های نه چندان دور حداقل هفته‌ای دو سه روز یا هر جمعه همه‌شان را می‌دیدم و حالا فقط در مجالس رسمی، این دیدارها میسر می‌شود. شیشه را پایین می‌دهم و می‌گذارم باد خنک شب، خوب به صورتم بخورد. دوست دارم زودتر فردا شب برسد. خیلی دوست دارم زودتر فردا شب برسد.


نوشته شده در پنج شنبه 94/4/11ساعت 4:45 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

دیدنش حس نوستالژیکی به آدم می‌دهد. مخصوصا اگر یکی از آن مدل قدیمی‌ها باشد که از شانس خوب شما از نسل‌های قبل به دستتان رسیده. همان‌ها که اتفاقا کیفیتشان خیلی بالاتر از بعضی کالاهای امروزی است. اسم ماه رمضان، پیوند عجیبی با رادیو دارد. با روزهای نه چندان دور که هنوز سیما این همه برنامه‌‌ی رنگارنگ برای ماه خدا نداشت و این فقط رادیوی هر خانه بود که پلی می‌شد برای پیوند دل روزه‌داران به ماه مبارک رمضان. شنیدن نواهای عرفانی، مناجات‌های سحری، دعاهای قبل از افطار، اذان، ربنا و... با دلی شکسته و چشمی به نم نشسته، بدون اینکه مجبور باشی به تصویری چشم بدوزی، حس غریبی داشت و به همین دلیل بود که رادیو می‌شد همدم تنهایی آدم‌ها!

شاید با خودتان بگویید رادیو دیگر قدیمی شده و کاربردش مربوط به گذشته‌ها است. ولی اگر جزو مخاطبین همیشه‌ی این صدای تا ابد ماندگار باشید، به خلاف این حرف می‌رسید. اگر جزو اصحاب رسانه بوده و گهگاهی به سازمانی به نام صدا، رفت و آمد کرده باشید، حتما می‌دانید چه گروه عظیمی در این مجموعه از ماه‌ها قبل برای رسیدن ایام رمضان مشغول برنامه‌ریزی هستند. چه همه طرح‌ می‌نویسند تا بالاخره بهترین‌ها در جلسات شورا، تصویب شود. برای هر برنامه‌، چه تیم کاملی از تهیه‌کننده، مجری، نویسنده، ویراستار، صدابردار، دست‌‌یار تهیه و... شبانه‌روز زحمت می‌کشند تا برنامه‌ای جذاب به مخاطبین ارائه دهند. خیلی وقت‌ها، اذان می‌گذرد. ولی آنقدر سرگرم کارند که حتی از نوبت خوردن سحری یا افطاری‌شان محروم می‌شوند. هنرمندانی با کمترین حق‌الزحمه‌ ولی بیشترین ارادت.

رادیو بهترین رسانه‌ است برای پیوند دل‌ها به هم. برای اینکه آن چوپان تنها هم بتواند از کیلومترها دورتر و بر فراز کوه‌های قوچان، دل‌شکستگی‌اش را در حسرت زیارت امام هشتم در ماه مبارک، با ما در میان بگذارد. تا کارگرهای کارگاه قالیبافی کاشمر هم بتوانند در حین کار، از حال و هوای روزه‌داری‌ و کار در این ماه گرم بگویند.

 

شاید این روزها کمتر فرصت کنم رادیو گوش بدهم. شاید مثل آن مخاطبین وفادار و همیشگی رادیو نباشم. ولی هنوز دل من پیش ویژه‌برنامه‌های ماه رمضان رادیو جا مانده است. هنوز دلتنگ صدای گرم و پرانرژی گوینده‌ای هستم که با وجود تشنگی و گرسنگی، سعی دارد مدام به مخاطبین حس‌های خوب و قشنگ منتقل ‌کند. دلتنگ سرودها و آواهای مذهبی که از مدت‌ها قبل از ماه مبارک با عشق و ارادتی عجیب، گلچین می‌شوند و بالاخره دلتنگ ساختمانی در همین حوالی که هیچوقت، در هیچ ساعتی از روز خالی از حضور افراد نخواهد شد. چون آدم‌هایی دارد که عشق در تار و پود وجودشان نقش بسته است. عشق به مردم، ماه مبارک و خدای مهربانی که قوت قلب لحظه‌هایشان است.


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/10ساعت 12:58 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

عطر خوش قورمه‌سبزی، بوی ملایم برنج، صدای تق و تق کفگیر و ملاقه‌ی مامان توی آشپزخانه، نوای مناجات رادیو، همه و همه نشانه‌های یک چیز بود! اینکه اولین سحر ماه رمضان از راه رسیده است. هنوز سن‌مان به روزه گرفتن قد نمی‌داد. ولی انقدر قصه‌ی شیرین ماه میهمانی خدا را دوست داشتیم که همیشه از مامان خواهش می‌کردیم برای اولین سحر بیدارمان کند. ولی خودمان از شوق و ذوق بیدار می‌شدیم. بعد همینطور که بوی خوش سحری مامان، دماغمان را قلقلک می‌داد آنقدر توی رختخواب‌هایمان وول می‌زدیم و صبر می‌کردیم تا خودش سراغمان بیاید.

بالاخره صدای پایش نزدیک می‌شد، سرش را توی تاریکی اتاق می‌کرد و با مهربان‌ترین آهنگی که می‌شود تصور کرد، صدا می‌زد: «ریحانه.... هدیه... بلند شین... سحره!» چشم‌هامان را می‌مالیدیدم و خواب‌آلود خودمان را به هال می‌رساندیم. آنجا که خواهر بزرگه، با سلیقه‌ی تمام، سفره‌ی سحری را چیده بود. حتی از ماست و سالاد و سبزی خوردن و پارچ خاکشیر هم غافل نمانده بود. آن طرف سفره بابا کف‌گیر به دست نشسته بود و داشت توی بشقاب‌های گلدار ملامین برای همه غذا می‌کشید. حتی برای داداش کوچیکه که با آن دندان‌های یکی در میان، به مامان تکیه داده بود و چرت می‌زد.

غذا را با اشتها می‌خوردیم و با نوای«اللهم انی اسئلک...» قاشق‌ها را تندتر به طرف دهان‌هامان می‌بردیم. انگار قرار بود با پخش اذان ما هم روزه‌دار شویم. انگار قرار بود با رسیدن اولین سحر ماه مبارک، ما هم مثل آدم بزرگ‌ها مهم ‌شویم. سحری تمام می‌شد و بزرگترها هرکدام دنبال کاری می‌رفتند. بابا و مامان پشت سر هم به نماز می‌ایستادند. خواهر بزرگه مشغول جمع و جور سفره می‌شد و ما با شکمهای پُر و سیر، خودمان را توی رختخواب‌هامان می‌انداختیم. ولی مگر به این آسانی‌ها خواب به چشمهامان می‌آمد؟

توی تاریکی اتاق شروع می‌کردیم به حرف زدن و نقشه کشیدن برای روزهای قشنگی که در راه بودند. برای افطاری‌ بزرگ فامیلی اول ماه خانه‌ی مادربزرگ، برای روضه‌ی شب بیست و یکم عمه جان و آش رشته‌هایی که موقع افطار با بچه‌های بزرگتر دم خانه‌ی همسایه‌ها می‌بردیم، برای نذر شربت تخم شربتی مامان روز تولد امام حسن(ع)، برای روزه‌های کله‌گنجشکی که اگر بچه‌های خوبی بودیم، شاید مامان اجازه می‌داد بگیریم. برای زیارت‌های دم سحری حرم با چادرهای گل‌دار نویمان، برای قرار و مدارهایی که می‌خواستیم توی این ماه با خدا ببندیم. که دیگر دروغ نگوییم، که دیگر شلوغ نکنیم، که دیگر گریه‌ی داداش کوچیکه را درنیاوریم. که دیگر موقع درس‌های خواهر بزرگه خانه را روی سرمان نگذاریم که دیگر بیشتر کمک مامان کنیم. مامانی که هنوز صدای ظرف شستنش از آشپزخانه به گوش می‌رسید...

ولی بالاخره صدا قطع می‌شد و بعد از چند دقیقه سکوت، نوای آهنگین قرآن در خلوت سرِ صبح خانه می‌پیچید. شیریِ سحر، از پنجره‌ی اتاق، از تاریکی عبور می‌کرد و مامان، با خواندن اولین جزء قرآن به استقبال ماه رمضان می‌رفت.


نوشته شده در جمعه 94/4/5ساعت 6:52 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak