سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

این پستو میخواستم توی ایام ماه مبارک بذارم. ولی بدلیل مشغله های فراوان موفق نشدم .

قصه از اونجا شروع شد که گروهی از هنرمندای مشهد تصمیم قشنگی گرفتند. تصمیم بر اینکه در یکی از روزهای ماه مهمونی خدا گروهی از بچه های بی سرپرست مشهد رو افطاری بدن. پیامش به همه ارسال شد و کمکهای نقدی جمع آوری. من هم که سرم برای اینجور کارها خیلی درد میکنه فورا متنی تهیه کردم و به هرکدوم از دوستای گلم که قبلا هم بهم نشون دادن توی اینجور امور خیرخواهانه پیشتازند، ارسال کردم. پول افطاری برای هر نفر 15 تومن بود و دوستای گلم هرکس به اندازه ی وسعش از 15 تومان تا 90 تومن و بیشتر به حسابم کارت به کار کردند. دوستای خوبی که اونقدر بهم اعتماد دارند که هیچوقت در این موارد حتی پرس و سوال هم نمیکنند و بی ریا و مخلصانه در کارهای خیر مشارکت دارند. رقم جمع شده از طرف من و خانواده و دوستام پول قابل توجهی شد که به حساب مسئول برنامه واریز کردم. هنرمندای دیگه هم هرکدوم به اندازه ی توانشون کمک کردند و اینطوری شد که موفق شدیم در یک شب جمعه ی به یاد موندنی دویست و خرده ای از بچه های دختر و پسر رو در رستورانی در طرقبه افطاری بدیم.

روز افطاری دل توی دلم نبود. چند روز قبلش با ماشین تا جلوی رستوران اومده بودم تا مسیر رو یاد بگیرم. طبق معمول همیشه زود از خونه راه افتادم و ماشینم رو توی کوچه ای در مجاورت رستوران و جلوی در گاراژ بزرگی پارک کردم.(از ترس اینکه شب بتونم ماشینم رو از جا پارک دربیارم.) بعد خودم رو به رستوران رسوندم و با کمک دوستای هنرمند دیگه مشغول رتق و فتق امور برای پذیرایی از مهمونهای کوچولومون شدم. بالاخره ساعت موعود رسید و بچه ها اومدند. گروه گروه با سرویسهای مختلف. همه سنی بودند. از خیلی کوچیک تا نوجوون. مسئول برنامه ازمون خواسته بود لابلای میز و صندلی بچه ها بشینیم تا باهامون بیشتر احساس صمیمیت کنند. به حرفش گوش کردیم و من هم سر میزی نشستم که بقیه ی افرادش همه مربی و بچه های یک مرکز نگهداری خصوصی از بچه های بی سرپرست بودند.

بین بچه ها دخترکی بود با جثه ی خیلی کوچیک. پوست سبزه و چشمهای نافذ. سر صحبتو باهاش باز کردم. اسمش فاطمه بود و شاکی از اینکه نتونسته سر میزی بشینه که خواهرش و دوستاش هستند. میگفت یکی از بچه ها جاش رو گرفته. برنامه شروع شد. تواشیح و سرود، مسابقه بین دخترا و پسرا و بالاخره قصه خوانی. البته این وسط بچه ها از همه بیشتر محو عروسک گنده ای شده بودند که بینشون میومد و باهاشون دست میداد و عکس میگرفت. بعد موقع افطار شد. پیشخدمتها به تکاپو افتادند و پا به پاشون هنرمندا. منظره ی قشنگی بود. هنرمندا با هر تیپ و پوشش، چادر یا شال، دستمال گردن، موی تراشیده یا دم اسبی و...از جا بلند شده بودند. کاسه های سوپ رو پر میکردند و با سینی با احترام زیاد جلوی مهمون کوچولوهاشون میگرفتند.

بعد نوبت غذای اصلی یعنی پیتزا شد. آشپزها عرق میریختند و پیتزاها رو از تنور درمیاوردند و هنرمندا همه برای رسوندنشون به دست بچه ها از هم پیشی میگرفتند. و کوچولوها با چه اشتیاقی پیتزا میخوردند! بعد دیگه هنرمندا نمینشستند. یکی بین بچه ها جعبه پخش میکرد تا باقی پیتزا رو با خودشون ببرند. یکی پلاستیک دسته دار میداد و....

فاطمه هم که موقع شام سر میز خواهرش نشسته بود رو خوشحال دیدم که بقیه ی پیتزاش رو توی پلاستیکی به دست گرفته و کنار خواهرش ایستاده. خواهری که درست هم شکل و همقد خودش بود. بعد هنرمندا کادوی ویژه ای رو که برای بچه ها خریده بودند میز به میز بهشون دادند. یک قاب عکس زیبا که متنی قشنگ توش نوشته شده بود. اونوقت از بچه ها دعوت کردند واسه نوشتن آرزوهاشون روی تابلوی آرزوها به محوطه ی بیرون رستوران برن.

فاطمه با ناراحتی گفت: منکه سواد ندارم و بهش جواب دادم: بیا بریم. خودم آرزوت رو برات مینویسم. از در گردون رستوران که عده ای از بچه ها لابلاش مشغول بازی و شیطنت بودند گذشتیم و بیرون اومدیم. بچه های زیادی ماژیک بدست جلوی برد بودند و آرزوهاشون رو روی دل سفید تخته حک میکردند. آرزوهایی که خدا میدونست چقدر برای رسیدنش مشتاق بودند. فاطمه رو صدا زدم و چون خیلی کوچولو بود ازش خواستم بیاد لبه ی سکو بایسته. بعد توی اونهمه و شلوغی ازش خواستم آرزوش رو در گوشم بگه.

گفت بنویس: مامان! تو رو خدا برگرد! آبجی همه ش شبها گریه میکنه. مکثی کرد و ادامه داد: بنویس منم همش گریه میکنم. درددلهای فاطمه کوچولو با مادرش رو نوشتم و ازش خواستم پایان نوشته یک گل نقاشی کنه. فاطمه با خوشحالی و دقت گل رو کشید و ماژیک رو بهم پس داد و بعد دیدم مثل خیلی از بچه های دیگه با دهان باز خیره شده به آسمون سیاه شب و فشفشه هایی که توی دلش خط مینداختند و حسن ختام برنامه بودند.

از مربی فاطمه نشونی موسسه و شماره ی تماسشون رو گرفتم و به فاطمه گفتم: یه روزی میام بهت سر میزنم. زود پرسید: کی؟ فردا؟ و من جواب دادم: نه. ولی یه روز نزدیک.

برنامه ی شب روشن، برنامه ی قشنگی بود که با همت چندنفر از همین آدمای معمولی محقق شد. ولی کاش همه چی محدود به چنین ایامی مثل ماه مبارک نشه. کاش هرکس به اندازه ی توانش بتونه واسه این بچه ها کاری بکنه. تا دلهای مجروح و سختی دیده شون فقط کمی آروم بگیره. نباید بذاریم فاطمه ها از یادمون برن.  اونایی که چشم انتظارمونن. برای رسیدن فردا. فردا که نه. یه روز نزدیک. خیلی نزدیک.

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/23ساعت 4:4 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

هوا گرم بود و آفتاب بیرحم وسط آسمون می تابید. اتوبوس به ایستگاه نزدیک شد. من بهمراه خیلی از مسافرها از جا بلند شدیم. در وسط که وا شد دیدیم مسافرها مثل قوطی کنسرو به همدیگه چسبیدند.پیرمرد و پیرزن هم به سختی خودشونو به اتوبوس رسوندند. پیرزن که خمیده بود و عصایی او رو به زحمت به جلو میروند. مرد با لهجه ی مردم شمال پرسید: میدان تره بار هم میره؟ و زن چاقی که جلوی در رسیده بود زود جواب داد: بله! ولی میبینین که اتوبوس چقدر شلوغه؟ بخاطر خانمتون با اتوبوس بعدی برین. پشت سر این یکی داره میاد. درها بسته شد و من و پیرمرد پیرزن و مسافرهای دیگه در انتظار اتوبوس بعدی چشم به خیابون دوختیم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سر و کله ش پیدا شد. این هم خلوت نبود. ولی حداقل اونقدری جا داشت که ما چند نفر بتونیم سوارش شیم.پیرمرد پیرزن رو به زحمت بالا فرستاد. من در حالیکه از پله های طرف مردها بالا میرفتم میخواستم دست پیرزن رو بگیرم و کمکش کنم که دختری از پشت سرم فریاد زد: خانم! برو بالا دیگه! زود بالا اومدم و پیرزن و پیرمرد رو دیدم که همون جلو کنار دستگاه کارت خوان به زحمت وایستادند. با صدای بلند گفتم: خانما! میبینین که وضعیت حاج خانم رو! یکیتون بلند شه تا ایشون بشینن. زنها همینطور بر و بر نگام میکردن. پیرمرد و پیرزن تندتند میگفتن: نه...نه..احتیاجی نیست! و من با عصبانیت گفتم: آخه تا میدون بار هنوز خیلی مونده. زنی از ردیفهای آخر گفت: بیاد جای من بشینه. ولی مگه پیرزن میتونست اونهمه راه بره؟ زنهای صندلی جلویی حسابی طبیعیش کردند و من هم هرچی جز و پر زدم و خواسته م رو دوباره تکرار کردم هیشکی محل نذاشت. توقع داشتم اقلا مردهای ردیف آخر حرکتی بکنند و جا رو برای پیرزن بیمار خالی کنند. ولی زهی خیال باطل! دوباره گفتم: خانمایی که جوونترین! میتونستین چند دقیقه پاشین تا این بنده ی خدا بشینه. واقعا که انصافتون رو شکر! و باز هم پاسخ من سکوت بود و چشمهایی که به پایین دوخته شده بود تا با نگاه سرزنش آمیز من مواجه نشه. بالاخره پیرزن که با هر حرکنت اتوبوس مثل شاخه ی خشکیده ای در دست باد میلرزید روی پله های ورودی اتوبوس نشست و یکی از خانومای صندلی اول که ظاهرا عذاب وجدان کمی داشت اذیتش میکرد گفت: همونجا خوبه. خیلی خوبه. من با اعتراض گفتم: چه خوبی داره؟ الان توی اولین ایستگاه باید دوباره بلند شه؟ و دیدم چندتا از زنها با زن اول همصدا شدند: خوبه. خیلی خوبه...

شکر خدا توی اولین ایستگاه یعنی خیابون توحید میخواستم پیاده شم. وگرنه خدا میدونه کارم با خانما به کجاها میرسید! با خودم فکر کردم حالا دیگه با پیاده شدن من همه ی اونام یه نفس راحت میکشن. چون دیگه هیشکی نیست که بهشون غر بزنه و سرزنششون بده. تصویر پیرمرد و پیرزن شمالی، زائرای عزیز امام هشتم ولی یک لحظه هم از جلوی چشمهام دور نمیشد. و همه ش در طول راه با خودم فکر میکردم: راستی! چی داره به سرمون میاد؟

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/23ساعت 3:18 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

همیشه ادبیات روسیه برام جذابیت خاصی داشته و باز از بین غولهایی چون تولستوی، داستایوفسکی، گوگول، میخائیل بولگاکف و ماکسیم گورکی  پزشک رعیت زاده ای به نام آنتوان چخوف رو به همه شون ترجیح دادم. چون بیش از اینکه داستانهای کوتاهش برام دلچسب و دوست داشتنی باشه که واقعا هم هست شخصیت خودش برام ستودنیه. نویسنده ای که با بیش از 700 داستان کوتاه، رکوردی حیرت انگیز از خودش به جا گذاشته.

دیشب کتابی رو که از دوست عزیزی به امانت گرفتم تا صبح میخوندم. عنوان کتاب بود:  دلبند عزیزترینم و سرتاسر352 صفحه اش شامل نامه هایی میشد که آنتوان چخوف و همسرش اولگا کنیپر طی سالهای متمادی بین هم رد و بدل میکردند. یه موقعهایی با خوندن کتابهایی اینچنینی حسرت میبرم به زمانی که نامه در زندگی اشخاص اهمیت بالایی داشته و دلم میسوزه برای زمان خودمون و نامه های الکترونیکی و وبلاگهایی که هیچ اعتبار و اعتمادی به ماندگاری نوشته هاشون نیست. 

کتاب دلبند عزیزترینم شامل چهارم فصل بود. فصل اول که مربوط میشد به آشنایی ابتدایی این زوج هنری. اولگا بعنوان بازیگر تئاتر و آنتوان نویسنده ی نمایشهای مشهور اون زمان. فصل دوم زمانی بود که این دو دلباخته ی هم میشدند و البته همیشه دور از همدیگه. توضیح اینکه چخوف بدلیل مسلول بودن از دوران بیست و چند سالگی و بخاطر عدم سازگاری با آب و هوای سرد مسکو، در مکانی به نام یالتا در کریمه واقع درجنوب روسیه زندگی میکرد و به کار نویسندگی میپرداخت و برعکس، اولگا بعلت شغل بازیگری تئاتر مجبور بود همیشه در مسکو یا سن پطرزبورگ باشه و همین خاطر این دو هنرمند، سالها از هم دور بودن و دیدارهاشون گاهگاه میسر میشد. فصل سوم کتاب هم مربوط به زمانیه که اونا با هم ازدواج میکنند. موقعیکه چخوف حدودا چهل و یک ساله و اولگا33 سال سن دارند. متاسفانه عمر این ازدواج فقط 3 سال طول میکشه و چخوف در 44 سالگی در آسایشگاهی واقع در آلمان بخاطر شدت گرفتن بیماری سل جانش رو از دست میده. شرح لحظات مرگش از زبان همسرش اولگا واقعا تاثیرگذاره و در ادامه فصل چهارم که مربوط میشه به چند نامه ای که اولگا بنا به عادت دیرین، با احساسات تمام خطاب به همسر درگذشته ش نوشته و چقدر ابراز تاسف و دلتنگی کرده که نتونسته از اون صاحب فرزندی بشه. چیزی که آرزوی هردوشون بوده. 

دیشب کتاب رو که میخوندم با خودم فکر میکردم دو نفر صدها سال پیش به هم علاقه داشتند، با هم زندگی کردند و تجربیات تلخ و شیرینی رو کنار هم پشت سر گذاشتند. با موفقیتها، دلشوره ها و نگرانیهای هر آدمی مثل ما. یاسها و شکستها، دلتنگیها و باز شادیهایی که زندگیشون رو رنگ میداده. اینا رو میشه از لابلای سطور نامه هاشون خوند و با همه ی وجود فهمید. آدمایی که سالها پیش درگذشتند و هیچوقت فکر نمیکردند روزی نامه هایی که سراسر این سالها با اونهمه اشتیاق، برای هم میفرستادند، کتابی بشه و نسلهای بعد اون رو بخونند. نکته ی دردناک اینه که اولگا کنیپر پنجاه سال بعد از چخوف زندگی کرد و هیچوقت با فرد دیگه ای پیمان ازدواج نبست.

قسمتی از آخرین نامه ی کتاب، از طرف اولگا برای همسر مرحومش:

«محبوب عزیزترینم، دلبندم، خیلی وقت است با هم گپی نزده ایم. چنان ژولیده و آشفته ام که اگر مرا میدیدی خیلی بدت میامد....آنتون کجایی؟ این امکان ندارد. زندگی تازه داشت شروع میشد که یکباره برای همیشه پایان یافت. چه زندگی با شکوهی با هم داشتیم. تو همیشه میگفتی آدم میتواند به عنوان زن و شوهر بسبار سعادتمند زندگی کند. کاملا قبول میکنم. من با تو زمان طولانی زندگی خواهم کرد....چند روز پیش از مرگت درباره ی دختر کوچولویی که باید میداشتیم صحبت کردیم. دلم به درد آمد از اینکه کودکی از تو به یادگار نماند....»


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/9ساعت 5:42 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

چند شب پیش جای همگی خالی رفته بودیم پیتزا فروشی. دوتا پیتزا و یه ساندویچ و دوتا سیب زمینی و دوتا دوغ و یه نوشابه ی قوطی ای سفارش دادم و صورتحسابش شد 37 هزار تومن ناقابل! ازونجا که دوتا کارت ملی و ملتم داشتن نفسای آخر موجودیشون رو میکشیدن، کارت تجارتم رو که بندرت ازش استفاده میکنم درآوردم. صندوقدار که پسری حدود 10، 12 ساله بود، پنج شش تا دستگاه کارت خوان کنار دستش گذاشته بود. دستگاههایی که علیرغم تذکر مسئولین همچنان در دورترین نقطه ی مغازه ها و دور از دسترس مشتری قرار داره. کارتم رو به دستانش سپردم و کشید روی اولین دستگاه. رمز رو پرسید و دکمه رو زد. بعد چند لحظه با اعلام اینکه کاغذ فیش دستگاه تموم شده اون رو وارد دستگاه دوم کرد. دوباره رقم و رمز رو زد و خوشحال و خندون فیش رو به دستم داد. تشکرکنان سر جام نشستم و چند لحظه بعد همینطور که با شادی دسر سوپ رایگان مغازه رو میخوردم به خنده واسه خواهرم از گزارشی که توی تلویزیون دیده بودم گفتم و پیتزافروش کلاهبرداری که از کارتهای مشتریهاش ارقام چندصدهزار تومن تا چند میلیون تومن اخاذی کرده بود. در همین لحظه از بانک تجارت برام پیامکی اومد که اعلام میکرد از حسابم 37 تومن کم شده و موجودی فعلیم چهارصد هزار تومن شده. جاتون خالی پیتزا ساندویچها هم رسیده بودن و حالا با اشتها و حرارت بیشتر حرف میزدیم و مشغول تناول بودیم که احساس کردم جیبم داره میلرزه. بله برام دوباره پیامک اومده بود اونم از بانک تجارت. با بیحوصلگی گفتم اینام چندبار پیامک میفرستن؟ همینطور سرسری نگاهی بهش انداختم و باکمال تعجب دیدم نوشته 37 تومن از حساب شما کم شده و موجودی فعلیتون سیصد و شصت و سه تومنه. پیامکش دو دقیقه با یکی قبلی اختلاف زمانی داشت. چندبار خوندمش و بعد پیش مسئول مغازه رفتم. اتفاقا پسرک هم اونجا بود و دولپی ساندویچش بزرگی رو گاز میزد. براش توضیح دادم برام چه پیامکی اومده و اجازه خواست دستگاهها رو چک کنه. بعد با ابراز شرمندگی گفت: بله. دوتا دستگاه پول کم کردن از حسابتون. عذرخواهی بسیار کرد و 37 تومن رو بهم پس داد.

من شوکزده سر جام نشستم و به خیلی چیزا فکر کردم. مثلا به اینکه  اگه بجای کارت تجارتم از کارت ملیم استفاده کرده بودم که خدمات پیامکی نداره چی میشد؟ بدون اینکه بفهمم 74هزار تومن پولم بابت یه ساندویچ و دوتا پیتزا به باد رفته بود. ازون بدتر به خریدهای دیگه م توی این چندسال فکر میکردم و به دفعات بسیاری که کارتهام دچار همین مشکلات شده بودند و مغازه دار از دستگاه دیگه ای استفاده کرده بود.

تجربه ی اونشب برام تجربه ی ارزشمندی بود و همونجا بود که با خودم تصمیم گرفتم حتما با دیگرون به اشتراکش بذارم تا بعد از این همگی: «بیشتر از این حواسمون به کارت بانکهامون باشه.»


نوشته شده در پنج شنبه 93/5/9ساعت 5:3 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak