سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

 

بعدازظهر یک روز زمستونی پرسوزه. از  خط 38/1 پیاده می شم و با شتاب به طرف ایستگاه اتوبوس14/1 می رم. اتوبوس همونجا سر می رسه و به همراه عده ای دیگه با عجله به طرف پله ها می رم. لحظاتی بعد جای خوبی کنار پنجره پیدا کردم. پرده رو کنار می زنم و مشغول تماشای بیرون می شم. تماشای پارک ملت در یک روز خسته ی زمستونی. یکهو میون سر و صدای موتور ماشین و صدای اتوبوسهای توی پایانه، صدای خنده ای در فضا می پیچه. با تعجب در جستجوی منبع صدا اطراف رو می گردم. روی یکی از نیمکتها، مرد میانسالی نشسته. با ته ریشهای سفید. عینکی بزرگ روی صورت لاغرش جاخوش کرده و کلاه کاموایی مشکی تا پیشونیش پایین اومده. مرد با صورت استخونی توی اون هوای سرد روی نیمکت نشسته و یک ساک ورزشی سبز کنار دستشه. همینطور که به عابرهای در حال عبور نگاه می کنه می خنده می خنده بلندبلند. مرد می خنده به دوتا سربازی که با لباسهای سبز خالخال از کنار نیمکتش رد می شن. می خنده به پیرزنی با چادر گلدار که اتوبوس به اتوبوس می گرده تا کیسه های بافتنیش رو به فروش برسونه. مرد دستش رو توی هوا به طرف یک نفر در صف دستگاه عابربانک نشونه گرفته و بلند و بی وقفه می خنده. به دختر و پسر جوونی که انگشتهاشون رو توی هم قلاب کردن و شاد و سرخوش توی اون هوای سرد از کنارش رد می شن. به بچه ی کوچیکی که دنبالمادر جوونش می دوه و گریه می کنه. مرد می خنده. به گروهی پیرمرد نیمکت نشین. به دسته ی دخترهای دانشجویی که کیف و کلاسور بدست به طرف اتوبوسشون می رن. می خنده به پیرمردی که با نایلونهای خرید به طرف اتوبوس می دوه، براش دست تکون می داد و آخرسر از اتوبوس جا می مونه. مرد غش غش می خنده. از شدت خنده صورتش سرخ سرخ شده. حالا دره به پسر جوونی اشاره می کنه که سرش رو توی یقه کاپشن فرو کرده و تندتند از پارک رد می شه. می خنده به دو مرد میانسالی که با گرمکنهای ورزشی دور پارک می دون. می خنده به زندگی. به دنیا و شاید به خودش..

واکنش مردم و عابرین نسبت به این خنده ها متفاوته. دسته ای جوون، اون رو متقابلا به هم نشون می دن و بلندبلند بهش می خندن. زن و شوهری میانسال با دیدنش لبخند می زنن و پسر بچه ای پنج شش ساله، با وحشت برمی گرده رو به عقب و مدام نگاهش می کنه. راننده اتوبوس، سوار ماشین می شه. درهای اتومات اتوبوس با صدای بلند بسته می شه و ماشین به حرکت می افته. من از همونجا که نشستم می چرخم و تا آخرین لحظه به مرد خیره می شم که حالا داره با دستهایی لرزون، به سیگار بین انگشتهاش پک می زنه. دود سیگارش پیچ و تاب می خوره و میون آسمون صاف و بی لک بالا می ره. حالا مرد قد نقطه ای کوچیک شده. لکه ای سیاه روی تن چوبی نیمکت. لکه ای سیاه میون درختای لخت پارک و لکه ای سیاه میون هیاهوی آدمهای این دنیا.

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/10/8ساعت 10:37 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak