سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زندگی رسم خوشایندیست

پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی. بغض، راه گلویت را بسته بود. چشمهایت به سرخی نشسته بود. رنگ رویت پریده بود. تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلکهایت را بغضی کودکانه به ارتعاش وامی داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی. پیامبر تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید: چه شده دخترم؟ و تو فقط گریه می کردی.

پیامبر دستهایش را لابلای موهایت فرو برد. تو را سخت به سینه فشرد. موهایت را بوسید و گفت: حرف بزن زینبم! عزیز دلم! گرمای دلم!

قدری آرام گرفتی و چشمهای اشک آلودت را به جدت دوختی: خواب دیدم طوفان شده. طوفانی که همه جا را زیر و رو کرده. ناگهان در آن طوفان چشمم به درختی کهنسال افتاد. به سویش دویدم و خود را سخت به آن چسباندم تا از هجوم طوفان در امان بمانم. طوفان شدت گرفت و آن درخت را ریشه کن کرد. میان زمین و آسمان به شاخه ای محکم آویختم. باد شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر چنگ زدم. آن شاخه هم در هجوم باد بیرحم دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه ی متصل به هم. دو دست را به آنها بستم و سخت به آن دو دل بستم. آن دو شاخه هم به فاصله ی کوتاهی در هم شکستند و من وحشتزده بیدار شدم!

کلامت که به اینجا رسید بغض پیامبر ترکید. با حیرت نگاهش می کردی. پیامبر سوال نپرسیده ی تو را میان گریه پاسخ داد: آن درخت کهنسال جد توست که به زودی تندباد اجل او را از پا درمیاورد و تو ریسمان عاطفه ات را به مادرت می بندی. پس از مادر دلبسته ی پدر میشوی و بعد از پدر دل به دو برادرت می سپاری که آنها هم یکی پس از دیگری ترک این جهان میگویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت تنها می گذارند.

برگرفته از کتاب:آفتاب در حجاب-سید مهدی شجاعی-با اندکی تلخیص


نوشته شده در یکشنبه 92/3/5ساعت 12:47 صبح توسط هدیه نظرات ( ) |


 Design By : Pichak