سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

یک شب آرام اسفند ماهی است. روی صندلی اول اتوبوس نشسته‌ام، شیشه را باز کرده‌ام و همینطور که به خیابان‌های شلوغ خیره شده‌ام با خودم فکر می‌کنم چقدر اسفند دوست داشتنی است. انقدر خوب که انگار آمده تا همه غم‌هایی را که در طول سال روی دلمان قلنبه شده، با خودش محو کند و ببرد. به مردم نگاه می‌کنم و جنب و جوش قشنگشان در آخرین روزهای سال.

خانمی سوار می‌شود. چادر مشکی‌اش را با یک دست گرفته و پنج بادکنک قلبی رنگارنگ را به سختی با دست دیگر نگه داشته است. زن بادکنک‌فروش ندیده بودم که امشب دیدم! طرفم می‌آید! شاید از قیافه‌ام خوانده ازش بادکنک بخرم. با معذرت‌ می‌خواهد از من‌کارتم استفاده کند. لابد  نقشه دارد به این بهانه سر صحبت را باز کند. حتما بعد از کارت زدن هم اسکناس درشتی درمی‌آورد تا از پول معاف شود! زن ولی برخلاف حدسم، سیصد تومان پول خرد را توی مشتم می‌گذارد و ساکت، کنارم می‌نشیند. برای بادکنک‌هایش کنجکاو شده‌ام. بالاخره طاقت نمی‌آورم و می‌پرسم. با خنده می‌گوید: «دخترم خونه‌ست. بهانه‌ی بادکنک کرده. منم از پیرمرد سر چهارراه کل بادکنکاشو که مونده بود خریدم. هم واسه ثوابش. هم اینکه...» گوش‌هایم چیزی نمی‌شنود. از قضاوت نادرستم شرمنده شده‌ام. زیرچشمی قهرمان کنار دستم را نگاه می‌کنم که چشم به خیابان‌ها دوخته و باد، آرام چادرش را تکان می‌دهد.

 

اتوبوس می‌رود و من فکر می‌کنم راستی که اسفند، ماه قشنگی است. درست مثل لبخند یک زن که با قلب‌های رنگی بادکنکی، بین همه مهربانی تقسیم می‌کند. از پیرمرد نیازمند سر چهارراه تا کودک چشم‌انتظار توی خانه!


نوشته شده در سه شنبه 94/12/18ساعت 1:3 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

روز جمعه است. بعد از مدت‌ها گذرمان به یکی از ییلاقات مشهد افتاده است. همان‌ها که تابستان جای سوزن انداختن ندارند و زمستان‌هایشان هم صفایی دارد. با برفی که کوه‌ها را پوشانده و رودخانه‌ای که نفیرکشان از میان برف عبور می‌کند. با ماشین جلو می‌رویم و یکهو باغ یکی از اقوام را می‌بینیم. باغی که خیلی از ایام کودکی آنجا آمده‌ایم، از درخت‌هایش میوه خورده‌ایم و توی رودخانه‌اش آب‌تنی کردیم. درِ باغ بسته است. پدر به دکه‌ی حاشیه جاده که بالاتر از باغ است اشاره می‌کند و صاحبش را با نام کوچک می‌خوانَد. پیرمرد برمی‌گردد. بعد از چند لحظه انگار پدر را از میان خاطرات خاک گرفته ذهنش می‌شناسد. تعارف می‌زند پایین بیاییم و به یکی از اتاقک‌های کوچکش برویم. اتاقک با پلاستیک محصور شده و یک کرسی زغالی وسطش قرار دارد. به پشتی‌ها تکیه می‌دهیم و همینطور که آش رشته‌ را در کاسه‌های مسی می‌خوریم، به منظره رودخانه برفیِ پشت سر خیره می‌شویم.

 

پدر از فوت برادرش می‌گوید و پیرمرد آنقدر قشنگ صحبت می‌کند که انگشت به دهان می‌مانیم. از پوچی دنیا بر اساس احادیث پیامبر و مرگ که برای انسان‌، شیرین مثل شهد است. پیرمرد زُشکی با لهجه‌ی شیرین محلی‌اش، یک عارف به تمام معنا است و آدم می‌مانَد او که همه عمر دکه‌دار بوده، این درس‌ها را از کجا آموخته؟ شاید از همین جاده. جاده‌‌ی پر پیچ و خم با مسافرهای گذری که برای لحظه‌ای خوشی اینجا می‌آیند و باز جایشان را به مسافرین بعدی می‌دهند. درست مثل مسافرهای جاده‌ی زندگی! 


نوشته شده در یکشنبه 94/12/9ساعت 12:19 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

تماشای نمایش عروسکی، آن هم در بزرگسالی، تجربه‌ای منحصر به فرد است. این که به زحمت از بین صندلی‌های پر شده از پسربچه‌هایی با موهای تراشیده و لبخندهای شیطنت‌آمیز بگذری و بالاخره ردیف آخر، یک صندلی خالی پیدا کنی. با موسیقی قبل از نمایش، به هیجان بیایی و بدت نیاید مثل بچه‌ها دستی هم بزنی. با تاریک شدن ناگهانی سالن، دلت بخواهد جیغ بکشی. درست مثل بچه‌ها که سالن را روی سرشان گذاشته‌اند و مربی‌ها هم حریفشان نمی‌شوند. با شروع نمایش، همراه شوی با قصه‌ی خاله لیلا و قالیچه‌ی نذری‌اش. عروسک‌های موش و گربه و جوجه و کرم ابریشم قالیچه که هرکدام حرفهایی شنیدنی دارند. نمایش تمام ‌شود و تو یاد روزهای کودکی‌ات ‌کنی‌ که چیزی به اسم نمایش عروسکی وجود نداشت و اگر دری به تخته می‌خورد، سالی یک بار از طرف مدرسه سینما می‌رفتی. آن هم چه فیلم‌هایی. شبح کژدم، لنگرگاه، دبیرستان، پرتگاه و... اصلا توی آن سن و سال نمی‌فهمیدی ماجرایشان چی است و عوض لذت، می‌ترسیدی از بزن‌بزن خلافکارها و بغض می‌کردی از کشته شدن آدم‌ خوب‌ها!

بچه‌ها توی حیاط مجتمع صف بستند تا از در خارج شوند. گروه‌ جدید برای دیدن سیانس بعدی، وارد می‌شوند. با چه هیجانی! کفش‌هایشان شاید کهنه باشد و لباس‌هایشان وصله خورده! ولی بچه‌های این منطقه کم‌برخوردار، آنچنان شوقی در نگاه و لبخندی بر لب دارند که برای یک لحظه دلت می‌خواهد درست همسن آن‌ها شوی. همینقدر شاد، پاک و سرشار از آرزوهای رنگارنگ و قشنگ!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 94/12/9ساعت 12:16 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |

 مو سیخ سیخی مُرد. جلوی چشمهای خودم. دست و پا زد و جان داد و بالاخره تمام کرد. تازه روز قبلش بود که از مغازه سر کوچه سوسیس جدید خریده بودم. فروشنده با آن یکی قبلی فرق داشت. وقتی نیتم را فهمید تشویقم کرد و تخفیف داد. گفت: صدقه فقط پول دادن که نیست. سیر کردن شکم چندتا حیوان زبان بسته هم هست.

شب بعد جلوی خانه که رسیدم، سه تاشان پیدا شدند. دوتا سیاه معمولی و یکی مو سیخ سیخی. این اسم را خودمان رویش گذاشته بودیم. به خاطر پشمهایی که در خلاف جهت پشم بقیه بود. قیافه رقت انگیزی داشت حیوان و تازگی با بقیه همراه می شد و بهم اعتماد کرده بود. از ترس دعوای همسایه ها که هروقت می خواهی به حیوانی غذا بدهی عوض خوشحالی ناراحت می شوند و اخم و تخم می کنند، بهشان گفتم: همینجا باشین پیشی ها. غذا الان می رسه. سه تایی روی پاها نشستند جلوی در پارکینگ و منتظر شدند. سوسیس ها از طبقه بالا رسید. یک مشت جلویشان ریختم و با ولع مشغول خوردن شدند. موسیخ سیخی به عادت خیلی از گربه ها، تکه ای به دهان گرفت و دوید آنور تا با خاطر جمع، خوراکش را زیر ماشین پارک شده و دور از چشم آدمها بخورد. دوباره پرید اینور کوچه تا تکه ای دیگر بردارد که همان لحظه ماشین آمد. با سرعت برق از پیچ گذشت و موسیخ سیخی را به خاطر سیاهی اش ندید. تازه رفته بودم وسط کوچه که یک مشت سوسیس برایش زیر ماشین بریزم. دیدم موسیخ سیخی وسط کوچه افتاده و دست و پاهایش را تکان تکان می دهد. فکر کردم به عادت بعضی گربه ها دارد خودش را برای غذا گرفتن لوس می کند. گفتم: بیا پیشی. اون وسط نه. خطرناکه. بیا برات غذا آوردم. بهش نزدیک شدم و تازه متوجه خونی شدم که از سرش ریخته بود. خوشبختانه خیلی زجر نکشید موسیخ سیخی. فقط چند دست و پا زدن دیگر و بعد تمام. به همین سادگی.

آدم ها بیتفاوت نگاهش کردند و رد شدند و من سراسیمه بالا آمدم و جریان را تعریف کردم. بابا با خاک انداز موسیخ سیخی را جمع کرد و گوشه کوچه انداخت. شب رفتگرها جنازه اش را بردند تا حیوان زبان بسته برای همیشه از کوچه ی ما برود و هیچ ردی باقی نگذارد. البته جز یک چیز. خون خشکی که از کله کوچکش کف آسفالت کوچه باقی مانده.

حالا وقتی هر روز از کوچه رد می شوم، چشمم به جای خون خشکیده می افتد و حال بدی پیدا می کنم. یکجور احساس عذاب وجدان. اولین بار است که در قتل یک موجود زنده خودم را مقصر می دانم. اول رد خون را نگاه می کنم و بعد چشم هایم در جستجوی گربه سیاهها می چرخد. از این سر تا آن سز کوچه. هیچ کدام ولی پیدا نیستند. گربه سیاههای کوچه ی ما همه بعد از مرگ موسیخ سیخی دسته جمعی کوچ کرده اند و رفته اند. کسی چه می داند؟ شاید به محله شما آمده باشند. همان گربه ها که پوستشان مثل مخمل سیاه است و چشم های گرد و مظلومی دارند. رنگ چشمشان بین زرد و سبز است و گرسنه اند. خیلی گرسنه. شما آنها را ندیده اید؟


نوشته شده در چهارشنبه 94/11/28ساعت 11:23 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

از راننده می‌پرسم: «راه رو درست اومدیم؟ یعنی همین جاست؟ توی همین برهوت؟» همکارم کاغذش را دوباره نگاه می‌کند تا مطمئن ‌شویم آدرسی که دنبالش هستیم، همین جا است. در خیابانی که بیشتر به بیابان شبیه است. با زمین‌های وسیع، تک و توک ساختمان‌ نیمه‌کاره و بالاخره ساختمانی خسته و تنها که انگار مدت‌ها است مثل ساکنینش چشم انتظار مانده. چشم‌ انتظار قدم‌هایی آشنا. وارد محوطه‌اش می‌شویم و از محبت نگهبان پیرش، غرق خجالت. هوا چه سوزی دارد اینجا. از میان باغچه‌های سرمازده و نیمکت‌های خالی می‌گذریم و من سعی می‌کنم در ذهنم تصویری از روزهای گرم و بهاری بسازم. روزهایی که باغچه‌های اینجا لبریز می‌شود از عطر گل و نیمکت‌ها را پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی پر می‌کنند از نسل مهربانی. آن‌ها که دست نامهربان روزگار به اینجا کشانده‌شان.

دلخوشی‌های کوچک

پیرمرد با صورت استخوانی و کلاه و ژاکت کاموایی، زیر پتو خزیده. مسئول آسایشگاه با صمیمیت، بابا جان صدایش می‌زند و می‌خواهد توی رختخواب بنشیند تا هم‌صحبتش شوم. می‌خواهم راحتش بگذرد تا پیرمرد 79 ساله، اذیت نشود. مردی که سال‌ها بساط خرازی داشته و یک فرزند معلول 85 درصد و یک دختر سالم، حاصل ازدواجش است. همسرش از او جدا شده و حالا دلخوش است به روزهایی که دختر دایی‌اش‌ به دیدنش می‌آید. خبرهای جدید می‌آورد و برایش رنگی می‌کند روزهای خاکستری‌ آسایشگاه را.

بافنده‌ی کشباف‌های قشنگ

بابا سید، عرقچین سبز دارد و تمام مدت صحبتم با همسایه تخت کناری، با لبخند نگاهم می‌کند. می‌پرسم چند وقت است اینجا است؟ چشم‌ها را به دوردست‌ می‌دوزد و لبخند می‌زند: «اوووه! خیلی وقته.» می‌خواهم بدانم، خانه‌اش را دوست دارد؟ می‌گوید: «الحمدالله! راضی هستیم از افرادی که باهاشون معاشرت داریم.» قشنگ حرف می‌زند. شغلش را می‌پرسم. می‌گوید بافنده است. می‌گوید الان هم بافندگی می‌کند. هر روز توی کارگاه! انگار ذهنش سفر کرده به گذشته‌‌ها! آلزایمر، درد مشترک خیلی از ساکنین این خانه است. مثل بابا سید که روزی بافنده‌ی خوبی بوده و بنا به گفته‌ی پرستار، کشباف‌های قشنگی به جا گذاشته است. ولی روزگار برایش سرنوشت خوبی نبافته است. بابا سید حالا با یاد روزهای قدیم، گوشه‌ای می‌نشیند و هی می‌بافد و هی می‌شکافد خاطرات کلاف سردرگم زندگی‌اش را.

اینجا هستیم دیگه!

تنها و سر به زیر، روی تخت نشسته. تختش درست پشت درِ ورودی است. پرستار می‌گوید معمولا با کسی حرف نمی‌زند ولی بسیار با اخلاق است. مردی که تا اذان می‌گویند نماز می‌خواند. زن و فرزندی ندارد و از بقیه ساکنین اتاق، جوانتر معلوم می‌شود. می‌پرسم: «با من صحبت می‌کنین؟» سرش را بالا می‌اندازد. آقای عکاس به کمکم می‌آید: «چند سالته؟» «نمی‌دونم! سجلم دست خودم نیست!» «چند وقته اینجایی؟» «سه ساله. پسر عموم آوردم!»  «خورد و خوراک خوبه؟» «ها خوبه! الهی شکر!» شغلت چی بوده؟ «کشاورز بودم.» «از قوم و خویشات کسی سر می‌زنه؟» «ها! دخترای خواهرم، پسرعموهام!» «اینجا چیکار می‌کنی از صبح تا شب؟» «هوا که خوبه، تا ظهر بیرون می‌شینم. بعضی وقتام حرم می‌برن.» «اینجا رو دوست داری؟» با خجالت با خودش نجوا می‌کند: «اینجا هستیم دیگه! راضی هستیم دیگه! چیکار کنیم!»

افسانه‌ی خاله مهین

به بخش مادربزرگ‌ها می‌رسیم که واکر و عصا به دست، توی سالن نشسته‌اند. تعداد کمی حرف‌ می‌زنند و بقیه، با یاد خاطرات دور به گوشه‌ای خیره شده‌اند. یکی‌، از روی تخت پرستار را صدا می‌زند. لیوان پلاستیکی صورتی‌اش را جلو می‌آورد و آب می‌خواهد. پیرزن، با روسری و ژاکت صورتی و دمپایی‌های قرمز، لب تخت نشسته و عروسکی را روی بالش خوابانده است. روی عروسک، روسری قرمزی کشیده شده است. از عروسکش تعریف می‌کنم. اخم‌هایش توی هم می‌رود. پرستار به کمکم می‌آید: «اینکه عروسک نیست. دختر خاله مهینه. اسمش افسانه است.» خاله مهین، می‌خندد. پرستار توضیح می‌دهد او ازدواج نکرده و خواهرزاده‌هایش بهش سر می‌زنند. همان‌ها که یکی‌شان سالی یک بار، هفتاد، هشتاد سالمند اینجا را طرقبه می‌برد و ناهار می‌دهد! با شنیدن اسم خواهرزاده‌، چشم‌های خاله مهین برق می‌زند. می‌گوید: «بهناز برام شیرینی میاره. آبمیوه میاره. غذاهای خوشمزه میاره.» صورت خاله مهین 75 ساله را می‌بوسم که با چشم‌های پر شیطنت بهم زل زده است. چشم‌هایش هنوز هم در قاب چروکیده‌ صورتش زیبا و سرشار از سرزندگی است.

بخش اتاق‌های خصوصی

چقدر اینجا نسبت به بخش‌های دیگر سوت و کور است. با اتاق‌هایی که هر کدام در دلشان قصه‌ها دارند. از پیرزن علیلی با نام شاهزاده که به قول مسئول آسایشگاه، یک روز برای خودش شاهزاده خانمی بوده تا خانم ه که بچه‌هایش خارج هستند. زن درشت اندامی که 2 سال است به خاطر ترس از مریضی و شکستن دست و پا از این ساختمان بیرون نرفته است. عکس‌های روی دیوار اتاقش، قلب آدم را مچاله می‌کند. بچه‌ها و نوه‌هایی که خنده‌کنان، دور هم جمعند و تصاویرشان مایه‌ی دلخوشی پیرزن است. در اتاق دیگر، مرد بستری، آنقدر زیبا حرف می‌زند که برای یک لحظه می‌گویم او دیگر چرا؟ وسایل اتاقش همه گرانقیمت هستند. با متانت می‌خواهد سوالاتم را بپرسم و در پاسخِ سوال اول، می‌مانَد. اول می‌گوید دو ماه است اینجا آمده و بعد می‌گوید دیشب رسیده. پرستار توضیح می‌دهد مرد کارمند عالیرتبه دادگستری بوده و مشکلی نداشته است. قبل اینکه سکته مغزی او را به وادی افسردگی و فراموشی بسپارد. از او تشکر می‌کنم و برای خروج طرف در اتاق راه می‌افتم. مرد هنوز مودبانه دست به سینه دارد و برایم موفقیت آرزو می‌کند.

چکار می‌توان کرد؟

 

چکار می‌توان کرد؟ تمام راه تا دفتر روزنامه، میان گفتگوی همکارها در ماشین، این فکر ذهنم را پر کرده است. یکی، از مادر بیمارش می‌گوید که تا آخرین لحظات عمر در خانه خودش بوده تا فوت کرده است. همکار دیگر نگران است نکند ما به این سرنوشت‌ها دچار شویم؟ و آن یکی گلایه دارد چطور پدر و مادرها را اینجا رها می‌کنند و حتی برای دیدنشان نمی‌آیند. یعنی، آمدن اینجا، انقدر سخت است؟ من حساب می‌کنم خرج یک وعده غذای بیرون برای هفتاد هشتاد نفر چقدر می‌شود؟ پول عروسک جدید برای خاله مهین و چند مجله برای خانم ه که لحظه آخر در آغوشم گرفت، برای عاقبت به خیری‌ام دعا کرد و گفت: «امید ما اول به خداست و دوم به شما.» پول خرید هدیه برای همه‌ یا هزینه دعوتشان به یک جشن شاد عروسی. برعکس! گرفتن جشن عروسی در خانه‌ی سوت و کورشان! بعد شک می‌کنم اصلا این کارها باعث خوشحالی‌شان می‌شود؟ شاید خوشحالشان کند اما برای لحظه‌هایی کوتاه! آخر دل شکسته که به این آسانی‌ها پیوند نمی‌خورد. آن هم دلی که از نزدیک‌ترین کسانش شکسته باشد. از پاره‌ی تنش! از فرزندانش!


نوشته شده در دوشنبه 94/11/26ساعت 8:55 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

اول راهنمایی بودم و در روزهای نزدیک دهه فجر، به واسطه صدای رسایم و پیشنهاد خانم پرورشی، عضو گروه سرود کلاس شدم. از آنجا که موسیقی را خوب می‌شناختم و حفظیاتم عالی بود، همه از حضورم رضایت داشتند. من هم با روحیه بالا، سرود مخصوص را همراه سایر بچه‌ها، تمرین ‌می‌کردم.

روز اجرای کلاس ما رسید. با نوارهایی بر سینه‌ که رویش اسم کلاسمان بود، سر صف ایستادیم. قرار بود من سرود را معرفی کنم و تکخوان گروه باشم. با اشاره خانم پرورشی، میکروفن را جلوی دهانم گرفتم و در حضور آنهمه آدم، داد کشیدم: «به نام خدا. گروه سرود کلاس اول یک تقدیم می‌کند. سرود پرواز به اوج آسمان‌ها.» به خیال خودم کارم را کامل انجام دادم. ولی از خنده‌ها و اشاره‌ها احساس کردم اشتباهی رخ داده. بالاخره فهمیدم به جای «سرود پرواز به اوج آسمان‌ها» گفته‌ام «گروه پرواز به اوج آسمان‌ها!» دوستی که این را گفت، پوزخندی زد و ادامه داد:
«آبرومونو بردی.» و من از خجالت، سرم را پایین انداختم. کلمه‌ها از ذهنم فرار می‌کردند و با هر بار نگاه کردن به جمعیت، احساس می‌کردم همه با تمسخر نگاهم می‌کنند. آن سرود، اولین و آخرین سرودی شد که در اجرایش شرکت کردم و با وجود گذشت بیست و چند سال از خاطره‌اش، هنوز از ذهنم پاک نشده. هر سال با آمدن دهه فجر و شنیدن سرودهای مختلف انقلابی، یاد تک‌خوان گروه سرودی می‌افتم که شاید  آدم موفق‌تری می‌شد اگر بعضی چیزها طور دیگری رقم می‌خورد!


نوشته شده در جمعه 94/11/23ساعت 5:46 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

به فروشنده می‌گویم پنج هزار تومان سوسیس بدهد. می‌پرسد چه نوعی؟ می‌گویم فرق نمی‌کند. برای گربه‌ها می‌خواهم. خنده‌اش می‌گیرد ولی زود خنده‌اش را می‌خورد. سفارش می‌کنم فقط تند نباشد دهانشان نسوزد. می‌پرسد چندتا؟ می‌گویم تعدادش مهم نیست. می‌گوید منظورم سوسیس‌ها نیست. گربه‌هاست. می‌گویم آهان! نمی‌دانم! زیادند گربه‌های کوچه‌مان! باز لبخند می‌زند. شاید فکر کرده خُلم! سوسیس‌ها را که تعدادشان چشمگیر است، می‌کِشد و پول را می‌گیرد. 700 تومن بدهکار می‌شوم. سخاوتمندانه می‌گوید بعدا بیاورم. تشکر می‌کنم و هن‌هن‌کنان، جلوی درِ خانه می‌رسم! قبل از من، پیدایشان شده! حتما از بوی سوسیس‌هاست. سه گربه‌ی سیاه، میومیوکنان دورم می‌چرخند. معلوم است توی این هوای سرد، حسابی گرسنگی کشیده‌اند. وسایلم را روی کاپوت ماشین همسایه می‌گذارم و با گوشه‌ی ناخن روکش یکی از سوسیس‌ها را پاره می‌کنم. بیخیالِ نگاه‌های متعجب چند عابر، سوسیس تکه‌تکه شده را جلویشان می‌ریزم. آنقدر گرسنه‌اند که سر هر تکه، به هم می‌پرند. ولی وقتی مطمئن می‌شوند غذا کافی هست، آرام می‌گیرند. چند دقیقه بعد سیر می‌شوند و با میومیوی قدرشناسانه‌ زیر ماشین‌ها می‌خزند تا از دسترس آدم‌ها دور باشند. آدم‌هایی که گاهی بد همسایه‌هایی برایشان می‌شوند. غافل از اینکه شاد کردن دل این همسایه‌های پشمالو چندان سخت نیست و ثوابی دارد که در هر شریعتی به آن‌ اشاره شده. خرجش شاید پول یک چیپس و پفک بشود ولی در عوض، شکم چند موجود بیگناه را سیر می‌کند. آن هم نه برای یک روز. برای روزها و روزهای متوالی.


نوشته شده در جمعه 94/11/23ساعت 5:39 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

 

برای کاری به یکی از محله‌های بالای شهر رفته‌ایم. بعدازظهر جمعه است و من و مادر، ناهار نخورده‌ایم. به ذهنم می‌رسد در فاصله‌ی وقت آزادمان، غذا بخوریم. خیابان را با ماشین دور می‌زنم که چشمم به جمال رستورانی با غذاهای ترکمنی روشن می‌شود و به اصرار، مادر را آنجا می‌برم. روی دیوارها تصاویر و کارهای دستی محلی نصب شده و کارکنان، لهجه‌هایی شیرین دارند. فردی، مودبانه منو می‌آورد و می‌گوید الان فقط دو نوع غذا دارند. محتویات غذاها را می‌پرسیم و یکی را که شامل برنج، کره و گوشت گوسفند است و رقم بسیار مناسبی دارد انتخاب می‌کنیم. موسیقی سنتی در رستوران می‌پیچد و من به مادر لبخندهایی می‌زنم که معنایش این است: «دیدی کجا آوردمت؟ به قول ناصرالدین شاه، خودمان از خودمان فی‌الواقع خوشمان آمد!» بالاخره غذاها می‌رسد. خوشمزه است! آنقدر خوشمزه که یک پرس هم برای پدر سفارش می‌دهم.

وقت تسویه حساب است. کارت اعتباری‌ام را درمی‌آورم و صورتحساب را می‌پرسم. از شنیدن رقم، سرم سوت می‌کشد. تازه دوزاری‌ام می‌افتد که یک دندانه را توی منوی رستوران، ندیده‌ام! با قلبی اندوهگین، طوری که مادر متوجه نشود، کارت می‌کشم و با خودم می‌گویم تا من باشم عوض خوردن ساندویچ کثیف و نوشابه مشکی شیشه‌ای، هوس رستوران خارجکی به سرم نزند! پرس سوم را خانه می‌برم و تحویل پدر می‌دهم. او هم مثل مادر با لذت می‌خورد و تعریف فراوان می‌کند و من صدایم درنمی‌آید چقدر پول بابتش سلفیده‌ام! اینطوری لااقل مثل من، غذا به کامشان زهر نمی‌شود!


نوشته شده در جمعه 94/11/23ساعت 5:38 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

بالاخره برف به مشهد هم رسید! الهی شکر. این‌ها را مادر می‌گوید و با رضایت به برفی که از پشت پنجره بی‌وقفه می‌بارد، خیره می‌شود. خواهرزاده‌ها بیشتر از بقیه ذوق کرده‌اند! طفلکی‌ها حق دارند. آخر زمستان‌های این‌ها کجا و زمستان‌های ما با آن همه خاطره برف‌بازی کجا؟

جمعه‌هایی که با تیوب به کوه‌‌های اطراف مشهد می‌رفتیم و یک دل سیر سرسره بازی می‌کردیم! برف و شیره خوردن زیر کُرسی و جنگ بازی ایرانی‌ها و عراقی‌ها توی حیاط مدرسه. ایستادن زیر درختی پر برف و تکاندن شاخه‌هایش و جیغ کشیدن از سر لذت! درست کردن آدم برفی و گاهی اوقات چیزهای دیگر. مثل آن سال که عوض آدم برفی، یک سگ برفی گنده درست کردیم! آنقدر بزرگ که سه نفر می‌توانستند روی پشتش بنشینند و برف از برفِ سگ برفی تکان نخورَد!

خواهرزاده‌ها حسابی خوشحالند. یکی‌ آرزو می‌کند برف باعث تعطیلی مدرسه‌ها شود و آن یکی هی پنجره را باز می‌کند تا دستش به برف‌ها بخورد. همه از کارهایش عصبانی شده‌اند و من قول می‌دهم اگر دخترهای خوبی باشند شب برای برف‌بازی به کوچه ببرمشان. شب با لباس‌های گرم عازم کوچه می‌شویم. دخترها مثل ندیدبدیدها به جان برف‌ها افتاده‌اند. برای اینکه بهشان خوش بگذرد، برایشان محدودیتی قائل نمی‌شوم! می‌گذارم هر چقدر دلشان می‌خواهد روی برف‌ها سُر بخورند، غلت بزنند، روی ماشین‌های کوچه یادگاری بنویسند و همه‌جا را گلوله‌باران کنند! آنقدر بازی ‌کنند تا از نفس بیفتند، لُپ‌هایشان گل بیندازد و امشب برایشان یک خاطره‌ی قشنگ بشود. خاطره‌ای تکرارنشدنی از روزهای بی‌بازگشت کودکی!


نوشته شده در یکشنبه 94/11/11ساعت 9:56 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

هیکل درشتش یکی از صندلی‌ها را گرفته و پلاستیک قرمزی هم صندلی کنارش را اشغال کرده بود. بدون توجه به آدم‌های اتوبوس، با هندزفری‌، سخت مستغرق بحر تلفن همراهش بود که یکهو زد زیر خنده! شاید چند سال پیش آدمی در این وضعیت که با خودش می‌خندد مصداق یک دیوانه تمام‌عیار بود! ولی از برکت تکنولوژی امروز، کمتر آدمی توی اتوبوس از این صحنه‌‌ جا ‌خورد. اما مسافر خندان اتوبوس دست‌بردار نبود! هی می‌خندید. بلند و بلندتر! نکند مخش تعطیل بود؟ بی‌وقفه قهقهه ‌می‌زد و همه نگاهش می‌کردند. خنده‌های ترسناکش حتی حواس راننده را هم پرت کرده بود. طوریکه راه به راه، ترمز می‌گرفت!

محتاطانه از کنار صندلی‌اش به سلامت رد شدم. خدا را شکر نوبت پیاده شدنم بود! از بد روزگار او هم بلند شد! حالا پشت سرم بود. آنقدر نزدیک که می‌توانستم هر لحظه منتظر عکس‌العمل غیرمنتظره‌اش باشم! مثلا از پشت گلویم را فشار بدهد یا هلم بدهد کف اتوبوس و قاه‌قاه بخندد! خودم را به در چسبانده بودم و در انتظار باز شدنش لحظه‌شماری می‌کردم! بالاخره از قفس اتوبوس رها شدم و او را دیدم که در پیاده‌رو، با گوشی‌، حرف می‌زد: «الو! مریم! آتیش به جونت بگیره با پیامایی که گذاشتی! ترکیدم از خنده! همه فکر کردن دیوونه شدم...» مسافر خندان دور شد و من بالاخره نفهمیدم چه کسی این وسط دیوانه بود؟ او؟ من؟ مسافرهای اتوبوس؟ شاید هم مریم آتش به جان گرفته که نمی‌دانست هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد! 


نوشته شده در جمعه 94/11/9ساعت 6:4 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak