• وبلاگ : زندگي رسم خوشاينديست
  • يادداشت : دلتنگي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آرزو 
    سلام
    خانوادگي هنرمنديد!؟

    ياد جوجه زردرنگ بچگي ام افتادم. اسمش آيدا بود. پدربزرگم براي برادرم خريده بود و ما او را با اتوبوس برديم شمال. آن زمان ها که ساکن گنبدکاووس بوديم. او حتي با ما به جنگل گلستان هم آمد. جزيي از خانواده ما بود اما من باعث مرگش شدم.
    از آن زمان به بعد دلم نمي خواهد حيوان و پرنده اي داشته باشيم.
    الان دلم گرفت. ياد 11 سالگي ام و روز گمشدن و پرس شدن آيدا زير رختخواب ها افتادم.

    پاسخ

    آخي! چه خاطره ي نازي! مخصوصا نحوه ي کشته شدن آيدا که خيلي فجيع بود!
    با خوندنٍ اين مطلب نتونستم جلوي اشکم رو بگيرم...!هنوز بکراندٍ لپ تاپم عکسٍ محسن و باباست...!چه جوري با اين همه دلتنگي کنار بيام؟ روحشون شاد..!
    حسين
    پاسخ

    يادشون هميشه سبز.........
    به نام خدا
    سلام
    خدا بهش صبر بده
    ياد جوجه خودم افتادم 4 سالم بود يه جوجه سبز رنگ قشنگي داشتم گربه جلو چشام جوجمو خورد يک هفته داغون بودم به خاطر جوجه تشنج کردم 13 جوجه واسم خريدن اما جبران اون يکي نشد
    پاسخ

    آخي...
    + بهزاد 
    واقعا تحت تاثير قرار كرفتم. يادگذشته هابخير.
    پاسخ

    سلام. خيلي خوش اومدين. منور فرمودين.
    + شمسي 
    ممنون
    پاسخ

    من از تو ممنونم. عالي بود عزيزم. و غمگين......
    سلام...داستان زيبائيست...خودتان نوشته ايد؟...موفق باشيدورستگار
    پاسخ

    سلام. ممنونم از نظر لطفتون. خودم ننوشتم. خانم شمسي ميرمرتضوي نوشتن.