سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

این مطلب رو وقتی داشتم واسه نمایشنامه ی شیمیاییم دنبال مطلب می گشتم در وبلاگی به اسم جزیره ی مجنون خوندم و چون دیدم متن متفاوت و تاثیرگذاریه تصمیم گرفتم اینجا بذارم:

 

نشست روبه روم وگفت:« علی سرر متقابلین!» می‌خندید. نگاهم می‌کرد و نمی‌کرد. یعنی زیر چشمی نگاهم می‌کرد وسرش را پایین می‌انداخت. تسبیح دانه درشت یاقوتی رنگش را توی دست‌های بزرگش می چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت.

پرستار گفته بود:« وقتتان را تلف می‌کنید خانم دکتر! دکتر قبلی خیلی با او حرف می‌زد اما نتیجه نداد. مدام از بهشت و جهنم حرف می‌زند. می‌گوید شهید شده و این جا هم بهشت است.» پرستار به این جا که رسیده بود، پقی زده بود زیر خنده..

گرمم شده بود. عرق کرده بودم. بلند شدم و یک لنگه پنجره را باز کردم. بیرون را نگاه کردم. غروب بود. خورشید را می‌دیدم که کم‌کم پشت ساختمان‌های بلند پنهان می‌شد وآسمان را سرخ می‌کرد. برگشتم، صندلی‌ام را ازپشت میز برداشتم وگذاشتم روبه رویش؛ نشستم روی صندلی. پرسیدم :« چه شد که شهید شدید؟» هما‌نطور که تسبیح را می‌چرخاند و ذکر می‌گفت، سرش را بالا آورد. نگاهم کرد. لب‌هایش از هم فاصله گرفت، گونه‌هایش چال افتاد ولبخندی روی صورتش نشست.


تسبیح را با دو دستش گرفت. سرش را جلو آورد. زل زد توی چشم‌هایم وگفت:« شما هم شهید شده‌اید یا اینکه...؟» سرش را همان‌جا نگه داشته بود ومنتظر جواب بود. مانده بودم چه بگویم که خودش کمکم کرد. سرش را عقب برد. چرخاندن تسبیح را ازسرگرفت وهمان طور که زل زده بود توی چشم‌های من، گفت:« البته که شهید شده‌اید. اگر نه که این جا نبودید. توی بهشت، آن هم جلوی من.»

دراتاق باز شد. پرستار داخل شد. لیوان آب توی یک دستش بود وبا دست دیگر هم چیزی را نگه داشته بود. با پشت پا، در را بست وجلو آمد. لیوان آب را گذاشت روی میز من. یک قرص سفید بزرگ توی کاس? کوچک پلاستیکی هم کنارش. گفت :«ببخشید خانم دکتر، شیفتم را باید عوض کنم. برای همین الان مزاحمتان شدم. صحبت‌هایتان که تمام شد قرص را بدهید بخورد!»

چیزی نگفتم. نمی‌خواستم روز دوم کارم با پرستار دعوا کنم، آن هم جلوی بیمارم. ولی حتماً بعداً به حسابش می‌رسیدم. هنوز نمی‌دانست وقتی مریض توی اتاق من است نباید بیاید داخل؛ آن هم بدون در زدن!

رویم را کردم سمت مرد وگفتم :« گفتید بهشت؟!» گفت: « البته. بهشت است این جا دیگر.» و رو کرد به پرستار که داشت ازاتاق خارج می‌شد وگفت:« مگر نه خانم؟» پرستار خندید. در را باز کرد. رو کرد به من وگفت:« عرض کردم که سرتان را درد می‌آورد. تا صبح فردا هم که این جا بنشینید برایتان ازبهشت وجهنم وحوری ها حرف می‌زند.» و رفت بیرون ودر را بست. مرد انگار که حرف پرستار را نشنیده باشد، ادامه داد:« خب معلوم است که این جا بهشت است. تازه حاج عباس هم این جاست- فرمانده‌مان را می‌گویم- او هم این جاست. اما حاج عباس کجا وما کجا؟ یک روز توی خیابان دیدمش. ریش‌هایش را زده بود اما من شناختمش. دست یک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می‌رفت. سلامش کردم اما تحویلم نگرفت. حتماً به خاطر حوری بود. نمی‌خواست جلوی او ضایع شود. حق هم داشت. آخر قیاف? مرا ببینید- و با دست، ریش‌های بلند و موهای وزوزی‌اش را نشان داد لیاقتش را نداریم.» لحظه‌ای مکث کرد. مرا نگاه کرد که چگونه هاج و واج نگاهش می‌کردم. سرش را جلو آورد وآرام گفت:« حوری را می‌گویم.» گفتم: «آهان!» وسرم را به نشان? تأیید تکان دادم. لبخند زد. سرش را عقب برد وادامه داد:« یک بار رفتم پیش یکی ازآنها و ازش خواستم با من بیاید. سرم داد زد وگفت: «گم شو دیوانه. داد می زنم ها!؟» حتماً اگر داد می زد، دو تا از آن ملکه های ریش دار می آمدند ومی بردنم جهنم. آن موقع داد نزد. شاید هم زد ومن نشنیدم. اما بعدش حتماً داد زده بود. چون فردای آن روز ملکه ها آمدند. صبح که از خواب بیدار شدم بالای سرم بودند. یعنی آنها بیدارم کردند. زیر درخت و کنار جوب خوابیده بودم که بیدارم کردند. اول فکر کردم می خواهند مرا به جهنم ببرند. اما نبردند. آوردنم این جا. حیف شد، حوری زیبایی بود. خوش به حال حاج عباس! بر و رویی دارد برای خودش. منظورم این است که چهره اش نورانی ست فرمانده مان را می گویم یک روز توی خیابان دیدمش. دست یک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. ریش هایش را زده بود. اما من... حرفش را بریدم وگفتم :« این را قبلاً گفته اید!» نگاهم کرد. اول خندید، بعد لبخند زد. چشم هایش را ریز کرد. سرش را جلو آورد وآرام گفت: «راستی نکند شما هم؟...». بعد سرش را عقب برد. چرخاندن تسبیح را که رها کرده بود از سر گرفت. خندید وگفت:« نه البته که نه ... شما که شهید شده اید. اگرنه این جا نمی نشستید روبه روی من. من که لیاقتش را ندارم

ترسیده بودم. نه خیلی، اما شب شده بود ومن، تنها روبه روی یک دیوانه نشسته بودم. پرستار هم که رفته بود. البته پرستارهای بخش بودند اما خواب بودند. باید تلفن می زدم تا بیدار شودند وبیایند. پرستار کشیک را هم بعید می دانستم آمده باشد. آسایشگاه قبلی ام، هروقت پرستار کشیک می رسید، باید می آمد توی اتاق من ودفتر حضور وغیاب را امضا می کرد. اگر هم تأخیر داشت توبیخ می شد. هنوز برنام? این جا را نمی دانستم. ولی با چیزهایی که درآن دو روز دیده بودم، بعید می دانستم چنین نظم وترتیبی داشته باشد.

گرمم شده بود. نمی دانم چه آتشی به جانم افتاده بود که مرتب عرق می کردم. بلند شدم. لنگ? دیگر پنجره را باز کردم. پنجر? اتـاق من نرده نداشت؛ یعنی داشت اما کنده شده بود. پرستار می گفت هفت? پیش یک دیوانه نرده را کنده. داشته با دکتر صحبت می کرده که یکدفعه بلند شده وبا صندلی کوبیده توی سر دکتر. دکتر که زمین افتاده، دیوانه ترسیده و خواسته فرار کند. رفته سمت پنجره و نرده را کنده. بعدش هم چون شب بوده، ارتفاع را تشخیص نداده، پریده پایین ودرجا مرده. دکتر بیچاره ضرب? مغزی شده بود ورفته بود بیمارستان. برای همین هم با انتقالی من موافقت کردند.

برگشتم ونشستم روی صندلی. گفتم:« قرار بود ازشهادتتان برایم بگویید. چه شد که شهید شدید؟» سرش را پایین انداخت. دیگر نمی خندید. تسبیح را هم نمی چرخاند. سرش را تکان داد وبا صدایی گرفته گفت:« شهادت...» کمی مکث کرد وادامه داد:« خدا لطف کرد، وگرنه ما که لیاقتش را نداشتیم». قطره های اشک را که روی گونه هایش سرازیر شده بود می دیدم. قطره ها پایین می آمدند و سعی می کردند از میان آنهمه ریش، راهی برای فرار پیدا کنند. کم کم صدای گریه اش هم بلند شد . شانه هایش می لرزید. خواستم بگویم آرام تر گریه کند تا بقی? مریض ها بیدار نشوند که خودش صدای گریه اش را برید و رو کرد به من. چشم هایش سرخ شده بود. همان طور که اشک می ریخت، با صدایی لرزان گفت:« خون بود وآتش. از زمین وآسمان گلوله می بارید. حاج عباس وبقیه نشسته بودند پشت خاکریز آتش می کردند .شب بود. عراقی ها رسام می زدند وازبالای سرحاجی رد می شد. مرتب منور می زدند . من نشسته بودم پشت سرحاجی. گوشی بیسیم را گرفته بودم توی دستم وکمک می خواستم. دیگر رمز وشماره یادم رفته بود. پیچ کانال را می پیچاندم و داد می زدم...»

یکدفعه صدای هق هقش بلند شد وگفت:« خمپاره بود یا ترکش نمی دانم. سرحاجی کنده شد و افتاد توی بغل من . بدن بی سرحاجی هنوز تیراندازی می کرد. نفهمیدم چه شد. یکدفعه صدای انفجار پیچید توی سرم وچشم هایم بسته شد. تیرخوردم یا ترکش، هنوز هم نمی دانم. فقط می دانم همان موقع بود که شهید شدم. چشم هایم را که باز کردم، توی بهشت بودم. حاج عباس هم توی بهشت است. یک روز توی خیابان دیدمش. دست یک حوری را گرفته بود توی دستش و راه می رفت. ریش هایش را زده بود اما من...»

باز حرفش را بریدم وگفتم:« اینها را قبلاً گفته اید». گریه اش را قطع کرد. زل زد توی چشم هایم وبلند شد. شروع کرد به داد وبی داد کردن. داد می زد ومی گفت:« نه، قبلاً نگفته ام... قبلاً نگفتـه ام آن حوری که به من گفت: برو گمشو دوانه!، می خواستم چه بکنم. نگفته ام می خواستم بروم بالای یک ساختمان بلند وبپرم پایین. قبلاً نگفته ام آن حوری را که بغل حاج عباس دیدم چه طوری شدم. وقتی حاج عباس تحویلم نگرفت چه طوری شدم. نگفته ام؛ اینها را نگفته ام. خیلی چیزهای دیگر را هم نگفته ام...»

خم شده بود روی صندلی من وداد می زد. ترسیده بودم. این بار خیلی. دستم را بردم طرف میز تا گوشی تلفن را بردارم. میز را نمی دیدم. چشم هایم روی چشم هایش قفل شده بود. دستم به چیزی خورد. لیوان آب افتاد وشکست. مرد صدایش قطع شد. لیوان شکسته را روی زمین نگاه می کردم. دستش را بالا آورد وبا انگشت، لیوان را نشان داد . آرام گفت:« لیوان شکست. تقصیر من نبود. من نشکستم. خودش افتاد.» گفتم:« بله، خودش افتاد. شما بفرمایید بنشینید. آرام باشید. مسئله ای نیست!». نشست. همان طور که لیوان را نگاه می کرد، آرام نشست وگفت:« آخر قرصم، قرصم را نخورده ام.» من هم که دنبال راهی برای فرار می گشتم، گفتم:« اشکالی ندارد. الان خودم می روم برایتان آب می آورم. شما همین جا بنشینید وآرام باشید

بلند شدم. پاهایم می لرزید. دویدم سمت در. از اتاق بیرون رفتم. در را بستم. باید پرستار شیفت را پیدا می کردم. گشتم؛ همه جا را گشتم. اما نبود؛ نیامده بود. رفتم آبدارخانه. لیوان را برداشتم وپرکردم. قرصش را که می خورد حتماً آرام می شد. آب لیوان سرریز شد. سرش را خالی کردم ورفتم سمت اتاق. در را بازکردم. آرام نشسته بود وگریه می کرد. تسبیحش را انداخته بود زمین. در را بستم وجلو رفتم. قرص را از روی میزبرداشتم وبا لیوان آب دادم دستش. نگاهم کرد. قرص را انداخت توی دهانش ولیوان آب را یک نفس بالا کشید. لیوان آب را از دستش گرفتم وگذاشتم روی میز. نشستم روی صندلی خودم. باید یک جوری سرگرمش می کردم تا پرستار شیفت بیاید. نمی خواستم شب دومی تلفن بزنم وپرستارهای بخش را ازخواب بیدار کنم. او حرف هایش را زده بود وحالا نوبت من بود که با او صحبت کنم. تسبیحش را که روی زمین بود برداشتم، گرفتم روبه رویـش وگفتم:« تسبیحتان را نمی خواهید؟» نگاهم کرد. اشک هایش را پاک کرد وآرام لبخند زد.

تسبیح را از دستم گرفت وشروع کرد به چرخاندن. لبخند زدم ونگاهش کردم. گفتم:« چرا می گویید این جا بهشت است؟ این جا که هیچ شباهتی به بهشت ندارد.» می خواستم یک جوری حرفم را پس بگیرم. نمی دنم چرا آن حرف را زدم. ترسیدم نکند دوباره عصبانی شود، اما نشد. مثل اینکه قرص آرامش کرده بود. نگاهم کرد. نمی خواست مخالفتی کند. انگار منتظر بود حرفم را ادامه دهم. گفتم:

« توی بهشت که درد نیست؛ هست؟ مگر وقتی پرستار برایت آمپول می زند درد نمی کشی؟» اصلاً نمی دانستم پرستار برای او آمپول می زند یا نه. اما مثل اینکه درست گفته بودم. چون همان طور که نگاهم می کرد، سرش رابه نشان? تأیید تکان داد ورفت توی فکر. خیلی آرام شده بود. احساس می کردم درآن لحظه هرچه بگویم قبول می کند. برای همین ادامه دادم وگفتم:« آن شب هم توی جبهه شهید نشده اید. حتماً خمپاره ای چیزی، نزدیکتان منفجر شده وموج انفجار بیهوشتان کرده. توی هم به هوش آمده اید، آورده بودنتان پشت خط وچون دیگر جبهه وجنگ نبوده، فکر کرده اید شهید شده اید وآن جا هم بهشت است

همانطور نگاهم می کرد. انگار به چیزی فکر می کرد. گفت:« قبلاً هم یکی این ها را به من گفته بود. چندبار هم گفت. راستش را بخواهید خودم هم شک کرده بودم. اما حاج عباس، حاج عباس را چه می گویید؟ خودم دیدمش، گفتم:« حتماً حاج عباس نبوده. شبیه اش بوده. تازه حاج عباس که هیچ وقت ریش هایش را نمی زند!؟» چند لحظه سکوت کرد. بعد سرش را تکان داد و گفت:« راست می گویید. حاج عباس که هیچ وقت ریش هایش را کوتاه نمی کند!» پایش را روی پای دیگر انداخت وآرام، چرخاندن تسبیح را ادامه داد. گفتم:« حاج عباس هم آن طوری که گفتید حتماً شهید شده. اگر بخواهی می توانم فردا برایت آدرس قبرش را توی مزار شهدا پیدا کنم.» توی دل خودم گفتم:« البته اگر مفقود نشده باشد.» سرش را پایین انداخت وآهسته گفت:« بله. حتماً پیدایش کنید!» سرش را بالا آورد. باد تندی از پنجره وارد اتاق شد. پنجره را نگاه کرد. گفتم:« اگر سردتان شده می توانم پنجره را ببندم.» ازلبخند اولش اثـری نبود. حتی کمی هم ناراحت به نظر می رسید. گفت:« نه، ممنون! هوا خوب است.» دیگر نمی دانستم چکار باید بکنم یا چه باید بگویم. ساعتم را نگاه کردم؛ از دوازده گذشته بود. حتماً پرستار شیفت شب هم تا آن موقع آمده بود. گفتم:« فکر می کنم دیگر موقع خوابتان باشد. اگر موافقید پرستار را خبر کنم تا شما رابه اتاقتان ببرد؟» چیزی نگفت. سرش را پایین انداخته بود وآرام تسبیح را می چرخاند. ذکر نمی گفت. فقط تسبیح را می چرخاند. بلند شدم ورفتم سمت در. در را بازکردم. سرش را چرخاند ونگاهم کرد. با صدای گرفته ای گفت:« شما مطمئنید که من شهید نشده ام؟» لبخند زدم وگفتم:«البته، برایتان که گفـتم؛ آمپـول را یادتان هست؟» وآمپول فرضی را توی هوا خالی کردم. دراتاق را بستم و دویدم توی راهرو.

خوشحال بودم. موفقیت خیلی خوبی بود، آن هم برای روز دوم. اما شاید هم تأثیر قرص بود. باید تا فردا صبح منتظر می ماندم تا ببینم عقلش سر جایش مانده است یا نه. پرستار شیفت را پیدا کردم. توی آبدارخانه بود وداشت برای خودش چایی دم می کرد. قاعدتاً باید توبیخش می کردم که چرا دیرآمده. اما آن قدر خوشحال بودم که نمی خواستم کس دیگری را ناراحت کنم. بیرون آبدارخانه ایستادم وگفتم:« بیمار شمار? 314 توی اتاق من است. لطفاً او را ببرید به اتاقش!» پرستار سلام کرد. قوری را روی سماور گذاشت. ساعتش را نگاه کرد وگفت: « قرصش را خورده؟» گفتم:«بله، خورده» شعل? سماور را کم کرد ودر حالی که از آبدارخانه بیرون می آمد گفت:« هرشب که قرصش را می خورد عاقل می شود ومی گیرد می خوابد. اما فردا صبح دوباره شهید می شود

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/18ساعت 9:14 عصر توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak