سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

با هم سه سال دبیرستان رو توی یک نیمکت می نشستیم. اخلاقهامون به هم میخورد. دوتایی مظلوم بودیم و کم حرف و سرمون به کار خودمون بود. بعد دیپلم کامپیوتر قبول شد و واسه خودش شد خانم مهندس. بعد هم دبیر شد. ازدواج کرد و یک پسر خوشگل شیطون بدنیا آورد به اسم محمدپیمان. واای! خدا! من عاشق این پسر کوچولوهایی هستم که از درو دیوار بالا میرن. یکبار که خونه شون رفته بودم براش یه ماشین قرمز اسباب بازی خریدم و بسکه شیطون بود همونجا ماشینش رو خراب کرد! بخاطر شغلش به یک شهرستان رفت و سالها ازش بیخبر بودم. تا اینکه بعد چند سال شماره مو پیدا کردو اس ام اس هامون شروع شد. چند شب پیش خواب میدیدم علاوه بر پسر اولش یه پسر خوشگل دیگه بدنیا آورده و حسابی همه ازین موضوع خوشحالن. امشب که داشتم بمناسبت روز معلم بهش اس می دادم جریان خوابم رو براش گفتم و پرسیدم: نکنه خبریه؟ جوابش شوکه م کرد. گفت قرار بود این اتفاق بیفته اما بچه م دو هفته پیش قبل اینکه بدنیا بیاد مرد! عجیب اینکه منم خوابم رو همون موقعها دیده بودم. گفت مدت زیادی مریض بوده و حالا بهتره. ازش قول گرفتم وقتی مشهد اومد هم رو ببینیم و بهش قول دادم بمحض اینکه حرم رفتم واسش دو رکعت نماز بخونم. ازم خیلی التماس دعا داشت. منم از همه ی شما دوستان خوبم التماس دعا دارم. برای دوستی که خیلی خاطرش واسم عزیزه و سه سال از خوشترین و قشنگترین سالهای زندگیم رو باهاش گذروندم.گل تقدیم شما


نوشته شده در جمعه 92/2/13ساعت 1:27 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak