سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست


نوشته شده در پنج شنبه 93/6/20ساعت 4:46 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

تابستون هم داره الکی الکی تموم میشه. باورتون میشه؟ انگار همین دیروز بود که چه همه از رسیدن روزای گرم و بلندش خوشحال بودیم. روزایی که کلی برای هر ساعتش نقشه می چیدیم. واسه ورزش صبحگاهی در پارک سر خیابون، قرار با دوستای قدیمی، مسافرت به جاهای ناشناخته، تجربه کردن مهارتهای جدید در کلاسها و آموزشگاهها، یاد گرفتن شنا، انجام دادن یه عالمه کارهای عقب مونده و... نقشه های دیگه ای که برای من یکی تمامش به باد رفت.

تابستون هم اومد و داره تند و تند میره. مثل یک دونده ی دوی ماراتن.

تابستونی که واسه من همه ش کار بود. همه ش تهیه ی مطلب، خبر، یادداشت، قصه و نمایشنامه،...بدون هیچ استراحتی.

با رانندگی توی روزهایی که واقعا گرم و طاقت فرسا بود. پایین دادن همه ی شیشه های ماشین هم نمی تونست جلوی خیس شدن از عرق رو بگیره.

و سوار شدن توی اتوبوسهای شلوغ و گرم و سر و کله زدن با مردم سر نشستن روی صندلیها. توجیه کردن خانمهایی که با چندتا کیف و ساک، روی صندلیهای مجاور واسه مسافرهای از راه نرسیده جا میگرفتن و به زور نشستن روی صندلیهای عقب اتوبوس و شر و شر عرق ریختن به علت مجاورت در کنار موتور ماشین که چیزی کم از کوره های آدم سوزی آدولف هیتلر نداره!

تابستون امسال برام مصادف بود با کار کردن در محلی جدید. فقط به فاصله ی چند متر با حرم مطهر. توفیقی که نمیشه جز با عنایت امام رضا(ع) ممکن بشه. واسه همین روز اولی که میخواستم اونجا برم اول خدمت آقا رفتم و از لطف و توجهشون تشکر فراوون کردم.

و به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم عوض سوار شدن توی سرویسهای مخصوص اداره، اتوبوسهای شلوغو انتخاب کنم تا بخاطرشون از جلوی حرم رد شم، به آقا سلام بدم و بعد از یک دل سیر تماشای اشتیاق و صفای زوار حرم، خودمو به اتوبوس برسونم. راهنمایی زواری که با چه اشتیاقی مشهد اومدن و حالا توی اتوبوس با اون لهجه های قشنگ، نگران جا موندن از ایستگاه مورد نظرشون هستن هم شیرینی خاص خودش رو داشت.

تابستون امسال برام تجربه های دیگه ای هم داشت. یکیش کار توی یک محضر ازدواج بود. تجربه ای عالی و منحصر بفرد. دیدن چهره های خجل عروس و دامادایی که واسه برگه ی آزمایش میومدن و تماشای خانواده هایی که آدم رو به زندگی امیدوار می کنن در لحظات مقدس و ناب عقد خالی از لطف نبود.

وایبر هم پدیده ای بود که تابستون امسال باهاش آشنا شدم و البته در حال حاضر به دلیل محیط آسیب‌زایی که داره و وقت فراوونی که ازم می گیره، علیرغم همه ی خوبیها، ترکش کردم. اما تجربه ای بود که منجر به آشنایی با افراد زیادی شد و پیدا کردن خیلی از دوستای قدیم و ساختن گروههای داستان و به اشتراک گذاشتن تجربه های داستانی با دیگرون.

تابستون هم داره تموم میشه. چند روز دیگه باز اول مهر از راه میرسه و دوباره بوی مدرسه و دفتر و کتابای کاهی، روی قلب آدم سنگینی می‌کنه.البته به شرطی که مثل من جزو بچه مثبت های عشق مدرسه باشین.

اما خودمونیم ها! تموم شدن تابستون خیلی هم بد نیست. مخصوصا اگه دارای احساسات شاعرانه باشید و فصل مورد علاقه تون پادشاه فصلها پاییز باشه. مثل من که 14 روز مونده به ورودش، با اشتیاق انتظار رسیدنش رو می کشم و تمام قد به احترامش می ایستم تا به زیباترین فصل خدا خوشامد بگم.

پس صبر میکنیم تابستون هم به این دو هفته دلش رو خوش کنه و بعد کوله ش رو که پره از خاطرات گرم و طولانی ببنده و بره تا سال دیگه. و بهش میگیم:

خداحافظ تابستون. برو ولی قول بده سال دیگه که برمیگردی برامون روزهای بهتری به همراه داشته باشی. قول مردونه.

 


نوشته شده در یکشنبه 93/6/16ساعت 11:35 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

دیشب جاتون خالی عروسی بودیم.

خدا قسمت همه تون بکنه در این روزهای جشن و ولادت.

از اون عروسیهای خیلی خوب بود.

به چند دلیل

اول اینکه آدمو به زحمت نمینداخت

خیلی هم زود تموم شد

یه تالار کوچیک بود با مهمونای محدود

عروس رو بگو

برعکس عروسای این زمونه که از زمان دختریاشون کمتر آرایش دارن، عروس دیشب خیلی ماه شده بود و قیافه ش متفاوت بود. چون هروقت دیده بودیمش خیلی بی تکلف و ساده بود قیافه ش.

شامش هم چند نکته داشت:

اول اینکه سلف سرویس نبود و سر میزها دیس های برنج و کباب رو آوردن.

کنارش هم روی هر میزی دوتا ظرف دسر. همین!

نکته ی جالبترش دادن ظرفهای یه بار مصرف بود به کسایی مثل بچه دارها که بچه هاشون غذاها رو تموم نکرده بودن. اینجوری از کمترین اسراف جلوگیری میشد.

و نکته ی جالبترترش امروز بود که برادرهای داماد نزدیک ظهر دم خونه ی خیلی از فامیل رفته بودن و سطل های غذا و دیسهای شیرینی رو توی ظرفهای یکبار مصرف وکیوم شده برده بودن و بقیه ی غذاها رو هم به خیریه داده بودن.

دیشب جاتون خالی عروسی بودیم.

حیف که من اصلا به جشن عروسی اعتقادی ندارم و از اون بدتر به خود ازدواج هم عقیده ای ندارم. وگرنه بدم نمیومد از یک مجلس اینچنینی بدون ریخت و ریز. اونم در جایی که اینهمه ادم گرسنه در حسرت یه قاشق از اون غذاهای خوشمزه هستن. البته من یه ایده ی ناب دیگه هم عوض گرفتن مجلس عروسی در تالار دارم و بازم حیف که هیچوقت نمیتونم عملیش کنم. گرفتن جشن عروسی توی یک خانه ی سالمندان یا مرکز نگهداری از کودکان یتیم. عالیه مگه نه؟

سرتون رو درد نیارم. روزی ما که از این عروسی سه وعده پشت سر هم چلوکباب و جوجه کباب شد.

جاتون خالی...

خدا قسمت و روزی همه تون بکنه.

انشاالله...چشمک


نوشته شده در جمعه 93/6/14ساعت 11:48 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak