سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

به یاد تمام زنانی که دیروزها در تشت، رخت می شستند و هر روز زندگی را خوب آب و جارو می کردند.

صبح ها، سبد خریدشان را برمی داشتند و بعد از ساعت ها جست و جو و تقلا در بازار با سبزی و میوه و ... از پیچ کوچه بازمی گشتند.
به یاد زنانی که سفره صبحانه شان همیشه به راه بود و کسی تلخ و ناشتا از خانه بیرون نمی رفت. زنانی که پشت چرخ های خیاطی، سوزن ها را نخ می‌کردند و پارچه ها را قیچی تا چرخ های زندگی روان تر و آسوده تر بچرخد.
رب و مربا می پختند و ترشی می انداختند و کوزه ها و خمره هایشان را زیر پنجره ، ردیف می چیدند تا زندگی را هرروز خوش عطرتر و رنگارنگ تر نقاشی کنند.
با کاموا و میل بافتنی از پاییز و زمستان می گذشتند و شال گردن و بلوز و جوراب می بافتند، لباس های کهنه را می شکافتند و گلوله های گرد و رنگی می‌ساختند.
زنانی که با چهره های مهربان و گشاده چادر به کمر می بستند و با عشق و عاطفه از قالی ها و قالیچه های روزگار،غبارها می تکاندند. به یاد تمام زنانی که با آشپزخانه هایشان دوست بودند و هرروزغذاهای خوش عطرتر برای اهل منزل می پختند.
به یاد تمام زنانی که وقتی برق می رفت و خاموشی ناگهان پیدایش می شد، شیشه از فانوس های خانه برمی داشتند و زندگی شان را با شعله کبریتی دوباره از نو روشن می ساختند. آن وقت می نشستند و عاشقانه در تاریک و روشن اتاق ها برای کودکانشان، قصه های شیرین و به یاد ماندنی تعریف می کردند.
زنانی که هر روز نفت در چراغ های والور می ریختند و برای مرتب کردن کارهای خانه، بچه های کوچک ترشان را ساعت ها روی دوششان با چادرشب می بستند.
انگار از دیروزها خیلی گذشته است.از آن زمان که خانه ها درخت های سیب و توت و انجیر داشت و تلویزیون های سیاه و سفید برای خودشان امپراتوری می کردند. از آن زمان که آدم ها به جای نشستن پای کامپیوتر و اینترنت و موبایل، با همسران شان یک دنیا حرف برای گفتن داشتند.
از آن زمان که کف دست زنان، سبز و سیاه و سرخ می شد و آسان می فهمیدیم وعده های سبزی، گردو و انار دیگر برای فرداها در خانه آماده شده است.
حالا انگار فرسنگ ها از آن زمان گذشته است. از زنانی که دغدغه هایشان رنگ و بوی دیگری داشت ... از مردانی که یک استکان چای قند پهلو را با دنیا عوض نمی کردند و وقتی حوله صورت، تعارف شان می شد تمام خستگی شان را فراموش می کردند.
انگار آن روزهای دور، دنیا آرام تر بود و ساعت ها این قدر پریشان نبودند که دوان دوان صبح ها، ظهر شوند و عصرها، شب.


**>انگار دنیا این اندازه در تب نمی سوخت. مثل حالا که هر روز آدم ها می دوند و نمی رسند و با این همه مترو و اتوبوس باز ترافیک غوغا می کند. رنگ آسمان آبی نیست. خورشید، خاکستری می تابد و خانه و خیابان و اداره کلافه اند.
مثل حالا که صداها همه جا ازدحام می کنند. وعده های غذا، کمتر شده و دستپخت سرآشپز رستوران ها سیر می کند اما از چاشنی عشق، خالی خالی است.
انگار از دیروزها فرسنگ ها گذشته است از زنان منتظری که هرلحظه گوش شان به صدای زنگ خانه بود. زنانی که روی پشت بام ها  آسوده گیره از روی لباس ها و ملحفه های سفید خشک شده برمی داشتند و واقعا شور زندگی در قلب هایشان موج می زد  به گلدان ها آب می دادند و از روی طاقچه، آینه و شانه مردانشان را برمی داشتند و از غبار پاک می کردند.
از آن وقت ها که زنان به احترام مردانشان، بزرگ ترین کاسه گلدار خانه را پراز آش رشته می کردند و کشک و نعنا داغ رویش می ریختند.
خیلی گذشته است از استقبال های زنانه ای که هیچ استقبال گرم و باشکوه دیگری، شبیه اش پیدا نمی شود. از حیاط خانه هایی که همیشه میزبان گفت و گوهای زنانه و مردانه ای بود که هرروز زندگی را زیباتر و جاری تر می ساخت.
از آن وقت ها که زن ها، دردها را پاشویه می کردند و طبیب و غمخوار می شدند. آنقدر قربان صدقه می رفتند که هر روز طعم به خانه آمدن، هزاران بار شیرین تر می شد و واقعا بین بودن و نبودنشان، جهانی تفاوت بود. زنانی که محرم اسرار بودند و پا به پای خنده ها و گریه های مردانشان می خندیدند و اشک می ریختند.
زنانی که ساده و بی آلایش گاهی از دردهای زمانه در پستو می نالیدند تا باد، صدایشان را به گوش غریبه ها نرساند.
انگار از زنان دیروز و از آن نسیم های خنکی که همیشه روی سر زندگی می وزید و صورت ثانیه ها را نوازش می کرد، خیلی گذشته است از آن زمان ها که خوشبختی مثل آفتاب تابستان، هرروز روی سر خانه ها جولان می داد و حیاط های پر از پرنده، روح آدم ها را تازه می کرد.
حالا انگار از دیروزها فرسنگ ها دور شده ایم. از عاشقانه ها دور شده ایم. از صلح و آرامش آن روزها وشب ها از مردمانی که خوب آموخته بودند، چگونه هرروز با آسایش زندگی کنند ...

منبع: قدس آنلاین


نوشته شده در سه شنبه 92/11/8ساعت 10:17 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak