سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

-هدیه جون؟

کنار سرسره منتظر خواهرزاده ی شش ساله م بودم تا ازش پایین بیاد که با شنیدن این صدا حواسم متوجه زن جوان شد. درست پهلوی من وایستاده بود و با روپوش سفید و شال قرمز با هیجان توی چشمهام نگاه میکرد. منکه همیشه اینجور مواقع توی شناخت آدما خیلی سرعت عملم بالاست خیره ی صورت گرد و تپل و ابروهای هلالیش شده بودم و هرچی توی فایل اطلاعات مغزم جستجو میکردم نمیتونستم  پیداش کنم. از بچه های داستان نویس بود؟ یا موسسه؟ شایدم دوران دانشگاه؟ یا فیلمنامه نویسی؟ با لبخند نگاهم میکرد و بالاخره وقتی دید دارم همینطور با خودم کلنجار میرم، کار رو برام آسون کرد: سمانه ی...از بچه های دوران راهنمایی. با ناباوری نگاهش میکردم. دختر شرور و آتیشپاره ی دوران سه ساله ی راهنمایی رو که حالا چه آروم و خانم شده بود! گفت ده ساله ازدواج کرده و حاصلش یک پسر...هنوز حرفش تموم نشده بود که پسر بچه ی شیطون سه چهار ساله ای با سر از سرسره پایین اومد. با لبخند معرفیش کرد: پسر من آقا کوروش. و بچه بدون اینکه مجالی برای سلام پیدا کنه با عجله طرف پله های سرسره دوید. در حین دویدن بچه ها رو هل میداد و صداشون رو درمیاورد. یک پسر شر به تمام معنا. از زندگی چهارسالش در اصفهان گفت و حالا که ساکن مشهده و خانه داره. از بچه ها پرسید. از تکتم گفتم که چنارونه و دوتا دختر گل داره به اسم فاطمه و زهرا. هدی که دانشگاه پیام نور شیمی میخوند. عفت که عروس شده و شغلش خیاطیه و عصمت خواهر دوقولوش که داره واسه ارشد میخونه. از سمانه کوچولوی کلاس نگفتم که چندین سال پیش موقع عبور از خیابون به همراه مادرش تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. اون هم از مریم گفت که دکترای داروسازی خونده. از روفیا که ادبیات فارسی خونده و وجیهه که مادرش تازگی فوت شده. در حین همین گفتگوها چندین بار مکانمون عوض میشد و اون همینطور دنبال پسرش میدوید. حتی یکبار مجبور شد بره بالای سرسره و اون رو از بچه ی دیگه ای جدا کنه !

پیش مامان برگشتم و با هیجان از دوست پیدا شده م گفتم. تقویم جیبیم رو همراه یه خودکار برداشتم تا ازش شماره بگیرم. اومدم جای سرسره ها. نبود. کنار تابها. نبود. الاکلنگها پر از بچه بود ولی از کوروش و مادرش خبری نبود. فکر کردم شاید رفته. ولی یکهو در آخرین قسمت پارک از دور، شال قرمزی رو دیدم که روی سر زنی تاب میخورد. پیداشون کرده بودم! با عجله طرفشون رفتم و دوستمو دیدم که نشسته کنار پسرش و توی قسمتی از پارک که مخصوص خاک بازی بچه هاست سرش رو گرم کرده. بچه ها قلعه میساختن، کوه میساختن، کامیونهاشون رو پر خاک میکردن و پسر دوستم خاکها رو مشت میکرد و روی سر و چشم بچه های کوچیکتر میریخت. دوستم مدام مراقب حرکات پسرش بود. صداش زدم: مامان کوروش! برگشت و بهم خندید! گفتم اومدم ازت شماره بگیرم. شمارش رو گفت. مال اصفهان بود. گفت سیمکارتم یادگار دوران غربته! اینو گفت و با هم خندیدیم. گفت حتما به شماره م زنگ بزن تا شماره ت رو داشته باشم. بهش قول دادم. باهاش روبوسی کردم و ازش جدا شدم. قبل رفتن گفت: ضمنا تو خیلی خاله ی مهربونی هستی که خواهرزاده ت رو آوردی پارک. قدر خودتو بدون. با خنده گفتم دیگرون باید بدونن. واسه هم دست تکون دادیم و جدا شدیم.

 تمام طول راه برگشت روزهای قدیم توی خاطرم موج برمیداشتن. قیافه ی دخترک پر سر و صدایی که موهای چتریش همیشه از زیر مقنعه آویزون بود و هر لحظه آماده بود برای اینکه حادثه ای بیافرینه. دخترکی که چون دست خانم قرآن رو کرد لای در از قرآن نمره ی 10 گرفت. دخترکی که.... اصلا قابل مقایسه نبود با اون زن آروم و باوقار و مادر مهربونی که امروز دیدم! با خودم فکر کردم. من چی؟ من چقدر فاصله گرفتم از اون روزا؟ روزای پاک و معصومانه ی دوران نوجوونی. روزایی که هر چیز کوچیک توی مدرسه بهانه ای بود برای خندیدنمون. روزهای کلاسهای درس مرحوم خانم زنوزی و دبیرهای دیگه خانم تقیان خانم مهتاش خانم مرندی و خیلیای دیگه که سالهاست ازشون خبری ندارم. روزای راهنمایی خوب و خلوت و با صفای شهید بخارایی. با خودم فکر کردم این کم اتفاقی نیست. اینکه یکهو تصمیم بگیریم بریم پارک ملت. اون هم بعداز ظهر. اول مقصدمون پارک بانوان باشه ولی مسیرو کج کنیم و بریم قسمت وسایل بازی و دقیقا توی همونروز و همون لحظه دوست دوران راهنمایی من هم از خونه ش در احمدآباد راه بیفته تادقیقا راس اون لحظه که من کنار سرسره  وایستادم تا خواهرزاده م پایین بیاد اون کنارم برسه و صدام بزنه: «هدیه جون!» و باعث شه این دیدار بعد از حدود بیست سال اتفاق بیفته!

باور کنیم بعضی لحظه های زندگی تو دلشون اتفاقها عجیب دارن. اتفاقهای واقعا عجیب و بعدازظهر امروز هم برای من یکی از اون لحظه ها بود.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/1/21ساعت 12:31 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak