سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

تازه وارد مهمانی شده‌ایم که آن‌ها هم می‌آیند. یکی از اقوام با پسر چهار ساله‌ و اخمالویشان که زیاد با کسی نمی‌جوشد. مادر و مادربزرگش روبوسی می‌کنند و او به جیبش مشغول است که قلنبه شده و با فشار آن صدای بوقی بلند می‌شود. هیچکس حواسش به این حرکت نیست جز من! سعی می‌کنم خودم را شگفت‌زده نشان بدهم. پسرک هم در حالیکه چشم‌های سیاهش برقی می‌زند و مرموزانه می‌خندد دوباره جیبش را فشار می‌دهد،. چیزی نمی‌گذرد که توپ بوق‌بوقی را از جیب بیرون می‌آورد و تنهایی مشغول بازی می‌شود. با شگردهای خاص خودم سعی می‌کنم باهاش دوست ‌شوم. مثلا موقع خوردن خیار از دست مادربزرگش برایش شعر خیار می‌خوانم تا او هم دور خانه بچرخد و شعر آناناس را هوار بکشد. برای توپش شعر: «توپ سفیدم قشنگی و نازی...» را می‌خوانم تا سخاوتمندانه اجازه بدهد به توپش دست بزنم و بازی کنم. چیزی نمی‌گذرد که همه‌جا دنبالم می‌آید و خاله دِدی، صدایم می‌زند. مدتها است می‌خواهم خانه‌شان بروم و سر نمی‌گیرد. موقع رفتن، دوباره موضوع را با مادرش مطرح می‌کنم تا او هم خودش را بیندازد وسط و در نهایت مهربانی بگوید: «من یِد عالمه ادباب دادی دالَم.» این یعنی آخر محبتش و دعوت از من برای رفتن به خانه‌شان و بازی با اسباب‌بازی‌هایش.

 

و چه خوشبختم من که با وجود سی و چند سال سن، این افتخار را دارم یک بار دیگر توسط یک کوچولوی دوست‌داشتنی به دنیای بی شیله‌پیله‌ی بچگی دعوت شوم. این خوشبختی، را حاضر نیستم با خیلی از خوشی‌های دنیای آدم بزرگی عوض کنم.


نوشته شده در شنبه 95/1/28ساعت 12:12 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

با اتوبوس از سر کار به کوچه‌ می‌رسم و نگاهی به ماشینم می‌اندازم که خاک‌آلود زیر درخت است. کاغذ سفید روی شیشه‌پاک‌کنش باید حاوی پیامی مهم باشد. پشتش را می‌خوانم. حدسم درست است. یکی از همسایگان از پارک سه روزه ماشینم کنار کوچه شاکی شده. چند جمله‌ی آخرش بدجوری بوی تهدید می‌دهد: «اگر ماشینتان را جلوی خانه‌ی خودتان منتقل نکنید، ادامه‌ی پارک = پنچری!» پایین نامه می‌نویسم: «من خلافی مرتکب نشدم و ماشینم را جلوی پل یا پارکینگ کسی پارک نکردم. ولی تهدید به پنچری، مصداق جرم است و پیگرد قانونی و مجازات دارد. این را می‌توانید از هرکسی سوال کنید.» نامه را روی شیشه پاک‌کن می‌گذارم. طوری که همه بتوانند بخوانند.

شب، پدر، نامه به دست دم خانه‌ی همسایه‌های روبرو می‌رود. اهالی هر 7 واحد نوشتنش را تکذیب می‌کنند. یکی‌ احتمال می‌دهد همسایه‌ی نیسان آبی نوشته باشد که ماشین خودش همیشه اینجا پارک است. مادر، از خانم خانه‌ی بغلی می‌پرسد. می‌گوید با اینکه بچه‌هایش از پارک ماشین‌ها‌ کنار سواره‌روی خانه‌شان ناراضی‌اند، کار آن‌ها نبوده. من به همسایه‌ی دیگر فکر می‌کنم که قبلا نامه‌ای مشابه نوشته بود و یکبار هم حضوری تهدید کرد وقتی از پارکینگ بیرون بیاید بعید نیست به ماشین‌های روبرو بزند. ماشینم چند وقت بعد آن گفتگو، قُر شد! ولی ایندفعه که ماشین از خانه‌ی آن‌ها دور بوده. پس قضیه چیست؟

 

ماشین را جابجا می‌کنم و نگارنده نامه ناشناس می‌ماند‌! من می‌مانم و پاسخ بی‌جواب این سوال که چرا بعضی از ماها اینهمه بد شدیم؟ خودخواه، زورگو و بی‌اخلاق؟ خودمان را پشت نقاب‌های مهربان پنهان کردیم و پشت سر، همه‌چیز را برای خودمان می‌خواهیم. حتی سواره‌روی مقابل پارکینگ خانه‌مان!


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:13 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

یک گلدان سبز چینی بالای دکور. یادگار مرحوم دایی که حدود سی سال پیش برای خانه‌نویی آورده. گلدان با وجود لبه‌ی شکسته، برای مادر خیلی عزیز است و با هربار دیدنش می‌تواند کل ماجرای آن روز را بگوید. یک پارچه‌ی قدیمی رومیزی با کناره‌های قلاب بافی شده و منگوله‌های سرخ و آبی روی میز تلویزیون. اثر دست خواهر بزرگتر مادربزرگ که در نوجوانی در اثر بیماری از دنیا رفت. دختری آرام و مهربان که حتی عکسی ازش باقی نمانده است. گاهی با دیدن رومیزی، یادش می‌کنم. یاد غروبی که کنار اتاقشان جان می‌داد و برای دلخوشی خواهر خردسالش تا آخرین لحظه از اینکه حالا حالاها زنده می‌ماند و او را توی لباس عروسی می‌بیند تعریف می‌کرد. یک ظرف چینی سوغات سفر طولانی پدر در چهل سال پیش. ظرف با وجود بلااستفاده بودن هنوز توی بوفه جا دارد و کافی است به آن اشاره کنی تا پدر قصه‌ی آن سفر چند ماهه را برایت تعریف کند. مثل همیشه شیرین و شنیدنی!

 

دیوار، کمد، بوفه‌ و... هر جا را نگاه ‌کنیم از اشیاء و قصه‌هایشان پر است. قصه‌های خنده‌دار، گریه‌دار، ترسناک، بی‌سرانجام و... چقدر حیف است که با رفتن هر آدم، خیلی از این اشیاء و قصه‌ها فراموش می‌شود. بعضی اشیاء شاید شانس بیاورند و توی خانه‌ی نسل‌های بعد بمانند. با قصه‌هایی نصفه و دست و پاشکسته که نسل به نسل کمرنگ‌تر می‌شود. ولی بعضی اشیای دیگر، خیلی راحت و بدون دردسر، سر از سمساری‌ها درمی‌آورند. سمساری‌هایی که هرکدام یک شهر قصه‌اند! شهری با قصه‌های گمشده!


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:12 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

سه روسری گل‌دار، سه عروسک، شاید هم سه تا دفتر خاطره‌ی قفل‌دار! کدامشان می‌تواند بیشتر دل سه دختر را در اولین روزهای سال شاد کند؟ دخترهایی که در این روزهای پر هیاهو، خیلی تنها و غمگینند‌. به کتاب داستان‌های کادو شده و لباس‌ و روسری‌های کنار اتاق نگاه می‌کنم. وسایلی که قرار است دل کلی دختر را خوشحال کند. ولی با خودم عهد بسته‌ام برای سه تایشان کادوهای ویژه‌تری بگیرم. سه تا که باهاشان دوست‌تر هستم. سه شاخه گل خوشبو. سه ماه. ماه آسمان...

روز موعود می‌رسد و سمت موسسه خیریه راه می‌افتم. تصمیم گرفته‌ام کادوهای ویژه را از مغازه سر خیابانمان بگیرم که هم نوشت‌افزار و هم اسباب‌بازی دارد. اینطوری قدرت انتخابم بالاتر می‌رود. با دیدن کرکره‌های پایین مغازه، قلبم به تب و تاب می‌افتد و تندتر حرکت می‌کنم. خیابان‌ها را پشت سر می‌گذارم. دریغ از مغازه‌‌ای که کادو داشته باشد. آن هم برای سه دختر که باید امروز خیلی شاد شوند. بیشتر از هر دختر دیگر. بدون کادو به مقصد می‌رسم. ولی تکلیف خوشحالی سه دختر چه می‌شود؟ موسسه را رد می‌کنم و تا آخر بلوار می‌روم. مغازه‌ها بسته‌اند. چیزی نمانده شکست را قبول کنم که چراغ مغازه‌ی زیرپله‌ای، قلبم را روشن می‌کند. با قدم‌های تند طرفش می‌روم...

 

دقایقی بعد در موسسه‌ام. کتاب داستان‌ها و لباس‌ها را داده‌ام و با معصومه، فریده و اختر تنها شده‌ام. چقدر دلتنگشان بوده‌ام. برای فریده که مثل همیشه با وجود نشستن در ویلچر می‌خندد. برای آغوش گرم معصومه و لبخند شرمگین اختر. کادوها را می‌دهم. سه عطر با رایحه‌ی متفاوت در شیشه و جعبه‌‌‌های قشنگ. سه عطر که توانسته‌ ماموریتش را به خوبی انجام دهد. این را می‌توان از سه لبخندی فهمید که بر لب سه فرشته‌ی بال شکسته نشسته است.


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:10 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

کاش همه‌ی روزها عید بود. کاش همیشه اول بهار بود. کاش همه‌ی روزها مثل امروز بود. اول صبحی با این افکار توی بلوار معلم رانندگی می‌کنم. در هوای لطیفی که از شیشه‌ی پایین ماشین به داخل اتاقک سرک می‌کشد تا حال آدم خوبتر شود و قطره‌های ریز بارانی که بر سر و صورتم می‌ریزد. پشت چراغ قرمز می‌ایستم بدون اینکه ماشین‌های پشت سری وجود داشته باشند که بیخود بوق بزنند. عجیب این است که برای اولین بار در مسیری طولانی تنها ماشین بلوار هستم. با آرامش از خیابان‌ها رد می‌شوم و نگران نیستم مبادا عابری ناهوا وسط خیابان بپرد یا ماشین جلویی از هول یک عدد مسافر بدون هیچ علامتی ترمز بزند و... خیابان‌ها انقدر خلوت است که پشت چراغ بعدی فرصت پیدا می‌کنم، رنگ تک تک گل‌های باغچه‌‌ی آنطرف چهارراه را از حفظ شوم: «صورتی، سفید، بنفش، زرد، نارنجی و سوسنی.»

 

به نانوایی می‌رسم که اطرافش پرنده هم پر نمی‌زند. در حاشیه‌ی خیابانی که همه‌ش متعلق به خودم است ترمز می‌کنم و بی هراس از هجوم بی‌وقفه‌ی ماشین‌ها به آنطرف خیابان می‌روم. لحظاتی بعد عطر نان‌های داغ لواش، به بقیه‌ی حس‌های خوب امروز اضافه می‌شود. همینطور که دوباره بر سطح بارانی آسفالت حرکت می‌کنم، صدای چکاوکی توجهم را جلب می‌کند که روی صورتی‌های درخت گل ابریشمی که از دیوار یک خانه‌ آویخته شده چه‌چه می‌زند. ناخودآگاه این شعر فریدون مشیری از لب‌هایم جاری می‌شود: «من تشنه‌ی این هوای جان‌بخشم... دیوانه‌ی این بهار و پاییزم... تا مرگ نیامده‌ست برخیزم... در دامن زندگی بیاویزم.»


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:9 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

سخت است بخواهی به کسی بقبولانی در عصر اتم، دوستی داری توی همین شهر، حدود شش سال از دوستی‌ات با او می‌گذرد، در این مدت برای هم کلی کتاب و مجله و کادو فرستاده‌اید، نامه‌نگاری کرده‌اید و با پیشرفت تکنولوژی، پیامک و ایمیل زده‌اید، از همه‌ی اسرار زندگی هم باخبرید ولی هنوز نه عکس او را دیده‌ای و نه حتی صدایش را شنیده‌ای. اما این طلسم شش ساله در آخرین روزهای سال می‌شکند و دوستت بالاخره در یک عصر زیبای اسفندی تصمیم به دیدنت می‌گیرد و حالا ادامه ماجرا:

ماشین را حاشیه کوهسنگی پارک می‌کنم و پیاده راه می‌افتم. چرا زیست خاور اینهمه دور شده و چرا توی این هوای سرد، اینقدر عرق‌ کرده‌ام؟ نفس‌زنان خودم را به ورودی‌ می‌رسانم و مستقیم سمت پله‌ برقی می‌روم. گوشی‌ام را چک می‌کنم. هنوز سه دقیقه باقی مانده. قرار با دوستم کنار پله برقی طبقه منهای یک است. طبقه‌ها را یکی‌یکی پایین می‌روم و بالاخره به محل ملاقات می‌رسم. همه‌ی صورتم برای دیدنش چشم می‌شود. پایین پله‌برقی هیچکس منتظرم نیست. پیامک می‌زنم: «من رسیدم.» و جواب می‌رسد: «خوش اومدی.» همان پایین می‌ایستم و چشم می‌دوزم به دور و بر. شاید آن خانم سبزه‌روی چادری که روی نیمکت نشسته باشد؟ نه! سن دوستم کمتر از این‌ها است. آن دخترهای شال به سر چطور؟ نه دوست من قرار است تنها بیاید! این زن جوان هم که بچه‌ای نق‌نقو همراهش دارد. پس دوستم کجاست؟ به پله‌ها خیره می‌شوم و با آمدن هر آدمی تپش قلبم بالا می‌رود. پیامک جدیدی می‌آید: «کجایی پس؟» جواب می‌دهم: «همینجا. پایین پله‌‌های طبقه منهای یک. تو کجایی؟» از قرار معلوم منظور دوستم بالای پله‌‌های طبقه منهای یکبوده و حالا او یک طبقه بالاتر از من و درست بالای سرم است. پیامک می‌دهد: «اومدم!» چند ثانیه نگذشته که دختر جوانی از پله‌ها پایین می‌آید. مستقیم طرفم می‌آید و با گریه دست به گردنم می‌اندازد. لحظات غریبی است. دستانش را لمس می‌کنم و مطمئن می‌شوم اینبار واقعی است نه مثل همه‌ی این سال‌ها که بارها خوابش را دیده‌ام و توی خواب گفته‌ام: «یعنی من بالاخره به آرزوم رسیدم؟ یعنی من واقعا تو رو دیدم؟» و با هر بیدار شدن، حسرت عمیقی روی دلم تلنبار شده است. به صورت زیبایش نگاه می‌کنم. زیباتر از همه‌ی رویاهایم است. خیلی حرف‌ها آماده کرده‌ام برای گفتن و خیلی اشک‌ها ریخته‌ام همه‌ی طول راه از خانه تا اینجا. ولی نمی‌دانم چه به سرم آمده که نه اشکی از چشمم می‌آید و نه کلمه‌ای بر زبانم. دوستم دستم را می‌گیرد و به سمت نیمکتی می‌برد. اشک‌آلود توی صورتم خیره می‌شود و مدام تکرار می‌کند: «امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیمه.»

 

لحظات می‌گذرد و غرق صحبت می‌شویم. از همه‌ی موضوعات مشترک مورد علاقه‌مان طی این سال‌ها. بستنی می‌خوریم، عکس می‌گیریم. می‌خندیم و گریه می‌کنیم. به دوستم یک ساک کتاب برای روزهای تعطیل عید می‌دهم و او هم چند کادو و یک تخم‌مرغ رنگی به من می‌دهد. موقع دادن تخم‌مرغ می‌خندد: «اینم جلوجلو واسه هفت‌سین عیدت! هنوز حاجی فیروزی که اون‌ سال دادی رو دارم.» یاد حاجی فیروز می‌افتم و سالی که توی پاساژ سجاد خریدمش. یکی برای خانه، یکی برای او. بعد فکر می‌کنم دوستم همه‌ی این سال‌ها همراهم بوده است. کنار دریای شمال وقتی به صدای موج‌ها گوش می‌دادم و برایش صدف جمع می‌کردم. توی بازارهای جنوب وقتی فکر می‌کردم شکلات فندقی بیشتر دوست دارد یا بادامی؟ لابلای هر سطر کتاب‌ وقتی می‌خواندم و می‌دانستم او هم مثل من از این قسمت خوشش می‌آید یا از این جمله، بغضش می‌گیرد. حتی در رایحه‌ی عطری که الان در فضا پخش است و وقتی دوتا شیشه می‌خریدم، مطمئن بودم او هم مثل من عاشقش می‌شود. دوستم صحبت می‌کند. دلم نمی‌خواهد حرف‌هایش تمام شود. دلم می‌خواهد از حالا تا آخر دنیا حرف بزند و من تماشایش کنم. او را که سختی‌های زیادی در زندگی کشیده، عزیزانش را از دست داده و از بیماری مهلکی نجات پیدا کرده است. او که هنوز اثرات بیماری در زندگی‌اش جریان دارد ولی با همه‌ی این‌ گوشه‌نشینی‌ها بالاخره امروز تصمیم گرفته من را ببیند. تا اینطور مهربان مقابلم بنشیند و برایم نغمه‌ی زندگی بخواند. می‌خواهم دست‌هایش را فشارم بدهم و بگویم: «هیچ می‌دونستی قهرمان زندگی منی؟ قهرمانی که همیشه موقع سختی‌ها ازت روحیه ‌گرفتم. خسته نشی قهرمان! هیچوقت خسته نشو!» دلم می‌خواهد خیلی حرف‌ها بگویم ولی عوض همه‌ی این‌ها، فقط به صورتش خیره می‌شوم و بدون اینکه حواسم باشد چه تعریف کرده، با خنده‌اش می‌خندم. از ته دل.


نوشته شده در جمعه 95/1/20ساعت 2:8 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak