• وبلاگ : زندگي رسم خوشاينديست
  • يادداشت : سالهاي دور از خانه..............
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + تکتم 
    سلام.. اولا که بهت تبريک ميگم بابت به روز کردن وبلاگ قشنگ و پر و پيمونت.
    ثانيا اميدوارم مشغله ها و گرفتاريهاي اين روزها باعث نشه که آپ کردنش رو فراموش کني...
    و اما اوشين!
    يادمه تابستون بود و رفته بوديم رفسنجان خونه مادر بزرگم. يه تلويزيون سياه و سفيد داشتن که هر شنبه شب با بچه هاي عمه ام جمع ميشديم خونه مادر بزرگ و اوشين مي ديدم. يه شب دقيقا موقع پخش تيتراژ ابتدايي با اون موسيقي خاطره انگيز يهو برق رفت!!! واااي خداي من هيچوقت يادم نميره چه حس نا اميدي داشتيم.. کم مونده بود دسته جمع بشينيم به گريه و زاري! خلاصه همينجور که تو دلمون به اداره برق بد و بيراه مي گفتيم داشتيم دنبال کبريت مي گشتيم و چشممون جايي رو نمي ديد. همه جا تاريک بود و هي به هم مي خورديم که يهو مادر بزرگم گفت:« ننه... خوب اون تلويزيون رو روشن کنين که تو نورش بگردين يه کبريت پيدا کنين!»فک کن؟! انگار همين ديروز بود... چقدر خنديديم.. يادش بخير! اون روزها بابا هم هنوز بود...
    پاسخ

    سلام عزيزم. خيلي خيلي خوش اومدي. واقعا ياد اون روزا و صميمتهاش بخير. من هم يادمه واسه تماشاي سريال سلطان و شبان که هفته اي يک روز بود کلي خوراکي مي خريديم و هر هفته مي رفتيم خونه ي عمو که سريال رو توي تلويزيون رنگي ببينيم! چه روزگاري داشتيم آبجي! و چه دلهاي خوشي! خدا رحمت کنه باباي مهربونت رو و نگه داره تمام بزرگترهامون رو.