زندگی رسم خوشایندیست
قرار بود یک داستان واسه رادیو بنویسم. درباره ی یک مادربزرگ که با دختر و نوه ش زندگی میکنه. میخواستم از سختیهای اینجور زندگیها بنویسم. از یک زن جوون مطلقه. یک دختر کوچولوی تنها و یک پیرزن. و البته چون امیدآفرینی برای مخاطب بهیچوجه نباید فراموش بشه میخواستم آخرش رو جوری تموم کنم که پدر خانواده دوباره با همسرش آشتی کنه. شروع داستانم رو از صحنه ای نوشتم که مادربزرگ اومده مدرسه دنبال نوه ش. بعد یکهو نمیدونم چطور شد که مادربزرگ تغییر جنسیت داد و شد پدر بزرگ. مدرسه تغییر ماهیت داد و شد مهد کودک و در حالیکه قرار بود پدربزرگ بشینه روی سکوی کنار حیاط و نوه ش بیاد بیرون و با هم به خوبی و خوشی برن خونه، پدربزرگ نشست توی تاب مهد کودک و یکهو قلبش گرفت و دنیا جلوی چشمهاش تیره و تار شد! امان از دست این شخصیتهای فضول داستانی که هرکار دلشون میخواد خودشون با اجازه ی خودشون انجام میدن. لابد من هم عوض نویسنده مترسک سر جالیزم دیگه! حالا از ظهر دارم با خودم کلنجار می رم که این بابابزرگ بعد از حمله ی قلبی در صحنه های بعدی داستان قراره چی به سرش بیاد. منکه هنوز نفهمیدم! شما فهمیدین ما رو هم خبر کنین!
Design By : Pichak |